پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

گاه شماری دو رویداد همزمان / داستان کوتاه / فریده شبانفر

کوچه‎های پیچ در پیچ و خاک آلود در میان دیوارهای کاهگلی و خانه‎های "محلۀ عودلاجان" می‎خزیدند. هوا تاریک بود و هنوز چندتایی ستاره با صبح می‎جنگیدند. رهگذری در راه دیده نمی‎شد و حتی سحرخیزان نمازخوان هم، هنوز پا برخاک کوچه‎ها نگذاشته بودند. تنها صدا، هیاهوی باد سردی بود که در پیچاپیچ دالان‎ها گذر می‎کرد.
ملک، زنی میان‎سال، در این میان، از خانه بیرون آمد و به سرعت گام  در راه نهاد و صورتش را برای گریز از غبار زیر چادرش پنهان کرد. اهالی محل همه در خانه‎های خود خواب بودند و منتظر نور تا بجنبند.  گرچه ملک با مسیر  ناهموار و نامستقیم راه، به خوبی آشنایی داشت اما چند باری دستش را به دیوار گرفت تا درراه رفتن از آن کمک بگیرد.  او پس از دوران جنگ دوم، اشغال و قحطی شهرش اصفهان را پشت سر گذاشته و به محله عودلاجان تهران کوچیده بود. سال ها هر روز آن راه در هم گره خورده را می پیمود و می‎شناخت، اما امشب راه در نظرش بی پایان می آمد بخصوص که هراز گاهی می ایستاد و بستۀ کوچکی را که در بغل داشت می‎تکاند و به دقت گوش تیز می‎کرد تا از سلامت بسته‎اش مطمئن شود.
سوز باد پوست  و استخوانش را به سوزش می‎آورد و پیش رفتن را دشوارتر می ساخت.  چند پیچ دیگر را پشت سر گذاشت تا سرانجام چشمش به خط باریک و ضعیف نوری افتاد که از درز دری چوبی به بیرون می‎تراوید.  به دکان قصابی رسیده بود. پایش در گِلِ آلوده به خونابه که از زیر درگاه قصابی سرازیر شده بود فرو رفت. می‎دانست  که مرد قصاب پشت در، مشغول به هم زدن دیگ هلیم است.  دلش گرم شد. تقریبا به آخر راه نزدیک میشد.

ملک از دکان قصابی و چند پیچ دیگر گذشت. نفسش از بوی سبزی و انبوه آشغال‎های گندیده پر شد. به سر چال رسیده بود. چند سگ بو کشان میان زباله‎ها می گشتند و گاه بر سر طعمه‎ای با یکدیگر جدال می کردند و صدای خرناسشان در سکوت شب ملک را به وحشت می انداخت. از آنجا تا سبزی فروشی که نبش خیابان اصلی قرار داشت فاصله‎ای نبود و او آن را به سرعت و نفس نفس زنان پیمود.  معمولا در آن وقت شب فقط تک وتوکی ماشین کهنه و گاری هایی که اسب آنها را می کشیدند در خیابان در حرکت بودند. گاه کامیون‎های قراضه انگلیسی نیز دیده می شدند که بعد از جنگ آنها را به اهالی فروخته بودند و کارشان آن بود که صبح زود میوه و تره‎بار را به میدان امین‎السلطان برسانند، اما امروز تعداد زیادی کامیون خالی به آرامی با چراغ های خاموش و موتورهای صامت در آن مسیر می راندند. ملک ایستاد و به دیوار تکیه داد. دو یا سه کامیون یک به یک از مقابل کوچه گذشتند و زمینِ زیر پای او را به لرزه درآوردند. ملک ترسید و به طرف نور دکان قصابی برگشت. در آنجا بسته‎اش را محکمتر به خود فشرد، روی آن دست مالید و سپس به گوشش نزدیک کرد ولی باز به تندی راه آمده را بازگشت.

گذشتن از خیابان در آن منظر نامنتظره تکلیفی شاق بود. چند باری پا به پا شد، اما به هر روی  پا به خیابان گذاشت و در تاریک و روشن سحر حجم سیاه و عظیمی را دید که اینک با های‎هویی ترسناک و اسرار آمیز به سویش می آمد. ایستاد، منتظر شد تا کامیون بگذرد و  لحظه ای پوشش بسته‎اش را پس زد و جنبش ترس را در بدنش حس کرد.  کامیون گذشت.  با دیدن نور زرد کمرنگی که از پنجره  روبروی خیابان می‎تابید، با تمام نیرو و سرعت از عرض خیابان گذشت.  فشار بادی که از لوله گاز کامیون بیرون می آمد دامن چادرش را به هوا می گسترد. وقتی به جوی آب رسید چشمانش هنوز به کامیون بعدی خیره بود که نزدیک میشد.  پایش لیز خورد و وقتی به درون جوی می افتاد بسته‎اش را تا می توانست بالا گرفت و چند قدمی با آب همراه شد. بعد با دستی لبۀ جوی را گرفت وخود را  بیرون کشید.  آب از چادرش می چکید و در هر قدم که برمی داشت، صدای قرچ قرچ کفش‎های پرآب لاستیکی‎اش را می شنید.  در مقابلش بنای کوچک درمانگاه در نور کمرنگ سحر نمایان میشد.  با دیدن درهای درمانگاه گام‎هایش را تندتر کرد.

ملک به در کوبید، جوابی نیامد. سرش را به در گذاشت و گوش داد. داخل ساکت بود. ‌‌‌صدای تپش قلبش را می شنید. دوباره به در کوفت اما جوابی نگرفت، از پشت پنجرۀ بنا نور اندکی که با تاریکی  سحر در تضاد بود خود را نشان میداد. باز در زد. پس از زمانی نه چندان کوتاه سری از پنجره بیرون آمد  “کیه ، درمانگاه بسته است. درد داری؟ صبح زود برگرد، هنوز دکتر نیومده.”
"برای خاطر خدا خانم دکتر، باز کن، منم، داره می میره."
زنی که پشت پنجره بود سرش را بیشتر بیرون آورد. "چه خبره؟ این کامیون‎ها کجا بودن؟ تویی ملک؟ نصفه شبی این جا چه میکنی؟ دوباره غش کردی؟ برو صبح برگرد."
"حالا هم دم صبحه … نه، پنجره را نبند."  بسته را بالا گرفت. " داره می میره، خدا را خوش نمیاد." 
 پرستارِ شب به پایین پنجره نگاه کرد.  "این چیه؟ بچه است؟ چشه؟ صبر کن آمدم …" صدای قدم‌ها در راهرو پیچید و لحظاتی بعد در درمانگاه باز شد. ملک خود را به درون انداخت ."خدا دردت نده، ببین، دیگه نفس نمیکشه من مواظبش بودم، ناغافلی ساکت شد."
میان بازوهای زن، در میان یک مشت جل کهنه، صورت نوزادی با چشم های بسته به چشم می خورد. 

پرستار بچه را گرفت و گوش به ریه‌اش چسباند، به قلبش گوش داد و  نبضش را گرفت. بعد بلافاصله شندره ها را از رویش برداشت. بچه هیچ عکس العملی نشان نداد.  پرستار چند بار با دو انگشت زیر شکمش کوبید تا شکم ورم کرده‌اش به سختی و کندی بالا و پایین رفت. ملک لبۀ درگاه را محکم گرفته بود و رنگ به رو نداشت.  نوزاد ناگهان چشمهایش را باز کرد و صدایی ضعیف  از گلویش برآمد. اما دوباره ساکت شد و با چشمان سیاه درشتش به پرستار خیره ماند. پرستارِ شب، کمر راست کرد و خود نفسی عمیق کشید. ملک به آرامی دعا می کرد. "بیا بریم تو اتاق ملک، باید معاینه‎اش کنم." به اتاق معاینه رفت که لامپی پرنور در سقفش می درخشید و نمای کمرنگ خیابان از پنجره اش دیده میشد.  بچه را روی میز معاینه گذاشت و شندره ها را توی سطل آشغال ریخت. "نگفتی کیه، پیداش کردی یا نوه خودته؟" روی تخت خم شد و این بار با گوشی و دقیق به قلب بچه گوش داد ونبضش را شمرد و شماره ها را نوشت.  شکم متورم او را فشرد که باعث جنبیدن و ناله‎اش شد. 
ملک پا به پا می شد. "خدا بچه‌هات را حفظ کنه، داغشون رو نبینی … نوه خودمه."
پرستار نوزاد را به پهلو خواباند تا به ریه‎هایش گوش بدهد. "سرفه میکنه؟ سرما خورده؟" درجه ای را زیر زبان او گذاشت که بچه شروع به مک زدنش کرد. بعد کهنه اش را باز کرد، "گرسنه است؟ هیچی تو معده اش نیست. عوضش هم که نکردی ، پوستش هم جزغاله شده"
ملک چادرش را دور کمرش گره زد و وقتی پرستار آب ولرم روی دستش می ریخت بچه را شستشو داد "چند بار آب قند بهش دادم.  میشه یک خرده شیرش..."
"چند وقتشه؟ چرا گشنه است؟ اسمش چیه؟ باید گزارش بنویسم. نگفتی چشه ، داری یک چیزی رو از من قایم میکنی؟"
"نمیدونم، گمونم چهار پنج ماه، بعد از سال نو دنیا آمد.  هنوز اسم نداره. مادرش محلش نمیذاره."
پرستار نوزاد را خشک کرد، در حوله پیچید و اتاق را ترک کرد . سپس با شیشه کوچکی  دارو برگشت و چند قطره با قطره چکان به دهان نوزاد ریخت که اخم به صورتش آورد
ملک همچنان از این سو به  آنسو  می رفت و صدای چسبیدن  و ور آمدن گالش های پلاستیکی اش از زمین، اطاق را پر می کرد. " چند روز چیزی نخورده بود، کمی شیر گاو بهش دادم.  اما همه را بالا آورد. بی زحمت چیزی بهش بدین بخوره،"
پرستار مقدار کمی شیر خشک آماده کرد  وآن را به دهان نوزاد گذارد. بچه چشمهایش را نیمه باز کرد، پستانک سر شیشه را لیسید و بعد با زبان آنرا پس زد. پرستار سوراخ پستانک را بزرگتر کرد و به دهان بچه برگرداند. چند قطره شیر به دهانش ریخت و وقتی او به آرامی شروع به مکیدن کرد، مادر بزرگ اشک هایش را پاک کرد و پرستار لبخند به لب آورد.  اما شیر خوردنش بیش از دقیقه ای نپایید. " قوه مکیدن نداره، باید یواش  بخوره، اگر نه استفراغ میکنه."

از انتهای تاریک راهرو صدای راه رفتن و نالۀ کسی می آمد. مردی در لباس بیمارستان و دمپایی درحالیکه دست به شکم گذاشته بود به اتاق نزدیک شد. "سلام خانم دکتر، نمیتونم بخوابم، قرص بهم بدین، شکمم داره از درد میترکه.”
"هنوز درد داری یحیی؟ من اجازه ندارم سر خود قرص بدم، دکتر باید دستور بده.  تو تازه یکی خوردی."
یحیی روی نیمکت راهرو کنار ملک که بچه را شیر می داد نشست. "چه خبره ملک؟ اینجا نشستی؟" 
"خدا خودش شفاتون بده آقا یحیی … دور از شما، نوه ام حالش خش نیس."
یحیی زانوهایش را بغل گرفت. "خدا شفا بده. مادرش نیومد؟ تو خودت یکی را میخوای کمکت کنه، زن. مادرش فقط میتونه پس بندازه ! "  سرو صداهای بیرون از درمانگاه بلندتر شده بودند، یحیی به  اتاق معاینه رفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. " اصلا معلومه چه خبره که این کامیونها از نصفه شب تا حالا هی بالا و پایین میرن."

حدود ساعت شش صبح، چند خط باریک نور که از میانه پنجره می گذشت  به اتاق رسید. حالا روشنی بر تاریکی می چربید و دیدن آسان تر شده بود. در این وقت مرد جوانی در درمانگاه را با کلید خودش باز کرد و برای سلام و احوالپرسی به اتاق آمد و از پنجره بیرون را پایید. "داره یک اتفاقی می افته … شهر شلوغه… به بعضی خانه ها حمله شده… بهتره در درمانگاه را باز نذارین."
    پرستار بچه را به او نشان داد و بعد همراه با هم به دفتر دکتر رفتند. صدایشان  شنیده میشد  اما کلماتشان رسا نبود. بعد از آنکه برگشتند،  جوان دانشجو و دستیار دکتر روپوش سفیدش را پوشیده بود و چند بسته دارو و وسایل پزشکی را که با خود حمل می کرد روی پیشخوان گذاشت و گزارش پرستار را مطالعه کرد. به سمت ملک رفت و در حالی که جلوی جمجمه بچه را با انگشت می فشرد و رنگ ناخن هایش را وارسی میکرد شروع به پرسش کرد. "چطوری ملک خانم؟  قلبت چطوره؟ هنوز قرص داری ؟  راستی مادرش هنوز اسم براش نگذاشته !  باید یک اسمی توی پرونده اش بنویسیم. چه اسمی به فکرت میرسه؟"
یحیی که روی نیمکت دراز کشیده بود بلند شد. "چرا اسمش را فروغ نمیذارین؟  اسم مادر خدا بیآمرز من فروغ بود.  اسم خوبیه … روشنایی میآره. .. خیابون داره شلوغ  تر میشه . آیا چه خبره. "
پرستار نوزاد را گرفت، " بیا بریم فروغ چی، روز درازی در پیش داریم."  او را روی میز گذاشت، دستهایش را نوازش کرد، پاهایش را با انگشت فشار داد و به چالک کوچکی که پدید آمد و به آرامی پر میشد نگاه کرد.
ملک پای درگاه ایستاد و انگشتان پرستار را دنبال کرد. "بچه خوبی بود. پوست تنش انگاری بلور بارفتن. . . شیر که از گلوش پایین میرفت پیدا بود.  نمیدونم، یکهو طفلک چه‎اش شد؟ گمونم پستون مادرش خشک شده، چشم دیدن مرا نداره. اما چه بگم، دلم پیش بچه‎ها بنده ، ماشاالله ده تا…خرجشون به برجشون نمیرسه، میرم اونا رو ببینم. "
" و تا یکشاهی آخر پول رختشوری تو  بهشون بدی!  راستی چرا مادرش فقط سر دخترا شیرش خشک میشه؟"

ساعتی بعد ، حدود هفت صبح، کسی به در کوفت، دانشجو در را باز کرد. تازه وارد، داود، صاحب سبزی فروشی مقابل درمانگاه بود. "صبح" بخیر، آقای دکتر.  میدونی دکتر کی میآد؟ میخوام یک چیزی به دکتر بگم. من امروز سحر میدون سبزی فروش‎ها بودم. رفتم برای دکان جنس تازه بخرم، اما میترسم دکان را باز کنم.  یک خبرهایی هست. هرچی لات و دزد سرگردنه تو میدون بود با داس و چاقو پشت کامیونها سوار میکردن."
پرستار دور اتاق میگشت، چند تا چیز را بی منظوری جابجا کرد و حتی به مادر بزرگ که آب نبات توی گلوی نوه اش می ریخت توجه نکرد . عاقبت بچه را به میزی نزدیک قفسه منتقل ساخت و چند تا سیم را که از ماشینی می آمد به سینه لخت او وصل کرد . نوار کاغذ سفید و بلندی از سوی دیگر ماشین با  کندی بیرون آمد که خط زیگزاگ دنباله داری روی آن کشیده میشد. پرستار به زودی سیمها را باز کرد، کاغذ را برید و به پرونده فروغ اضافه کرد.
ملک دور و بر او میگشت."چی شده؟ برای خاطر خدا بگین. قلبم درد گرفته، دلواپسم. این سیم‎ها برای چیه؟"
 "آروم باش، ملک. این همون ماشینه که قلبت را چک میکنه، باید قلب بچه را چک کنیم، ببینیم چرا تند میزنه."
ساعت نه صبح مردم محله که بیمار بودند کم کم پیدایشان شد و راهرو درمانگاه را پر کردند و منتظر نوبت نشستند. همه از کامیون هایی که به سرعت کم و هیاهوی بسیار از خیابان می گذشتند حرف می زدند. پشت کامیون‎ها از مردانی خشمگین با چشمهای دریده انباشته  بود که بازوهایشان را با داس و چماق در هوا می چرخاندند و عربدۀ  زنده باد شاه میکشیدند. پرستار پرده را عقب کشید، نور روز اتاق را انباشت. بیرون همه چیز به خوبی دیده می شد. داود به کامیونها اشاره کرد. "خودشونن، پول گرفتن، گفتم یک خبرهایی هست."
دستیار سر تکاند و به طرف انتهای راهرو براه افتاد. "باید به دکتر تلفن کنم، دیر کرده، اصلا بیرون چه خبره؟ حتما جلوشون را میگیرن... کسی نیست جلوی اینها را بگیره؟"

پرستار به پشت سر او خیره مانده بود.  سپورا پرستار روز بزودی وارد شد.  پرستار شب اطلاعات و خبرهای شب گذشتۀ درمانگاه را به او گزارش داد و قبل از آنکه برود دوباره به صدای قلب نوزاد گوش داد و چند قطره آب به دهانش ریخت .سپورا به پیرمردی در راهرو اشاره کرد تا  برای معاینه بیاید." خدا میدونه چه خبره! اینا از سحرتا حالا دارن با کامیون دور شهر می گردن و شعار ضد مصدق میدن."  بعد پرونده مریض را از قفسه درآورد، از ناراحتی‎اش پرسید، فشار خونش را اندازه گرفت و به قلب و ریه‎اش گوش داد و یادداشت برداشت.  روز بسیار شلوغی بود.

ساعت ده بود که دکتر وارد شد. بعضی از بیماران به احترامش از جا بلند شدند.  با شتاب به اتاق معاینه رفت و در را پشت سرش بست و در آن میان که به قلب نوزاد گوش میداد و سرش را نوازش می کرد، سراغ گزارش و پرونده‎اش را گرفت. بعد کهنه بچه را باز کرد که خشک بود. " بدنش  پر آبه . تا حالا ادرار نکرده؟"  دو انگشتش را برشریان گردن نوزاد گذاشت تا ضربانش را بشمرد. " گمونم نارسایی قلبی داره، باید خشک نگهش داریم." درچشم‎های نوزاد که به او خیره شده بود نگریست. " یکی را می فرستم کمکت کنه  یک لوله تغذیه از بینی‎اش رد کنی. . . ده دقیقه دیگه هم اولین مریض را بفرست پیش من. خیلی دیر آمدم، شهر بهم ریخته."  بعد به دفترش رفت . دستیارش با کسی پشت تلفن حرف می زد ولی پس از چند لحظه آن را قطع کرد و دستورهای دکتر را یاد داشت کرد. "داروی مدر،  تلفن به متخصص قلب، لولۀ تغذیه... به  سپورا کمک کن، کارش سخته. راستی خبر تازه چی داری؟ می دونی کی پشت قضیه است؟ ریختند  توی خونۀ آدم‎های مصدق..."
دانشجوی دستیارکه داشت از اطاق بیرون می‎رفت میان راه ایستاد. "شنیدم آمریکایی‎ها دیروز به ملاقاتش رفتند و اولتیماتومش دادند که استعفا بدهد،  به اسم نخست وزیر قبولش ندارند."
"یعنی... شاه را  برمی گردونند؟"

ساعت حدود یازده صبح بود که سپورا از پنجره مردم را دید که در پیاده رو ازدحام کرده بودند. عینکش را گذاشت، دستهایش را شست و یک لوله کوچک مناسب پیدا کرد . تا آنرا به فروغ وصل کند.  دستیار سر و دست‎های بچه را نگهداشت تا حرکت نکند.  
مادر بزرگ  دور و بر اتاق جا به جا می شد. "برای خاطر خدا، بگین چکارش می کنین؟"          
"هیچی، این لوله را توی شکمش می فرستیم تا از آن راه دوا و خوراکش بدیم.  دردش نمیاد. تو هم آروم بشین و حواس ما را پرت نکن." لوله را آهسته در درون بینی فروغ پایین تر فرستاد، نوزاد تلاش کرد سرش را تکان دهد و نتوانست و در عوض شروع به پازدن و گریه کرد که چندان نپایید و نفس کم آورد و از تلاش افتاد.  دستیار چند بار لوله را بالا و پایین کرد و بازوی او را محکمتر گرفت. "کاش مجبور نباشیم دوباره سوراخش کنیم."
سپورا کمی شیر آرام آرام به درون لوله ریخت. "ملک، چرا مادرش نیومد؟  میترسه آل پسراش را ببره؟  چند بار دختراش را نجات دادی؟ دکتر از پسرت خواست کنترل کنه اما اون که حالیش نیست. عروست هم میگه حاملگی برای سلامتی خوبه!"
در این موقع  بیمار تازه‎ای لنگان وارد شد. پایش را با پارچه‎ای محکم بسته بود تا جلوی خونی را که تا توی کفشش می‎چکید بگیرد.  پرستار پاچه شلوارش را پاره کرد و خون‎هایش را با حوله شست. 
"چی شده؟ افتادی؟" مرد بیماربا ناله پایش را گرفت. "حرومزاده ها… من فقط تماشا می کردم.  گمونم پی غارت دکونم بودن. کرکره را پایین کشیدم، آنها هم خودم را زدن ... چاقو نبود، اما بلند و تیز بود… یواش، میسوزه… یک مشت لات چاقوکش..."
"تکون نخور، زخمش بزرگه، چاکش عمیقه.  باید پاکش کنیم، جلوی خونریزی را بگیریم. آروم باش. مغازه‎ات کجاست؟  آنجا چکار داشتن؟"
" نزدیک باغ صبا ، طرف زندان قصر… اینقدر زخمو فشارش ندین ...به  زندان حمله کردن، دروازه را شکستن و همه دزدها و آدمکش‎ها را آزاد کردن. شعبان بی مخ هم وسطشون بود. بعد همه را سوار کامیون کردن، اما نمی‎دونم کجا رفتن … یا خدا… می سوزه، یواشتر."
پرستار پای بیمار را شستشو داد و دستیار وسایل بخیه حاضر کرد. "می دونم … درد داره، اما باید تحمل کنی… حالا هم باید بخیه بزنم، آسون نیست. دستم را تکون نده. هیچکس نبود جلوشونو بگیره، شهربانی، ارتش؟"
"چرا… بودن، اما کمک دزدها میکردن، دروازه را براشون باز کردن … تموم شد؟"
"گمونم داره تموم میشه." دستهایشان را شستند و پای مرد زخمی را با گاز محکم بستند و مرخصش کردند. دستیار نوزاد را دوباره معاینه کرد.  کهنۀ بچه هنوز خشک و تنش گرم بود. "به نظرم تب داره، نمیدونم چرا؟ بهتره بره بالا. همه اینجا بیمارن.  درجه کجاست ؟  ملک تو دل ناگرون نباش، تنش کمی گرمه.  تو برو مارش را بیار." مادر بزرگ بچه را بوسید، اشگهایش را با گوشه چادرش پاک کرد و از اتاق بیرون رفت.

    دم ظهر بود که دانشجو با دشواری توانست با متخصص قلب تماس بگیرد.  تلفن ها همه از کار افتاده یا مشغول بودند. از او برای فروغ یک نسخه گرفت.  به دفتر دکتر رفت تا حال بیمار را گزارش بدهد و تایید نسخه را بگیرد. دکتر داشت در میان معاینه دو بیمار به رادیو گوش می داد و بی آنکه حرفی بزند به گوش خود و رادیو اشاره کرد. رادیو داشت از حمله گروهی اوباش به خانه نخست وزیر و غارت اموال او خبر میداد.  دانشجو به حیاط رفت تا سیگارش را بکشد.  سپورا داشت فروغ را به بخش بیماران بستری منتقل می‎‎کرد و ملک هم پشت سرش در حرکت بود.
"آقا دکتر، به مادرش گفتم اما او بداخمی کرد. گفت نمیاد. گفتش دختر مال خودت باشه، من که چشم دیدنش را ندارم."
دستیاراو را دید که شیشه‎ای شیر گاو را لای چادرش پنهان می کند. فکر کرد "سیگارم که تمام شد شیر را ازاو می‎گیرم."
بعد از ظهر بود.  درمانگاه خلوت‎تر نشان می داد.  بیشتر بیماران رفته بودند.  بیرون هوا سخت گرم بود.  سپورا صندلی‎اش را توی حیاط آورد تا نهارش را بخورد. دستیار  آمده بود سیگاری تازه روشن کند. "روزی چند تا سیگار میکشی، مرد؟ خوب نیس.  بفرما، یک لقمه بخور."
دستیار سر تکان داد و روی جعبه‎ای کنار او نشست.  کسی تا پایان نهار حرفی نزد.  سیگار که خاموش شد از پله‎های بخش بالا رفت.  پرستار آنجا که یحیی را برای رفتن به بیمارستان آماده میکرد  بسوی او سر تکان داد. فروغ تبش پایین تر آمده بود .ملک که روی نیمکتی خوابیده بود بیدار شد و مرد جوان را که به بچه‎اش شیر می‎داد دعا کرد.
دستیار به او نگاه کرد. "تو چی؟ تمام روز چیزی نخوردی.  اقلا شیر گاو را که قایم کردی بخور."
ملک شرمگینانه لبخند زد و دستیار به خنده افتاد. پرستار به طرف پنجره رفت تا خیابان را تماشا کند. کامیونی پر از مسافران عربده کش راه را بند آورده بود. مردم کنار پیاده روها ایستاده بودند و فقط تماشا میکردند و صدایی ازکسی در نمی آمد.  دستیار مردد بود. " گمونم راه درازی درپیش داریم... یک لقمه نون به ملک بده، از پا افتاد." بعد به دفتر دکتر رفت تا به او گزارش بدهد. پیر مرد بیماری  با نسخه اش اطاق را ترک می کرد. دکتر رادیو را روشن کرد. صدای شیپور و طبل همراه با سرود شاهی فضا را پر کرد و در شیشه‎های پنجره انعکاس یافت.  دکتر رادیو را خاموش کرد. "رادیو را هم اشغال کردن..."

 آفتاب پشت دیوارهای محله فرو می نشست.  خیابان تقریبا خالی بود مگر از اهالی محل که اینطرف و آنطرف به دنبال کارهای روزانه خود می دویدند و اسب‎هایی که گاری‎های خالی را به دنبال خود می کشیدند.
درمانگاه تقریبا در حال تعطیل بود. چند بیمار باقیمانده، خسته از انتظار روی نیمکت چرت می زدند.  سپورا درجه تب یک دختر جوان را گرفت و در پرونده اش نوشت:  تب، استفراغ، درد دل، اسهال، و او را به دفتر دکتر فرستاد. نوبت به پیرمردی رسید که منتظر دارویش بود. او را صدا کرد و شیشه قرصش را داد. دستورالعملش را تکرار کرد و خواست تا هفته بعد  برگردد. بعد از اطاق بیرون آمد و مریض آخری را با پرونده اش نزد دکتر فرستاد و در را پشت سرش بست.  سر راه با چند کارمند اداری احوال پرسی کرد. " حالت چطوره؟ از شوهرت چه خبر؟"
"هیچی. هنوز پیداش نیس، دلم مثل سیر و سرکه میجوشه."
"خدا همراهت باشه. نترس، حتما یک جایی گیر کرده،  شب میاد خونه."  سر راه در اتاق دکتر را زد.  دکتر مشغول صحبت با متخصص قلب بود، مردی بلند قامت با ریش کوتاه و سفید  که برای دیدن فروغ آمده بود. بحث گرد کودتا دور میزد که فقط طی چند ساعت و به سادگی به آمال خود رسیده بود. بیمار آخر پرونده به دست کنار در ایستاد و به ریش سفید و حرکت لب‎های دکتر قلب خیره ماند. " همین دیروزبود،  مردم شعار مرگ بر شاه می دادند. حالاهم شعار مرگ بر مصدق! شاه هم برمیگرده. پس چی شد؟ "
مدتی کسی حرفی نزد تا مرد بیمار جلو آمد و پرونده‎اش را روی میز گذاشت.  "ای آقای دکتر، اینگلیسا که ول کن نیستن، اول کدخداشون را میارن تا بعد با خیال راحت ده را بچاپن."

وقتی که دکتر و دستیارش به همراهی متخصص قلب به بخش وارد شدند، بیرون هوا تاریک شده بود و جز چند سوسوی کم‎رنگ اینجا و آنجا نوری به چشم نمی خورد. اهالی شهربه خانه‎هایشان رفته بودند و سکوتی  سنگین همه جا حاکم بود.      
کودک راحت تر نفس می کشید.  ملک هنوز شیشه شیر به دست کنار تختش ایستاده بود. "آقای دکتر، خوب شد آمدین، هنوز هم شیر نمی‎خوره.  صورتش کوچیک شده، مثل یک گنجشک. با لوله شیرش نمیدین؟ "
"دلواپس نباش. باد صورتش خوابیده. بدنش آب جمع کرده بود. خودت چی؟ خسته و کوفته نشدی؟  شب شده، باید بری خونه یک چیزی بخوری و بخوابی تا بتونی بزرگش کنی."
دکتر قلب گزارش قلب فروغ را مطالعه میکرد. وی پس از چند دقیقه به دستیار که مشغول معاینه کودک بود نزدیک شد. "خوب حال فروغ خانم چطوره؟"

همه در اتاق چشم به او دوختند. دکتر گوشی اش را به گوش گذاشت،  روی تخت نوزاد خم شد وبه چشمهای سیاهش که به او خیره شده بود لبخند زد. چند باری جلوی سرش را دست کشید.  چشمهایش را بست و مدتی بلند به صدای ضربان قلب و شکم او از زوایای مختلف گوش داد.  کودک را به پهلو گرداند و این بار چندین بار به تناوب به تنفس و صدای ریه هایش به دقت گوش سپرد.  بعد ناخن های دست و پا و ورم پای بچه را لمس کرد. فروغ چند باردست و پا زد و با صدایی نرم وآرام  واکنش نشان داد.  سرانجام دکتر کمر صاف کرد، گوشی را از گوشش درآورد و در جیبش فرو کرد و وقتی موهای سیاه و پرپشت بچه را نوازش می داد رو به ملک کرد. "دختر جون سختیه، از آن بیدها نیس که با این بادها بلرزه."  

هیچ نظری موجود نیست: