من
پدر را هشت - نه سالگی از دست دادم در نتیجه مثل فرزند دکتر حسابی چشمه لایزالی از
خاطرات ندارم که اینجا یا جای دیگری رو کنم.
خاطرات من از منوچهر نیستانی تصاویر مبهم و ناواضحی است که چندتاییش را اصلاً ترجیح میدهم فراموش کنم و چندتای دیگر هم خیلی «پیکسله» و تارند. آنقدر با کیفیت بد که فکر نمیکنم به درد چاپ بخورند. دورترین خاطرهام زمانی است که پایم لغزید و افتادم توی جوی پهن خیابان «دولت» (شهید کلاهدوز فعلی) و مادرم و یک آقای دیگر من را از آب کشیدند بیرون. احتمالاً دو سه سالم بوده. بعدها که برای مادرم این خاطره را تعریف کردم گفت آن آقا پدرت بوده و آن روز سه تایی داشتیم گردش میکردیم. خب، بچه بودم و بیشتر تمرکزم روی مادر بود اما همین نشان میدهد که پدر احتمالاً عادت داشته همیشه آن گوشه - موشههای کادر بماند و در مرکز توجه نباشد، حتی برای فرزند کوچکش.
خاطرات من از منوچهر نیستانی تصاویر مبهم و ناواضحی است که چندتاییش را اصلاً ترجیح میدهم فراموش کنم و چندتای دیگر هم خیلی «پیکسله» و تارند. آنقدر با کیفیت بد که فکر نمیکنم به درد چاپ بخورند. دورترین خاطرهام زمانی است که پایم لغزید و افتادم توی جوی پهن خیابان «دولت» (شهید کلاهدوز فعلی) و مادرم و یک آقای دیگر من را از آب کشیدند بیرون. احتمالاً دو سه سالم بوده. بعدها که برای مادرم این خاطره را تعریف کردم گفت آن آقا پدرت بوده و آن روز سه تایی داشتیم گردش میکردیم. خب، بچه بودم و بیشتر تمرکزم روی مادر بود اما همین نشان میدهد که پدر احتمالاً عادت داشته همیشه آن گوشه - موشههای کادر بماند و در مرکز توجه نباشد، حتی برای فرزند کوچکش.
روشنترین
و نزدیکترین خاطره هم مرگ پدر است. دو سه شبمانده به عید، روی تخت پدر و مادرم
خوابیده بودم که با صدای گریه مادر بیدار شدم. منوچهر را صدا میزد تا بلند شود و
جوابی نمیگرفت. پدر روی زمین نشسته بود و مثل همیشه به کناره تخت تکیه زد بود.
مثل این بود که در همان حالت خوابش برده بود. اسکیسش را توکا همان لحظات کشید
و ثبتاش کرد.
یادم
است چند روز بعد چندتایی از دوستان شاعر و کلهگنده پدر، خانه عمه بزرگم جمع شده
بودند برای تسلیتگویی. یکیشان پیش من آمد و احساسم را پرسید. شاید اخوان بود یا
آتشی یا نمیدانم یکی دیگر از آن بزرگواران نامدار شعر و ادب. در جوابش گفتم «آدم
مثل ظرف چینیه که با مردن میشکنه و کاریش نمیشه کرد.» آن بزرگوار هم به شدت حال
کرد و با صدای بلند تراوشات ذهنی یادگار هشت ساله شاعر مرحوم را بازگو کرد برای
دیگران. شاید هم مرا مجبور کرد آن جمله را تکرار کنم جلوی دیگران. همان روز
فهمیدم ملت ما روشنفکر و غیر روشنفکر علاقه عجیبی دارند به گفتن و شنیدن جملات
کنسروی بیربط و بیمعنا درباره مرگ و زندگی.
بیشترین
تجربه من از «حضور» پدر اما خیلی «ربهکا» وار در غیابش شکل گرفت، وقتیکه دو سه
سال بعدش عقلرستر شدم و بین کتابها و مجلاتش چرخیدم، سر جایش نشستم و خیلیشان
را ورق زدم، دیدم و خواندم. احتمالاً بعضی از آنها را توکا خریده و توی کتابخانه
گذاشته بود اما بههرحال، مجموعه کارهای احمد محمود را همان زمان از کتابخانه
پدر برداشتم و خواندم (یادش به خیر بلور خانم) یا داستانهای کوتاه دولتآبادی و
جمال میرصادقی را یا دو سه فیلمنامه فیلمهای مطرح اینگمار برگمان را که مرحوم
هوشنگ طاهری ترجمهشان کرده بود و خیلی کتابهای دیگر. مجلههای تماشا و روشنفکر و
فردوسی را ورق زدم و قطعههای طنز هادی خرسندی را خواندم و خندیدم، همانطور که
احتمالاً پدر زمانی به آنها خندیده بود. شعر اما هیچوقت دغدغه و مسئله من نشد.
بازیگوشیهای
تصویری را از بچگی دوست داشتم و خوب درک میکردم اما بازیگوشیهای کلامی را نه.
اصلاً حکمت کنار هم چیدن واژگان غریب و بیربط را نمیفهمیدم. یادم است یک دوره
هفت هشت سالگی ته هر مجموعه عبارت بیسروته و بیمعنی «چه میشه کرد واقعاً چه میشه
کرد» را میآوردم و فکر میکردم شعر گفتهام مثل این قطعه که حدوداً خاطرم است:
من
قو دارم
یک
چاقو دارم
در
اتاق یک جارو دارم
چه
میشه کرد واقعاً چه میشه کرد
متأسفانه
هنوز جریان شعر پستمدرنیست خلق نشده بود تا قدرم را بدانند و خانواده آنقدر که
مشوق نقاشیهایم بود اشعارم را تحویل نگرفت. این شد که کلاً رها کردم و با مهمترین
وجه زندگی و دستاورد فرهنگی پدر که همان کارنامه شاعرانه او بود ارتباط واقعی
برقرار نکردم.
یک
بار سر کلاس ادبیات اول راهنمایی یادم نیست به چه مناسبت شعر «کارخانه» پدر را
دادم دست معلم و ایشان لبخند غرورمندی زد و گفت «بله کاملاً با این شعر آشنایی و
انس و الفت دارم» بعد آن را جلوی کلاس جوری خواند که انگار فهرست خرید روزانه
بقالی را بخواند. من هم شرمنده و خجالتزده جلوی نگاه متعجب همکلاسیها عرق ریختم
که هاج و واج مانده بودند همچین چیز بیردیف و قافیه و وزن و آهنگی اصلاً چطور
اسمش شعر است. این آخرین بار بود که در مدرسه پز پدر و شعرش را دادم. در نظر
بگیرید که همزمان همکلاس پسرِ جهانگیر هدایت (برادرزاده صادق هدایت کبیر) بودم که
اسم او را هم صادق گذاشته بودند. بغلدست «صادق هدایت» کوچک، پسرِ برادرزاده «صادق
هدایت» بزرگ بنشینی باید خودت و معلمت خیلی بیشتر ادبیات و شعر سرتان بشود تا
بتوانی درست و بجا پز پدرت را بدهی. البته بعید میدانم معلم ادبیات ما بوف کور را
هم خوانده بود یا بلد بود از روی متنش درست بخواند اما دستکم اسمش را همه بلد
بودند و میدانستند همان کتابی است که اگر بخوانی بعدش خودکشی میکنی و کارت
تمام است یعنی یک چیزی در ردیف نوار ویدئوی فیلم ترسناک «حلقه». مردم همیشه فیلمهای
ترسناک را بیشتر دوست دارند. دروغ چرا خودم هم همینطور.
متن
را اگر همینجا تمامش کنم اینطور به نظر خواهد آمد که انگار بود و نبود پدر در
زندگیام تأثیری نداشته یا هیچوقت به او افتخار نکردهام. اینطور نیست. میدانم
شاعر ارزشمندی بوده و خوشحالم که سالهای اخیر دقت و توجه بیشتری روی اشعارش شده
یا حتی بعضیها از او به عنوان پدر غزل مدرن یاد کردهاند. تأثیرش روی من اما
احتمالاً ظریفتر و درونیتر بوده تا به یادگار گذاشتن چند جمله قصار که به شیوه
دکتر الهی قمشهای «به قول مرحوم پدر» نقلشان کنم. شاید هم دارم بهانه میآورم
برای توجیه شناخت کم و ناکافیام از پدر. چه میشه کرد واقعاً چه میشه کرد.
چهارشنبه 10 سپتامبر 2014 مانا نیستانیhttp://iranwire.com/features/6528/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر