با بیلچه های دراز در دست
به گورکَنهای شکسپیری میمانیم*
هر یک در برابرِ سه چیستان
که تنها با نبشِ انقلاب
گشوده میشوند.
به گورکَنهای شکسپیری میمانیم*
هر یک در برابرِ سه چیستان
که تنها با نبشِ انقلاب
گشوده میشوند.
روز، آفتابی است
پس از بارانهای بسیار.
من در ساحلِ ونیس می دَوَم
و می دانم که بار دیگر
توفانی در پیش است.
و می دانم که بار دیگر
توفانی در پیش است.
در بارانداز
آب، دهانهی پل را گرفته.
می خواهم برگردم
که صدایی می شنوم:
"دوو می اِ فِیوِر!"*
می ایستم و درجازنان می پرسم:
"وات کَن آی دوو فور یو؟"*
بیلچهاش را بالا می بَرَد
و لبخندزنان می پرسد:
"ایرانی هستی؟"
آنگاه گونیهای خالی را نشان میدهد.
دهانهی یکی را می گیرم
و میگویم: "فقط یکی!
تازه گرم شدهام."
می دانم که از سیلاب میترسد
و میخواهد با گونیهای شن
برابرِ خانهاش سنگری بسازد
میگوید: "در ونیس بیچ نشستهای
و از وَلی خبر نداری."*
آب، دهانهی پل را گرفته.
می خواهم برگردم
که صدایی می شنوم:
"دوو می اِ فِیوِر!"*
می ایستم و درجازنان می پرسم:
"وات کَن آی دوو فور یو؟"*
بیلچهاش را بالا می بَرَد
و لبخندزنان می پرسد:
"ایرانی هستی؟"
آنگاه گونیهای خالی را نشان میدهد.
دهانهی یکی را می گیرم
و میگویم: "فقط یکی!
تازه گرم شدهام."
می دانم که از سیلاب میترسد
و میخواهد با گونیهای شن
برابرِ خانهاش سنگری بسازد
میگوید: "در ونیس بیچ نشستهای
و از وَلی خبر نداری."*
چارمین کیسه را در ماشین میگذارم.
در وِستوود فرش فروشی دارد
چرا از انقلاب گریخته؟
چرا املاکش را گرفتهاند؟
چرا میخواهد به وطن برگردد؟
چرا از انقلاب گریخته؟
چرا املاکش را گرفتهاند؟
چرا میخواهد به وطن برگردد؟
دهانهی گونی هشتم را
میگیرم.
میایستد و عرق صورتش را پاک میکند.
چرا به انقلاب پیوستم؟
چرا همسرم را تیرباران کردند؟
چرا در ماراتُن میدوم؟
میایستد و عرق صورتش را پاک میکند.
چرا به انقلاب پیوستم؟
چرا همسرم را تیرباران کردند؟
چرا در ماراتُن میدوم؟
سه گونی خالی هنوز روی زمین افتاده.
میگوید: "کافیست.
فنرهای ماشین خوابیده."
میگوید: "کافیست.
فنرهای ماشین خوابیده."
با بیلچههای دراز در دست
به گورکَنهای شکسپیری میمانیم*
هر یک در برابرِ سه چیستان
که تنها با نبشِ انقلاب
گشوده میشوند.
به گورکَنهای شکسپیری میمانیم*
هر یک در برابرِ سه چیستان
که تنها با نبشِ انقلاب
گشوده میشوند.
آنگاه با هم دست میدهیم.
می گوید: "سرِ راه
کتابِ شعرت را میخرم."
می گویم: "نامش
"اندوهِ مرز" است"
و می دَوَم.
می گوید: "سرِ راه
کتابِ شعرت را میخرم."
می گویم: "نامش
"اندوهِ مرز" است"
و می دَوَم.
مجید نفیسی
۱۴ فوریه ۱۹۹۲
۱۴ فوریه ۱۹۹۲
* "چکار میتوانم برایت بکنم؟"
* لُس آنجلس به دو بخشِ ساحلی، مانند ونیس و درهای، مانند سَن فرناندو تقسیم می شود.
* "هملت"، پردهی پنجم، صحنهی یکم.
* لُس آنجلس به دو بخشِ ساحلی، مانند ونیس و درهای، مانند سَن فرناندو تقسیم می شود.
* "هملت"، پردهی پنجم، صحنهی یکم.
Two Gravediggers
The day is sunny
After much rain.
I run on Venice beach
And know that
Another storm is coming.
At the pier
Water has clogged the tunnel.
I want to turn back
But hear someone say in English:
“Do me a favor.”
I jog in place and ask:
“What can I do for you?”
He raises his shovel,
Smiles and says in Persian:
“Are you Iranian?”
Then he shows me some empty gunny sacks.
I open one and say:
“Only one!
I just warmed up.”
I know that he fears the flood
And wants to barricade his home
Behind bags of sand.
He says:
“You live at Venice Beach--
Oblivious to life in the Valley.”
I put the fourth bag in his car.
He sells carpets in Westwood.
Why did he escape the Revolution?
Why did they take his estate?
Why does he want to return home?
I hold the eighth bag
He stops and dries his face.
Why did I join the Revolution?
Why did they execute my wife?
Why do I run marathons?
Three empty bags are still on the
ground
He says: “That's enough.
The car is overloaded
And springs are sagging.”
With long shovels in our hands
We are like Shakespearean gravediggers*
Each in front of three riddles
Which can only be solved
By digging the Revolution.
Then we shake hands.
He says: “On my way home
I will buy your book of poems."
I say:
“It's called The Sorrow of the Border”
And I run.
Majid Naficy
February 14, 1992
* “Hamlet”: Act V, Scene I
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر