پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

نقطۀ پایان: آسیب شناسی مفهوم مرگ دردفترشعر با آن نقطه ازمنصورخاکسار / علیرضا زرّین

تشنگان گرآب جویند ازجهان
آب هم جوید به عالم تشنگان  
                         -- مولانا
وقتی که مرگ ناگهانی وخودخواستۀ عزیزی ما را در برابرکاری انجام شده، بی برگشت، و دهشتناک قرارمی دهد، تکان و شوکۀ آن براعصاب وروان ما، بی شک در مقایسه، افزونتراست برتاثیرضایعۀ مرگی طبیعی، به ویژه که قربانی مان کسی باشد که ما به او به مثابه تکیه گاه نگریسته ایم وچنین نقشی را ازاو متوقع بوده ایم واو خود نیزاین نقش را سالیان درازبرای ما به نحوی عالی، ازدور و نزدیک، ایفا کرده است وانگارازعهده اش هم بر آمده است. 

این است که من، دست کم از بابت این توقع وانتظار، بردرگاه روح منصورخاکسارشرمنده ام و خواستارگذشت وبخشش می باشم.  زیراکه اکنون می بینم، وگذاراو به مرگ، این فرایند را به وجود آورده است: که اوشاید پیش وبیش ازهرچیزدیگریک شاعرو یک انسان بود با تمام قدرت ها وضعف های روحی وحسی ی چنین موجود و پدیده ای. این است که من به جنبه ها وابعاد دیگرزندگی او کمترمی پردازم و دوست دارم بیشترازاین دیدگاه به اوبنگرم وشعرش را –که شاید جزوماندگارترین جنبه های زندگانی او باشد—ازدرون نطفه بندی دوسه واژه ومفهوم، کند و کاو کنم.  البته من این دو سه واژه را به شکل ناخودآگاه و اتفاقی نگزیده ام وبی شک تمهید وانگیزه ای درکارم بوده است که امیدوارم درطی این نوشتارکوتاه ومقدمه وار، تا اندازه ای از عهدۀ بیان کردن و عیان ساختن اش برآیم.  اما بی شک نحوۀ درگذشت شاعر وسندی که دراصل آخرین دفترشعراوست، مرا به این سو هدایت کرده وکشانده است.  
نخستین واژۀ پراهمیت برایم مرگ است ودراین رابطه ودرامتداد آن مرگ اندیشی.  این که تا چه اندازه در شعرهای با آن نقطه1، این گرایش وجود داشته، گرایشی که در نزد شاعران مفهومی آشنا وتقریبا یک سان وهمیشگی است، اما دربرخی ازشاعران—از جمله او-- به ویژه درگروهی ازشعرهای با آن نقطه، جلوه ای برجسته تردارد.  
واژۀ دوم راهم تلفیقی ازتنهایی و انزوا وغربت—و آن چه که با این گونه حالتی از نظرروحی عجین است-- برگزیده ام که مرگ اندیشی را بی شک تقویت می کند و به انزوا وعزلت ودربدری رنگ وبویی ازموت وماده ای مهلک می دهد.

در اصل برمن مفروض است که با آن نقطه نوعی کارنامۀ روحی و بازتاب روانی شاعراست که ازهمان آغازدر پیش درآمد کتاب می نویسد که شعرهای این دفتر "برگابرگی {است} تازه ازصداهای غایب".  من به دنبال این صداهای غایب هستم در ارتباط با نیستی و مرگ، تنهایی و بیکسی، پریشانی واضطراب.  و درعین حال به دنبال آن چه هستم که در خوانش نخست از دید ِ چشم پوشیده می ماند وخود را درحاشیه های سپید صفحه ها ومابین سطرها پنهان می کند یا شاعر به نشانه و قصد، خودآگاه وناخودآگاه، برای خوانندۀ کنجکاوبه جا گذارده است.  گویی که خود را برماموریت کارآگاهی ادبی گمارده ام و کارم نوعی کالبد شکافی و آسیب شناسی دربدنه وزمینۀ متن این کتاب است ودر پیکرۀ تک تک این شعرها، هرجا مرگ سرک می کشد وانزوا وتنهایی ی مزمن پیله ای شوم می تند.

بنابراین قصد اصلی من این جا بررسی زیبایی ها و نازیبایی های این کتاب نیست، این که چقدر تعقید وایهام در آن به کاررفته است، چقدر شعرها به اصطلاح موفق یا نا موفق اند.  من به دنبال نوعی پیشگفتارنویسی برآسیب شناسی و کالبد شکافی شعری-ادبی منصور هستم و برآورد و بسامدی از لحظاتی که مرگ را بر شعروشاعر مستولی می کند و دررگان شعرهایش همچون زهری جان گزا جاری می سازد وشاهراه زندگی و هوا را براوو حتی گاهی برخواننده می بندد. 

پوشیده نگذارم که دلم می خواست این آسیب شناسی را در تمامی آثار او دنبال کنم اما متاسفانه نه همۀ آثار او را در دسترس دارم ونه فعلا وقتی کافی برای چنین بررسی یی در این برهۀ زمانی وجود دارد.  این است که سرو کارم تنها با آن نقطه است که خود شاعرچند ماهی پیش ازپروازش آنرا به دست خط خود امضا کرده و با گرمی و محبت خاص اش برآن تقدیم نومچه ای افزوده و برایم فرستاده است.  خوشبختانه من هم به قصد سپاسگزاری و پاسخگویی، چند روز یا چند هفته ای پس از دریافتش، به اوتلفن زدم و با هم مدتی گپ زدیم.  بازهم ازآستان او، که آستانۀ گرامی یک "برادر ودوست شاعر" است، مغفرت می طلبم که این گونه خوانش دقیق ترم را –هر چند کوتاه و مقدمه وار است--پس از درگذشت اوآغازیدم و دردوران حیات او نشانه های خطرونیستی ومرگ را تا این اندازه در شعروزندگی او دنبال نکردم و جدی نگرفتم.  افسوس که علیرغم تمامی آگاهی وآموزش مان، ماهماره ازبرون به دیگران می نگریم وبا ظاهربرونی انسان ها، درون شان را برآورد می کنیم واغلب به همین بسنده می کنیم و من هم، متاسفانه دراین مورد، ازاین قاعده مستثنی نیستم. 

از سوی دیگربیهوده است، و به همان سان خودبزرگ اندیشی، که فکرکنم با خوانشی دقیق ترازشعریا حتی از رفتاراو، درصورتی که درنزدیکی اومی زیستم، قادرمی شدم که اورا ازخودکشی بازدارم وبه ادامۀ زندگی دلخوش کنم.  برآن ایمانم، که انگیزه های کشنده ومخرّب درچنین شرایط و حالت های روانی واحساسی، ازچنان ژرفایی برخوردارند که کسانی چون من، به مثابه دوست، خویشاوند یا آشنای او، نه به وجودآورندۀ چنین حالت ها هستیم و نه توانا به باز دارندگی آن.  اساس تراژدی مرگ منصورنیزدرهمین نهفته است: دردیریابی ها، سو تفاهم ها و کژتابی های اندیشگی اطرافیان دور و نزدیک او از وضعیت روحی واقعی او و ناتوان بودن دربرابرش و نهایتا پذیرش این ناتوانی.  این است که طبیعی است وقوع تراژدی مرا و ما را به بینشی دقیق تر و واقع بینانه ترمجهزمی کند واین پذیرش را تا اندازه ای ممکن ترمی سازد.  اما سوگواری مرگ برادر و دوستی عزیزهمچنان ادامه خواهد یافت تا زمان زخم این ضایعۀ جبران ناپذیررا کم کم التیام بخشد.

اغراق نیست اگرکه بگوییم با آن نقطه کتابی است سرشاراز حس وحضور و حادثۀ مرگ ومرگ اندیشی وتداوم اضطراب آور تنهایی و دربدری و بیکسی، به آن سان که انگارچنین اندیشه هایی را شاعرهماره یا دست کم درآخرین سال های عمرش ولحظات جاری زندگی اش بی وقفه و گریز،هماغوش وهمراه بوده است.  بدینسان می شود گفت که اصلی ترین انگیزه و نهادین ترین درونمایه دراین کتاب همان مرگ است و دیگر واژگان واشیا و حتی جانداران دیگرهمگی در خدمت آنند که این موضوع در ذهن و قاموس شعر پیشروی کند.  هیچ نیروی بازدارنده ای دراین جا قدرت آن را ندارد که بیش از چند لحظه ای شاعر را از مرگ اندیشی منصرف کند.  مرگ سه بار در عنوان شعرها وده بار در نه شعر این کتاب حضورش را همچون رویدادی قریب الوقوع یا پیشاپیش رخداده اخطار می کند.  تازه این شمارش و زنگ خطردربر گیرندۀ لحظه ها وزمینه های دیگری نیستند که با مرگ پیوندی نزدیک دارند: همانند مفهوم اشارتی "با آن نقطه" که می توان حد و حدود مرگ راازآن استنباط کرد یا واژگانی همچون "تسلیت" و "تشییع...جنازه"(ص12) وبسیاری موردهای دیگر که از طریق ادای آن، مرگ ناقوس نحس خود را درشعر منصور می نوازد.  اما بهتراست که به گسترۀ خود شعرها بپردازم.

با نخستین شعراین کتاب می آغازم به نام "با غصه ای کوچک" که بازروایت ساده و کوتاه شده اش این است: راوی برتنۀ بید پشت خانه اش، نامش رامی نویسد.  درخت تهی است.  ردپایی—که شاید ردپای راوی (شاعر) است دردهانۀ پارک می پژمرد.  تنها راوی یا فرد دیگری که سواربرصندلی چرخداری است، در پارک هستند.  این فرد راوی رامی پاید—یا حس راوی این است که چشمان این فرد او را دنبال می کنند وبه این خاطرپشت راوی " تیرمی کشد."  انگار که او مجرم است و محکوم حکمی که فرد سواربرصندلی چرخدارصادرکرده است.  خلاصۀ داستان کنده شدۀ او برتنۀ درخت نیزاین است:"زمستان هیچ سالی چنین پیشبازم نکرد، با این که درد چوب غروروغریزه ام شده است." 

به این سان پیشاپیش وازنخست، حادثه ای دردناک و خاطره ای جانکاه برذهن شاعرسنگینی می کند که با او از خانه به پارک واز پارک به خانه، بازمی گردد:

به اتاقی / انباشته ازکتاب / با دریچه ی سردی که  
پشتش را / به آفتاب / گشوده است. 

شرح مختصرجزییات این اتاق سرشاراز تنهایی وانزواست.  "کتابها" نشانه هایی ازذهن پر مشغله و تربیت شده و درس خواندۀ اوست، اما دراین مابین رابطه ای گرم وعاطفی وامیدوارکننده وجود ندارد.  آن چه که دراین اتاق خود رانشان می دهد "دریچۀ سردی {است}/که پشت اش/به آفتاب/گشوده است."  دریچه که روزنه ای است برای راوی به جهان بیرون، نمادی است ازخودراوی که اکنون پشت اش رابه آفتاب برگردانده است.  رودرروی راوی، گرمی و روشنایی نیست.  نه بیرون ونه درون، چندان تفاوتی برای اوندارد.  فرق درآن نگاهی است که اورا در بیرون می پاید وانگارتفتیش اش می کند.  او دربیرون یادش را بردرخت می کند و دردرون اتاق آن را برصفحۀ کاغذ نقش می بندد ومی نویسد که شاید حاصل آن همین شعراست.  عنوان این شعر،"غصه ای کوچک"، تنها کنایه ای و خطابی طنزآلود است ازژرفای این زخم واین اندوه دشوار.  البته راوی سرآن ندارد که با ارایه جزییات و زمینه های مشخص ما را با علت به وجود آمدن این زخم یا این اندوه بی پایان آشنا کند. بنابراین می شود گفت که  از همان نخست با نوعی "پنهانکاری" روبرو هستیم که از درون گفتمانی سیاسی—که زندگی شاعر با آن توامان بوده است—به عرصۀ شعروزندگی"خصوصی" کشانده می شود بی آن که واقعیت ها فاش گو شوند واز شفافیت بیان وابراز تجربه ای مشخص و مستقیم برخوردارباشند.

در شعردوم کتاب "هنوزعادت نکرده ام"راوی بازهم از نخست خود را "تلخ و ترک خورده" توصیف می کند.  دراین جا عامل سن و پیری نیز خودنمایی وسنگینی می کند.  این جاهم تنهایی حکم فرماست ومرگ به صورت "تشییع جنازه" خود را نشان می دهد.  صعود ازپله ها، همان صعود ازپلۀ پیری و حس زوال است وآخرین سطر شعراین گونه پایانی دارد: "نخلی که از ضربۀ توفان افتاده است/تسلیت حاشیه ای آفتاب را/ نمی پذیرد." (ص 12)  برای منصور که دوران کودکی و جوانی خود در نخلستان های شاداب آبادان گذرانده است، این"نخل" نمادی است از شاعروازخود او.  اوپیشاپیش مرگ خود رامی اندیشد ودر برابر چشمان خود می بیند واعتنایی هم به تاثیرو بازتابش بر اطرافیان خود ندارد.  اصل نخل است وهمه چیز دیگر، حتی گستردگی ی حقیقتی روشن به پهنای روشنایی آفتاب، برای او ناپذیرفتنی وبی اهمیت است.  این نمونه ای بسیارواضح ازدر خود فرورفتگی و خود مرکزبینی ضمیرراوی شعراست که منصور ِشاعربا وضوح آنرا دربرابرچشمان ما به نمایش می گذارد.

شعرسوم کتاب اصلا با مرگ می آغازد وازنخست با "دهان مرگ" دمخوراست.  دراین شعر، راوی درنهایت پریشانی به سرمی برد وتمام اشیا اطراف او به شکلی حقیرانه توصیف می شود و نمودها و نمونه هایی از این پریشانی هستند والبته هیچ فریاد رسی یا یاری هم دراین میان به ذهن راوی خطورنمی کند:

مثل تلویزیونی که / مدارش را کج و کوله بسته اند / ساعت به ساعت
و جا به جا می شود / و ذهنم را بیشتر پریشان می کند

در این شعرراوی انگاردرانتظار حادثه ای شوم است و وجودش سرشار از نومیدی وگرفتاری و پریشانی است.  راوی آرزوی مرگ خود را به شکلی واقعی در پیش چشم می نهد:

 پاره اسکلتی منحصربه ستون فقرات / با دهان مرگ
و سنگ تابوتی همقوارۀ من.   (ص14 )

مرگ یک آرزویا حادثه ای در آینده نیست؛ پیشاپیش اتفاق افتاده است.  زندگی رخت بر بسته ورفته است وسال ها ازبه خاکسپاری "نعش این مرده" گذشته و آن چه باقی مانده است اسکلتی است و سنگ تابوتی.  حتمیّت وقاطعیّت مرگ دراین شعر به حدّی کشنده و بی مروّت است که حتّی به خود راوی هم رحم نمی کند و دربرابرمصایب و دشواری های زندگی خصوصی یا اجتماعی اوبخششی از خود نشان نمی دهد.  این گونه خود ستیزی وخود خوری تنها رویۀ دیگرسکه ای است که فرد راوی را درخود محوریت ِ فردی و محض به ورطۀ هلاک و نیستی رهسپار می کند.  گویی که تمامی جهان مجهز شده است که شاعر ما را از پای درآورد ونابود کند—و البته مقاومتی هم دیگردر کارنیست زیرا که درمصاف واقعیت جهان وذهنیت کژتاب و بیمارگونۀ شاعر، پیروزمند جهان غدّاراست.  ازاین زاویه، مرگ خودخواسته همچون تعبیری در تعبیرو تغییر، تبدیل می شود به نوعی انتقام و تسویه حساب با این جهانی که قدرتمند وبی اعتنا وپیروزاست.  درهمین راستاست که در شعر"هنوز زمین معلق است"، زمان خود را بر علیه راوی مستقرمی کند یا این که راوی خود را درضدیّت وستیزبا زمان می بیند:

 آیینه کج دیوار / عقربۀ ساعت را برمی گرداند
و قیافه ام را تاریک تر نشان می دهد.

 پایان شعر، گسستگی راوی را ازجهان اطرافش به شکلی ملموس می نمایاند:

بی خود نیست روزبخیرم را کسی نمی شنود
وهرچه روی شانه ام گذاشته بودم / افتاده است. (ص 16)

مرگ دراین شعرها تنها یک موضوع فلسفی یا اگزیستانسیالیست نیست، بل هستی شناسانه و پرستیدنی است واین پرستش با نیایش فرقی اساسی دارد: هیچ گونه تسکین وآرامشی درآن ننهفته است: مرگ به چند گونه اتفاق می افتد: دایما جاری است؛ راه فراری است ازیک زندگی بیهوده وبی معنی؛ غیابی است که ازطریق آن زندگان وباقیماندگان شاید به هشیاری برسند؛ شیپور آگاهی و برپا خیزی است برعلیه زندگی یی که سرشاراست ازتنهایی و عزلت ودلسردی ونومیدی؛ پیشاپیش حس زندگی وشادابی راازشاعرربوده است.

به شعر"از – تا مرگ" که می رسیم، بازهم مرگ طنین بانگ شوم خود رادرشعرهای کتاب همچنان ادامه داده است اما این جا خط کسره که وجودش جایگزین واژه ای چون تولد است، نمایندۀ یک پدیدۀ مجهول ومرموزاست.  آری، این خط کسره، نمودارچه مفهوم و چه واژه ای است که خود همچون مرگ، حضورش را مانند تابوتی بر سرآغازشعری دراین کتاب می گستراند؟  به این سان، بارها می بینیم که مرگ درعنوان ها ومتن شعرهای این کتاب حقیقت تلخ و انکار ناپذیرخود را تثبیت می کند.

همپای مرگ، عجزوناتوانی ودرماندگی روانی راوی در برخی ازاین شعرها به وضوح مشهود است.  در"بوف"، یکی از شعرهای غمناک این دفتر—رد پای تجربه ای ناگوار،همچون سمّی در کالبد این مجموعه، به چشم می خورد.  این تجربه در برگیرندۀ خاطره ای بسیارتلخ است که حال و گذشتۀ راوی را به هم مرتبط می کند و کلیّت زندگی او را با سکونی کشنده می آمیزد.  دراین شعرراوی خاطرۀ گرفتاری ودرگیریش را دریک زندان بازمی گوید وبا بیانی که سرشاراست از تلخکامی واندوهگینی وخشمی فروخورده—که خود نیزهمچون زهری، جان خوش را ازانسان می رباید.  شعر "بوف" خواننده را در برابر کابوسی زنده و در شرف یا استمرار وقوع قرار می دهد:

در حوصله ی هیچ چون وچرا / نیستم
خیره به در / با عجزی ازتماشا / و گمشدگی
در شباهتی از نزدیک وناممکن / و کابوسی که ازآن رها نیستم
............
نام ها راهوارمی کشند / فریادی خفه / از صف می خزد
و درآهنی / پشت سربسته می شود.(ص 41-42)

در این شعر، زندان تنها زندان یک وضعیت یا موقعیت حاضر نیست، زندگی وخاطرۀ طی شده هم هست ودرواقع باز تعبیری است برای کلیّتی که تمام هستی شاعررا دربرمی گیرد وزندگی اورا از چند دورۀ پر التهاب و چندین واقعۀ مهیب می گذراند وبه توقف و حبس و توقیف و توبیخ مجبورمی کند.  این حس ماندگی و واماندگی در شعر"آینه ی دو سو" نیزمستند است:

درآستانه ی توقف / مانده ام که باور کنم / آیا رانده ام
وقتی جهان گذرگاهم / بین دو ایستگاه / پایان می یابد

روح راوی آونگ است مابین راندگی وماندگی است وموقعیت روحی اورا این حالت بینابینی —که درواقع همان واماندگی است—بیان می کند.  منصوردراین کتاب شعری می نویسد که فریادهایش خفه شده است و گلویش دربند بغض واندوهی بی پایان و کابوس کیفری ناسزاوار برای اوست.

البته بی انصافی است که این دفترشعررا دربست خالی ازلحظه های درخشان ولطیف زندگی ببینیم و تنها اززاویۀ مرگ به آن بنگریم.  منصورمی تواند برای دقیقه ای چند ازاین اضطراب و دلشوره، خود را خلاصی دهد و عاشقانه به جهان بیندیشد:

دریایی دیدنی / که تکمۀ پیراهنش را / باد صبحگاهی ربوده است
و با رندی دوره می کند / پرندۀ رامی را / در آب. (ص38)
یا آنجا که منصور می سراید:
از هر سو می گذرم / خوشبوترمی شوم
چه سایه سارخنکی ست / این باغ،
این سروزیبایی /  که مرامی پاید.
ازچند برگ کوتاه گذشته ام / ازسایه تا ماه
و انگشتی تازه / که گلها رامی آراید. (ص33)

وقتی که عزیزی به طرزی ناگهانی و فجیعانه با مرگی خودخواسته ما را دربرابر فاجعه ای غیرمنتظره قرارمی دهد، ذهن نزدیکان اغلب طیفی ازاحساسات رامی پیماید که از خشم وقهرمی گذرد و به پشیمانی و به سرزنش خود ودیگری ودیگرچیزها می پردازد و نهایتاهم به قبول وسوگواری می رسد که ناگزیروطبیعی وحتی تسکین دهنده است.

اما راستی را که منصور با آن نقطه به این نقطه که  مرگ خود خواسته است،می رسد و نقطۀ نیستی ونابود شدن خود را برمی گزیند، بی آن که عملا درنظربگیرد که این گونه مرگی چه تاثیری برعزیزان ونزدیکانش خواهد داشت.  منتها من برآنم که متاسفانه وبدبختانه، این منصورنیست که مرگ را برمی گزیند، بلکه برعکس مرگ ومرگ اندیشی است که به شکل یک بیماری بسیارمزمن اورا برمی گزیند وقربانی خود می کند.  شاعردردرون یک تنهایی ژرف روحی به سرمی برد و به این سان دیگرنمی تواند احساسات وتجربه ها وامیدها(وبه ویژه نومیدی هایش را)، به شکلی باز و بی تکلف و ساده و مستقیم در میان بگذارد.  غرورزخمی اومانع ازآن است که خود راازنقطۀ اعتراف به ناتوانی وهرج ومرج روحی ، به پذیرش آن و سپس به پیشروی به سوی بهبودی روحی و اشراف به نیرویی والاتر از نیروی درماندگی ی فردی—مثلا تراپی گروهی یا حرفه ای- کلینیکی رو در رو--که قادر به کمک و نجات اوخواهد بود، برساند.  شکست روحی، آرمانی یا اندیشگی، به ایجاد یک خلا بزرگ در درون او منجر می شود که او را درسراشیب سقوط قرارمی دهد وازاوشکاری ساده برای اژدهای مرگ خودخواسته می سازد.  حس بی پناهی و دربدری توام بااضطراب ودلشورگی وپریشانی، بی آن که در بیرون خود به دنبال امداد وکمک ازسوی دیگران باشیم، بالاخره هرکول خدایان را هم از پای در می آورد.  لایه های گوناگون انکار و غروروتوّهم، پیله ای ضخیم ازنومیدی برتاروپود شاعرمی تند واورااز درون وآرام آرام اما بالاخره به شکل منفجر کننده ای، نابود می کند.  این هم جنبۀ دیگری ازتراژدی مرگ اوست.  اودراین اشعاربه دنبال فریاد رس، کمک، تشریک مساعی، یا مشورت نیست.  هیچ گونه راه حل، مداوا، تراپی خصوصی یا عمومی در برابر او قرارنمی گیرد و دراین تنهایی و بیکسی، هرگونه مفرّی براوبسته می نماید ومرگ به هیئتی فریبنده، قهّارومکارو در لباس مبدّل خودکشی، تبدیل می شود به گریزی که لایه های گوناگون معنایی آن، دل ودماغ را از شاعرمی رباید وخود را با صلابت ومکربرزندگی پررنج ومملواز نشیب و فرازشاعرتحمیل می کند و دراین میان شاعروعزیزانش بازنده می مانند ومرگ برندۀ محض!

کلام آخرآن که در کل با آن نقطه،با تمام پوشش های بیانی ولفافه های ماهرانۀ لفظی وایهام جذاب شعری اش به مثابه آخرین فریاد امداد خواهی شاعراست.  آخرین دست و پنجه نرم کردن اوبا زندگی وشعراست.  سند درماندگی و درعین حال استقامت اوست و خوب یا ناخوب یکی ازبهترین یادگارهایی است که اوبرای عزیزان و برادران ودوستان ودوستدارانش برجای گذارده است وازلحاظ اسباب و صورشعروشعریت، دفتری است که بی دریغ غنای شعرمنصوررا درآخرین سالها وماه ها وروزهای عمرش با خواننده سهیم می شود.  دراهدای این  دفترمنصوربسیاربخشنده است اما حیف که اوهیچ گونه بخشندگی وعطوفت رانسبت به خود روا نمی دارد و عقوبتی سهمناک را برنقطۀ پایان زندگی خود و برخود ارزانی می دارد.

پی نوشت:
1.  منصورخاکسار، با آن نقطه، نشرهزاره، سیاتل 2009 .




هیچ نظری موجود نیست: