پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

سینمای مرگِ مادر / شعر / اسد رخساریان

مادر در دنیا نیست
جایی دگر است
در زمانی‎ست که می‎گیرد
کودکان‎اش را
وقتِ رفتن به دبستان در آغوش،
و پس از آن در تنهایی می‎گرید

سینمای مرگِ مادر
اسد رخساریان

مرگ
این روزها
بالایِ سرِ مادرِ من می‎‎خوابد.
مرگ کم‎حوصله نیست.
مادر اما حوصله‎اش سَر رفته
و می‎بیند باد
در ایوان
دفتر زندگی‎اش را
وَرق می‎زند و می‎خوانَد.

مادر در دنیا نیست
جایی دگر است
در زمانی‎ست که می‎گیرد
کودکان‎اش را
وقتِ رفتن به دبستان در آغوش،
و پس از آن در تنهایی می‎گرید.

مادر
در پرده‎ی تاریک‎روشنِ رؤیاها
گل کرده جوانه‎ی پندارش
از عروسش می‎پرسد
من عروسی تو را خواهم دید؟

کودکانش شکل‎ها و اسم‎هایی دیگر دارند
شکل‎ها و اسم‎های دوستانش
اما می‎پندارد
گرگ آمده و آن‎ها را بُرده
یا نشسته پیشِ چشمش
پوستشان را کَنده
گوشتشان را خورده

و سایه‎ی غمگینی هست
که مونسِ تنهاییِ اوست
او یک اسکلت است؛
بازتابِ شاید –
زان‎چه از دخترِ زیبارویِ دیروز
باقی مانده‎ست.

گاه، دختر˚ می‎بیند
شمعدانی و چراغ و آینه‎اش را آوردند
در نگارین‎خانه‎ی ذهنش، خواهر˚
لزگی می‎رقصد
مادر، ماهنی˚ می‎خواند
و آن‎که می‎ریزد
رویِ سرش نقل و نبات
گونه‎های گُل انداخته‎اش را می‎بوسد.
ناگهان استخوان‎های مادر می‎لرزند
و به خود می‎گوید:
بوسه‎ی مرگ است این!
می‎ترسم!
می‎ترسم!
می‎ترسم!
و فریادِ خاموشش می‎پیچد چون باد
در سراپای وجودش
که یکی اسکلت است.

حالا همسر را نیز
در دورترین جای جهان می‎بیند؛
او در مردانگی‎اش بی‎همتاست
امّا
از زیبایی که زن دارد، می‎ترسد
و شهر دیوانه است
و زیبایی را می‎خواهد تسخیر کند
و برای مردِ عاشق
این یعنی غم
و حسرتِ جاودانگیِ زیبایی!

مرد ابرو خم می‎کرد
و سایه‎ی آن خمِ ابرو می‎افتاد
رویِ چینِ گونه‎های سرخ‎اش
و مهربانی در او
می‎شد آه
می‎شد اشک.

مادر افتاده در بسترِ مرگ
دفترِ زندگی‎اش را باد
ورق می‎زَند و می‎خوانَد
ورقِ خالیِ پایان را
پوشانده تگرگ.

سینمای ذهنیِ مادر را مرگ می‎فهمد
کودکانش‎اش هم حالا دانا هستند
دانایانی همه مهمانان دنیا...

٢۰۱۶/۰۱/۱۹



هیچ نظری موجود نیست: