مادر در دنیا نیست
جایی دگر است
در زمانیست که میگیرد
کودکاناش را
وقتِ رفتن به
دبستان در آغوش،
و پس از آن
در تنهایی میگرید
سینمای مرگِ مادر
اسد رخساریان
مرگ
این روزها
بالایِ سرِ مادرِ من میخوابد.
مرگ کمحوصله نیست.
مادر اما حوصلهاش سَر رفته
و میبیند باد
در ایوان
دفتر زندگیاش را
وَرق میزند و میخوانَد.
مادر در دنیا نیست
جایی دگر است
در زمانیست که میگیرد
کودکاناش را
وقتِ رفتن به دبستان در آغوش،
و پس از آن در تنهایی میگرید.
مادر
در پردهی تاریکروشنِ رؤیاها
گل کرده جوانهی پندارش
از عروسش میپرسد
من عروسی تو را خواهم دید؟
کودکانش شکلها و اسمهایی دیگر دارند
شکلها و اسمهای دوستانش
اما میپندارد
گرگ آمده و آنها را بُرده
یا نشسته پیشِ چشمش
پوستشان را کَنده
گوشتشان را خورده
و سایهی غمگینی هست
که مونسِ تنهاییِ اوست
او یک اسکلت است؛
بازتابِ شاید –
زانچه از دخترِ زیبارویِ دیروز
باقی ماندهست.
گاه، دختر˚ میبیند
شمعدانی و چراغ و آینهاش را آوردند
در نگارینخانهی ذهنش، خواهر˚
لزگی میرقصد
مادر، ماهنی˚ میخواند
و آنکه میریزد
رویِ سرش نقل و نبات
گونههای گُل انداختهاش را میبوسد.
ناگهان استخوانهای مادر میلرزند
و به خود میگوید:
بوسهی مرگ است این!
میترسم!
میترسم!
میترسم!
و فریادِ خاموشش میپیچد چون
باد
در سراپای وجودش
که یکی اسکلت است.
حالا همسر را نیز
در دورترین جای جهان میبیند؛
او در مردانگیاش بیهمتاست
امّا
از زیبایی که زن دارد، میترسد
و شهر دیوانه است
و زیبایی را میخواهد تسخیر کند
و برای مردِ عاشق
این یعنی غم
و حسرتِ جاودانگیِ زیبایی!
مرد ابرو خم میکرد
و سایهی آن خمِ ابرو میافتاد
رویِ چینِ گونههای سرخاش
و مهربانی در او
میشد آه
میشد اشک.
مادر افتاده در بسترِ مرگ
دفترِ زندگیاش را باد
ورق میزَند و میخوانَد
ورقِ خالیِ پایان را
پوشانده تگرگ.
سینمای ذهنیِ مادر را مرگ میفهمد
کودکانشاش هم حالا دانا هستند
دانایانی همه مهمانان دنیا...
٢۰۱۶/۰۱/۱۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر