ما اینجا روبروی خالی ترین صندلی جهان
نشسته ایم
و با گردبادی که طناب می پیچد بر گلو
جرعه جرعه تلخ مینوشیم
وبه منقاری چشم میدوزیم
که تکه ی بزرگی از ماه را کند و با خود
برد
اینجا جمع نشوید
جنایتی اتفاق نیفتاده
فقط مرد غمگینی که با خوابهای شکاکش از آینه
بیزار شد
تکه تکه درد را به تنش دوخت
در
دهانش چپاند
آخرین چایش را سر کشید
به سر
کشید
و ما از آن به بعد
شکل موهایش را دیگر تشخیص ندادیم
حالا بیایید به خداحافظی قطعیت ببخشیم
و این همه گلدان خالی را جلوِ دری بگذاریم
که دیگر آداب آمدنش را از یاد برده است
حالا بیایید
آخرین حرفهایش را به دریای ولگرد بسپاریم
وبه باقی ماه بگوییم
که جانش را آنقدر به سقف آسمان بکوبد
که خرد شود و به دریا بریزد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر