هرگزنزیستم با مرگ
با زندگی قرارم هست
گیرم که در زمستــانم
میعاد با بهــارم هست
بر کاکتوس، دل بستم
سرشار خار و زیبایی
احوالِ لطف و آزارش
با خلقِ روزگارم هست
انگار غنچه یی در من
از شعر بوسه می خواهد
با واژه عشق میورزم
وقتی قلم به کارم هست
قلب تـو میتپــد با من وقتی که مـانـدهام تنـها
دست تو میزند بر در وقتی که انتظارم هست
در انتـــهای تاریــکی یک نقطه نور میبینم
در تنگنــــای نومیدی جانِ امیـــدوارم هست
وقتی که خاردرپاییست ناخـن به کــار میبندم
وقتی که یار غم دارد، آغوشِ غمگسارم هست
گَرگندم است یا سیب است، جز ارمغان چه باید کرد؟
این رسمِ دستودلبازی دیرینه در تبارم هست
شــادا، عـزیـز یارانم، خویشان و غمگسارانم
سرسبـز چون بهارانم تا یار در کنارم هست
با تشکر از آقای امیرحسین آمویی که این شعر را به پیوند سرا معرفی کرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر