پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

چهار ولگرد دیوث / داستانک / پرتو نوری علا


در تاریکیِ شب، با دیدن ماشین سفید رنگِ تویوتای 4WD که جوانها آن را ماشین "چهار ولگرد دیوث"، میخواندند، انگار قلبم از جدار سینهام کنده شد و فروریخت. چند مرد ریشو و زنی پوشیده در حجابِ حزب‎الهی، در ماشین نشسته بودند.



4WD یا چهار ولگرد دیوث

در تاریکیِ شب، با دیدن ماشین سفید رنگ تویوتای 4WD که جوانها آن را ماشین "چهار ولگرد دیوث"، میخواندند، انگار قلبم از جدار سینهام کنده شد و فروریخت. چند مرد ریشو و زنی پوشیده در حجابِ حزب‎الهی، در ماشین نشسته بودند. سعی کردم از تیررَس نگاهشان فرار کنم. اما من را دیده بودند. هی بخشکی شانس! فقط برای چند لحظه از خانه بیرون آمده بودم تا کیسه زباله را سرکوچه بگذارم. بلوز آستین دار و دامن بلند تنم بود، اما روسری سر نکرده بودم. فکر نمیکردم آن وقت شب هم این ولگردان، به جای حفظ امنیت مردم، توی هر کوچه، پس کوچهای سَرَک بکشند تا حجاب زنان را کنترل کنند. صدای تاپ تاپ قلبم را میشنیدم. دست و پنجه عرق کردهام  سر کیسهی زباله را در خود میفشرد. ماشین به من نزدیک و نزدیکتر میشد، اما انگار حرکت نمیکرد. از ترس جرأت نداشتم قدم از قدم بردارم. فکر دستگیری و شلاق خوردن و ارشاد شدن، حرکتِ خون را توی رگهام بند آورده بود. ناگهان فکری به سرم زد. کیسه زباله را رها کردم و با دو دست دنباله‎ی دامنِ بلندم را از پشت گرفتم و مثل روسری، روی سرم کشیدم و موهایم را پنهان کردم. ماشین نزدیک میشد. یکی از پاسدارها که تازه ریش و پشمش درآمده بود، سرش را از پنجرهی ماشین بیرون آورد و دهانش را مثل این که نعره بکشد، باز کرد. اما صدایی نمیشنیدم. کم کم پاهایم سست شد، عقب عقب رفتم، با پَر و پای برهنه، از پشت محکم، به دیوار پشت سرم خوردم. سوزش خراشیدگیِ کپل و پشتِ رانهایم را حس کردم. اما هنوز گوشههای دامن را محکم روی سرم نگه داشته بودم. ماشین، در چند قدمیام ایستاد. درهای سمت راست و چپ عقب ماشین باز شد که انگار باز نشد. از جا کنده شدم. همچنان که دنبالهی دامن را روی موهایم سفت نگه داشته بودم، دویدم و از ماشین دور شدم. دیده شدن رانهای برهنه و زیر لباسِ توریام بیخطرتر از دیده شدن موهایم بود. بی‎آن که صدایی بشنوم، رد پای پاسدارها را پوشیده در پوتین سربازی، پشت سرم  حس کردم. پاهای برهنه‎ام میسوخت، گوشههای دامنم در عرق کف دستانم لیچ انداخته بود. و من روی مبل کهنه و قراضهای که گوشه حیاط برای دور انداختن، گذاشته بودم، در رطوبت و گرمای یک روز داغ تابستانیِ لُس‎آنجلس، از صدای کوبشِ تپشهای قلب، به جدارِ سینهام، از خواب بیدار شدم.


۱ نظر:

Unknown گفت...

درود بر شما.

این فلش فیکشن مورد توجه من بود.

پاینده باشید.