نقد کتاب عقرب / فهیمۀ فرسائی
برگرفته از سایت دویچه وله فارسی
آبکنار، در بازگویی داستان بلند
"عقرب ..."، تنها به استفاده از تصاویر سوررئالیستی بسنده نمیکند و
برای انتقال ذهنیت جنگزدهی شخصیت اصلی خود ترکیبی از اشکال گوناگون تبیینی،
از تکگویی درونی، جریان سیال ذهن و روایت یک خطی حادثه ... نیز سود میبرد.
حسین مرتضاییان آبکنار ، در این
داستان بلند با تکیه بر تجربههای تلخ خود از میدانهای نبرد ایران و عراق، داستان
بازگشت پرماجرای سرباز وظیفهای را در روزهای پرآشوب پایانی جنگ در سال ۱۳۶۷ به
تصویر میکشد.
به تازگی داستان بلند "عقرب روی
پلههای راهآهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکه قربان!"، نوشتهی حسین
مرتضاییان آبکنار به زبان آلمانی منتشر شده است. آبکنار در این داستان بلند، بر
پایهی تجربههای تلخ خود از میدانهای جنگ ایران و عراق، ماجرای بازگشت سرباز وظیفهای
را که برگهی ترخیص خود را در جیب دارد، از جبهههای نزدیک اندیمشک در روزهای
پایانی جنگ به تصویر میکشد.
این کتاب در هژده بخش اغلب سه ـ چهار صفحهای تنظیم شده و خواننده را به پشت صحنهی میدانهای نبرد "دفاع مقدس" میبرد؛ تریاککشی سربازها، مطالعههنگام پاسداری، رشوهگیری کادر نظامی، هلاک شدن سربازها از تشنگی، انفجارهای مرگبار، مرگهای گروهی در اثر بمبارانهای شیمیایی، از جملهی این صحنههای تکاندهندهاند و از حال زار و روح زخمخوردهی شخص اول داستان، مرتضی خبر میدهند. ابهام که اغلب سازندهی قوانین روایی است، در این داستان نه در چگونگی وقوع رویدادها، بلکه در چگونگی و چرایی وجود رابطهها جلوه میکند؛ "جنگ" و بربریت نهفته در آن که موضوع این داستان بلند است، از پیش روال حوادث را روشن میسازد.
آغاز داستان
مرتضی به ظاهر شخصیت اصلی کتاب "عقرب..." است. راوی در فصل یکم با لحنی گزارشگونه او و موقعیتش را شرح میدهد: «سرباز وظیفه مرتضا هدایتی، اعزامی برج یک شصت و پنج از تهران، روی پلههای راهآهن اندیمشک نشسته بود و منتظر بود تا بیایند و او را هم بگیرند و ببرند.» ولی این سیاوش، دوست صمیمی مرتضی است که داستان را در همان حالت و موقعیت به پایان میبرد. این دوست یا "من دیگر" مرتضی که به لکنت زبان دچار است، در جواب دژبانی که هنگام فرار غافلگیرش کرده و باتوم به دست بالای سرش ایستاده است، میگوید: «م م من... ششش شهید ش شدهم!»
این کتاب در هژده بخش اغلب سه ـ چهار صفحهای تنظیم شده و خواننده را به پشت صحنهی میدانهای نبرد "دفاع مقدس" میبرد؛ تریاککشی سربازها، مطالعههنگام پاسداری، رشوهگیری کادر نظامی، هلاک شدن سربازها از تشنگی، انفجارهای مرگبار، مرگهای گروهی در اثر بمبارانهای شیمیایی، از جملهی این صحنههای تکاندهندهاند و از حال زار و روح زخمخوردهی شخص اول داستان، مرتضی خبر میدهند. ابهام که اغلب سازندهی قوانین روایی است، در این داستان نه در چگونگی وقوع رویدادها، بلکه در چگونگی و چرایی وجود رابطهها جلوه میکند؛ "جنگ" و بربریت نهفته در آن که موضوع این داستان بلند است، از پیش روال حوادث را روشن میسازد.
آغاز داستان
مرتضی به ظاهر شخصیت اصلی کتاب "عقرب..." است. راوی در فصل یکم با لحنی گزارشگونه او و موقعیتش را شرح میدهد: «سرباز وظیفه مرتضا هدایتی، اعزامی برج یک شصت و پنج از تهران، روی پلههای راهآهن اندیمشک نشسته بود و منتظر بود تا بیایند و او را هم بگیرند و ببرند.» ولی این سیاوش، دوست صمیمی مرتضی است که داستان را در همان حالت و موقعیت به پایان میبرد. این دوست یا "من دیگر" مرتضی که به لکنت زبان دچار است، در جواب دژبانی که هنگام فرار غافلگیرش کرده و باتوم به دست بالای سرش ایستاده است، میگوید: «م م من... ششش شهید ش شدهم!»
در میان این آغاز و پایان، خواننده با
چند شخصیت دیگر آشنا میشود: حبیب، یاور کٌرده، نادعلی آرایشگر، شمس و هوشنگ که
"همیشه توی بغل هم میخوابند"، اشکان که دایم گوبلن میدوزد. این
سربازان، گاهی از گوشه و کنار این و آن فصلسرک میکشند، چیزی میگویند یا نمیگویند
و بلافاصله هم ناپدید میشوند. پرداخت روانکاوانهی شخصیتها در این داستان، هدف
آبکنار نیست.
تصاویر مأنوس اغلب رویدادهایی که
نویسنده در "عقرب..." به تصویر کشیده است، برای خوانندهای که به
عنوان مثال، رمان "قربانی"، از کورتزیو مالاپارته، نویسندهی ایتالیایی
را از میان آثار بیشمار ضد جنگ اروپا خوانده باشد، یا فیلم "برادرها"،
از كارگردان نامآشنای ایرلندی، جیم شرایدن را از میان انبوه فیلمهای ضد جنگ دیده
باشد، بیگانه نیستند.
مرتضی، که به عنوان شخصیت اصلی وظیفۀ
پیوندزدن تک فصلهای مستقل این داستان را مانند قهرمانان ژانر "درام موقعیتی"
در تئاتر به عهده دارد، میتواند به راحتی برادر کوچکتر "بکمن"،
قهرمان کابوسزدهی نمایشنامهی "بیرون، جلوی در" از ولفگانگ بورشرت
باشد یا همسنگری آری فولمن، کارگردان فیلم مستند کارتونی "والس با
بشیر" که به جنگ نخست لبنان در سال ۱۹۸۲ پرداخته است. تمام رویدادهایی که در
فیلم "والس با بشیر" به تصویر کشیده شده، واقعی است.
واقعیت و خیال
حسین مرتضاییان آبکنار، در ابتدای
کتاب ۸۳ صفحهای خود که در برگردان آلمانی آن عنوان "رمان" را یدک میکشد،
هم بر سندیت تاریخی اثرش تاکید میکند و مینویسد: "تمام صحنههای این رمان
واقعی است."
اغلب تصاویری که در این داستان بلند
نقاشی شده، ولی زادهی خیال نویسنده است. در همان فصل اول که دو صفحه بیشتر نیست،
دنیای سوررئالیستی مرتضی بر توصیف رویدادهای واقعی مسلط میشود: چشمهای سربازهای
فراری که در دوردست، "در میان بوتهها و شمشادها قایم شدهاند، در تاریکی
برق برق میزند" و از فاصلهای دور میتوان "صدای خردشدن استخوان
سربازها" را در اثر ضربههای باتوم در کامیون شنید. در فصلهای بعد خواننده
باید باور کند که مثلا حبیب سبیل کلفت، "موقع خداحافظی آنقدر گریه کرده بود
که جلو پاهایش قد یک دایرهی بزرگ خیس شده بود" و از چشم رانندهای سرخوش و
خندان که چهار روز نخوابیده و ۲۰ تا تخممرغ نیمروشده را با نان و مخلفاتش در یک
نشست میبلعد، در حال رانندگی "قطرههای خون میچکد."
از این تصاویر سوررئالیستی که در گسترهی ادبیات حداکثر پس از انتشار رمان "صد سال تنهایی" نویسندهی کلمبیایی، گابریل گارسیا مارکز تحت ژانر "واقعگرایی جادویی" دستهبندی شدند، در داستان بلند "عقرب" کم نیست. بهویژه "تصاویر خونین" در اشکال و متنهای گوناگون در اغلب بخشها تکرار میشود و گاهی نظم و قوانین مستقل خود را تعیین و دنبال میکنند: «خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد، آمد، آمد تا رسید به پلهها و از پلهها بالا آمد و روی پلهی چهارم جلو پای او متوقف شد.» گاهی این تصاویر و نماهایی که در "صد سال تنهایی" وصف شدهاند، شباهتهای اجتنابناپذیری با یکدیگر پیدا میکنند: خون پسر اورسولا بوئندیا، مثلا، پس از کشتهشدن او هم مستقلا به راه میافتد، پس از گذر از چند خیابان در ماکوندو، خود را به اورسولا که در آشپزخانه سر دیگ مشغول همزدن غذا است، میرساند و او را از قتل پسرش با خبر میسازد.
ظاهرا آبکنار در تاثیرگیری از خالق برترین آثار "واقعگرایی جادویی" توصیهی استادش، هوشنگ گلشیری را که ده سال در کلاسهای داستاننویسی او شرکت داشته، دنبال نکرده است. گلشیری به دلیل تاثیر "ویرانگر" این سبک نگارش بر نویسندگان ایرانی، گفته بود: «خدا مرگ بده مارکز را!»
از این تصاویر سوررئالیستی که در گسترهی ادبیات حداکثر پس از انتشار رمان "صد سال تنهایی" نویسندهی کلمبیایی، گابریل گارسیا مارکز تحت ژانر "واقعگرایی جادویی" دستهبندی شدند، در داستان بلند "عقرب" کم نیست. بهویژه "تصاویر خونین" در اشکال و متنهای گوناگون در اغلب بخشها تکرار میشود و گاهی نظم و قوانین مستقل خود را تعیین و دنبال میکنند: «خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد، آمد، آمد تا رسید به پلهها و از پلهها بالا آمد و روی پلهی چهارم جلو پای او متوقف شد.» گاهی این تصاویر و نماهایی که در "صد سال تنهایی" وصف شدهاند، شباهتهای اجتنابناپذیری با یکدیگر پیدا میکنند: خون پسر اورسولا بوئندیا، مثلا، پس از کشتهشدن او هم مستقلا به راه میافتد، پس از گذر از چند خیابان در ماکوندو، خود را به اورسولا که در آشپزخانه سر دیگ مشغول همزدن غذا است، میرساند و او را از قتل پسرش با خبر میسازد.
ظاهرا آبکنار در تاثیرگیری از خالق برترین آثار "واقعگرایی جادویی" توصیهی استادش، هوشنگ گلشیری را که ده سال در کلاسهای داستاننویسی او شرکت داشته، دنبال نکرده است. گلشیری به دلیل تاثیر "ویرانگر" این سبک نگارش بر نویسندگان ایرانی، گفته بود: «خدا مرگ بده مارکز را!»
رها از قید هر قاعدۀ زیباییشناختی
ادبی
با این حال آبکنار، در بازگویی داستان
بلند "عقرب ..."، تنها به استفاده از تصاویر سوررئالیستی بسنده نمیکند
و برای انتقال ذهنیت جنگزدهی شخصیت اصلی خود ترکیبی از اشکال گوناگون تبیینی،
از تکگویی درونی، جریان سیال ذهن و روایت یک خطی حادثه ... نیز سود میبرد.
در کنار این شکلهای مأنوس بیانی، ساخت داستان که در فصلهای مختلف از دیدگاههای
متفاوت بازگو میشود، پیچیدهتر میشود: از زاویهی دید دانای کل یا من ـ راوی ...
. در برخی از بخشها، حتی بر واژههای پراکندهای که بدون رعایت اصول سجاوندی کنار
هم چیده شدهاند، بار مفهومی یک جملهی کامل تحمیل میشود. این رژهی واژهها، در
فصلهایی که مرتضی یا "او" یا سیاوش، ذهنیت درهمـ برهم، یادها، رویاها
و کابوسهای خود را بیان میکنند، ساخت مسلط آن بخش است. گویی این نویسندهی ۴۷
ساله که برای علاقمندان به فراگیری فن نگارش کلاسهای خصوصی داستاننویسی هم دایر
میکند، توصیهی مارگرت دوراس را آویزهی گوش کرده است: «جمله را پیش از آن که از
ذهنت بگریزد، به روی کاغذ بیاور. آزاد از دغدغهی رعایت هر قاعدهای.» این
"بانوی داستاننویسی مدرن" خود، مثلا، در رمان "عاشق" در
فصلی شرح ماجرا را از دید من ـ راوی آغاز میکند، ولی در میان راه ناگهان رشتهی
کلام را به دست سوم شخص مفرد میسپارد.
ویژگی بارز داستان بلند "عقرب
..."، ولی در این است که با وجود "هرج و مرج" ساختاری،نویسنده باز
هم (به قول اکو) "خوانندهی فرضی" خود را فراموش نمیکند و همواره دو
موقعیت متفاوت آفرینندهـ مخاطب را در نظر میگیرد. او مانند نقاشی پس از نگارش،
چند گام از متن فاصله میگیرد تا خود را در جایگاه "مصرفکننده" قرار
دهد و قابل درک بودن آن را بسنجد. تلاشی که اغلب با موفقیت همراه است. همین امر،
در کنار ترکیب ماهرانهی شیوههای بیانی متفاوت و گاه متضاد با یکدیگر، ویژگی
تحسینبرانگیز این داستان بلند را میسازد و خواننده را بر آن میدارد که برخی از
بندبازیهای کلامی و جابهجاییهای ناروای ناگهانی را نادیده بگیرد.
ناخالصی دیدگاهی "عقرب ..."
به عنوان یکی از نخستین داستانهای ضد جنگ در ایران، روایت حزنآلود سبعیتی تحملناپذیر
است که همزمان ناخالصی خصلتهای قربانیانی چون "سرباز وظیفه مرتضا هدایتی،
اعزامی برج یک شصت و پنج از تهران" را هم نشان میدهد. در این اثر که ۱۵
سال پس از پایان جنگ نگاشته شده است، مثلا جای قربانیان "دشمن" خالی
است. (از این مرتضاهای عراقی در داستان کوتاه "هفت تابلو" که در سال ۱۹۸۲
به فارسی و در سال ۱۹۸۶ به زبان آلمانی انتشار یافته است، با همدردی یاد شده است.)
نویسنده، آگاهانه یا ناآگاهانه، "ضدقهرمانان" داستان خود را از میان "غیرتهرانیها" برگزیده است: سرباز رشوهگیر، لهجهی قزوینی دارد و تریاکیها، قمی و اصفهانی و مشهدی و شیرازی و ترک و ... هستند. از نگاه مرتضی که تهرانی است، اهالی این شهر هم خوب و بد دارند و همجنسگرایان آن را نباید با "شهروندان با تربیت" تهرانی که "همدوش دیگر رزمندگان غیر تهرانی در خط اول جبهه میجنگند، قاطی" کرد. از گفتوگوی مرتضی با سرگروهبان قزوینیای که مسئول تحویل وسایل سربازی واحد نظامی است: «تو که از خر مرده هم نمیگذری./ ـ مو از خر ماده نمیذرم یا او بچه تهرنِ شمه که توی بیابونی...؟ /ـ اونو با ما قاطی نکن. اون مال سنگر ما نیست. /ـ بچه تهرن که هه. /ـ تو مواظب خودت باش. هنوز یه ماه مونده ترخیص بشهها!/ ـ بیتربیت... نخند دیه... (۱۸)»
ترجمهی موفق
برگردان این گونه گفتوگوها و فصلها، به زبان آلمانی کار دشواری است. کورت شارف، مترجم این کتاب و کارشناس شعر و ادبیات فارسی، با این وجود، گذشته از چند مورد لغزش معنایی و ناهمخوانی ترجمه با متن، از عهدهی این کار به خوبی برآمده است. این کارمند پیشین انستیتو گوته در تهران، تاکنون مجموعهی اشعار فروغ فرخزاد را با عنوان "آن روزها"، مجموعهای از اشعار اسماعیل خویی با نام "کنار پنجرهی یاد" و گلچینی از شعرهای مدرن فارسی را با عنوان "باد ما را خواهد برد" به آلمانی برگردانده است.
دشواری ترجمهی داستان بلند "عقرب ..."، جدا از پیچیدگیهای عادی در امر برگردان متنی از یک زبان به زبانی دیگر، به ویژه در فصلهای ۴ و ۱۱ که فضا و موقعیت و مضمون داستان با دیالوگها و گفتوگوهای سربازان شهرستانی روشن میشود و شناسههای توصیفی دیگر برای انتقال معنی و تصویر حذف شدهاند، چشمگیر است. این سربازان با لهجههای ناآشنا و تکیهکلامهای جخ (تازه) و بسون (بگیر) و یره (یارو) و کاکو (برادر) و ... حتی خوانش روان و درک متن را برای خوانندهی فارسیزبان هم خدشهپذیر میسازند. استفاده از اصطلاحات محلی، واژههایی با معانی دو پهلو و متلکهایی که بار فرهنگ خاصی را همراه دارند، این دشواری را دو چندان میکند. در این فصل، به عنوان مثال، سربازی مشهدی که قبلا انگشت دستش آسیب دیده هنگام چیدن بساط تریاککشی، استکانی را میشکند: «ـ دست و پا چلفتی بالاخره شکوندی؟ /ـ از دستوم در رفت. /ـ مواظب لبههاش باش تیزه! /ـ شیشه انگشت بریده رو نمیبره یره. /ـ پس به جای انگشت، مواظب جای دیگهت باش! یکی بلند خندید.» کورت شارف، این "جای دیگر" را "انگشت دیگر" ترجمه کرده است. او همچنین، در همین فصل جملهی "مو خین ببینم غش میکنم" را با استفاده از معادل (Sani-Besteck)، یعنی "لوازم و وسایل کادر درمانی در زمان جنگ" برای القای تصویر "خون" ترجمه کرده است که کمتر گویا ست.
گاهی این لغزشهای اجتنابپذیر، بر ویژگیهای شخصیتی قهرمان داستان هم تاثیر میگذارند: سیاوش خود را "شهید جنگی" میداند و نه "کشتهای در نبرد". او در پایان داستان به دژبان باتوم بهدست که بالای سرش ایستاده، میگوید: «م م من... ششش شهید ش شدهم!» در برگردان آلمانی، این جمله به "من در جنگ کشته شدهم" (Ich bin im Kampf gefallen) تبدیل شده است.
داستان بلند "عقرب ..." که انتشار آن پس از چاپ سوم در ایران ممنوع اعلام شده است، در ماه ژانویهی امسال به زبان فرانسه نیز منتشر شده است. مجموعه داستانهای دیگر آبکنار با عنوانهای "کنسرت تارهای ممنوعه" و "عطر فرانسوی" ، ولی هنوز در بازار کتاب ایران یافت میشود.
برگرفته از سایت دویچه وله / فارسی
5/18/2013
نویسنده، آگاهانه یا ناآگاهانه، "ضدقهرمانان" داستان خود را از میان "غیرتهرانیها" برگزیده است: سرباز رشوهگیر، لهجهی قزوینی دارد و تریاکیها، قمی و اصفهانی و مشهدی و شیرازی و ترک و ... هستند. از نگاه مرتضی که تهرانی است، اهالی این شهر هم خوب و بد دارند و همجنسگرایان آن را نباید با "شهروندان با تربیت" تهرانی که "همدوش دیگر رزمندگان غیر تهرانی در خط اول جبهه میجنگند، قاطی" کرد. از گفتوگوی مرتضی با سرگروهبان قزوینیای که مسئول تحویل وسایل سربازی واحد نظامی است: «تو که از خر مرده هم نمیگذری./ ـ مو از خر ماده نمیذرم یا او بچه تهرنِ شمه که توی بیابونی...؟ /ـ اونو با ما قاطی نکن. اون مال سنگر ما نیست. /ـ بچه تهرن که هه. /ـ تو مواظب خودت باش. هنوز یه ماه مونده ترخیص بشهها!/ ـ بیتربیت... نخند دیه... (۱۸)»
ترجمهی موفق
برگردان این گونه گفتوگوها و فصلها، به زبان آلمانی کار دشواری است. کورت شارف، مترجم این کتاب و کارشناس شعر و ادبیات فارسی، با این وجود، گذشته از چند مورد لغزش معنایی و ناهمخوانی ترجمه با متن، از عهدهی این کار به خوبی برآمده است. این کارمند پیشین انستیتو گوته در تهران، تاکنون مجموعهی اشعار فروغ فرخزاد را با عنوان "آن روزها"، مجموعهای از اشعار اسماعیل خویی با نام "کنار پنجرهی یاد" و گلچینی از شعرهای مدرن فارسی را با عنوان "باد ما را خواهد برد" به آلمانی برگردانده است.
دشواری ترجمهی داستان بلند "عقرب ..."، جدا از پیچیدگیهای عادی در امر برگردان متنی از یک زبان به زبانی دیگر، به ویژه در فصلهای ۴ و ۱۱ که فضا و موقعیت و مضمون داستان با دیالوگها و گفتوگوهای سربازان شهرستانی روشن میشود و شناسههای توصیفی دیگر برای انتقال معنی و تصویر حذف شدهاند، چشمگیر است. این سربازان با لهجههای ناآشنا و تکیهکلامهای جخ (تازه) و بسون (بگیر) و یره (یارو) و کاکو (برادر) و ... حتی خوانش روان و درک متن را برای خوانندهی فارسیزبان هم خدشهپذیر میسازند. استفاده از اصطلاحات محلی، واژههایی با معانی دو پهلو و متلکهایی که بار فرهنگ خاصی را همراه دارند، این دشواری را دو چندان میکند. در این فصل، به عنوان مثال، سربازی مشهدی که قبلا انگشت دستش آسیب دیده هنگام چیدن بساط تریاککشی، استکانی را میشکند: «ـ دست و پا چلفتی بالاخره شکوندی؟ /ـ از دستوم در رفت. /ـ مواظب لبههاش باش تیزه! /ـ شیشه انگشت بریده رو نمیبره یره. /ـ پس به جای انگشت، مواظب جای دیگهت باش! یکی بلند خندید.» کورت شارف، این "جای دیگر" را "انگشت دیگر" ترجمه کرده است. او همچنین، در همین فصل جملهی "مو خین ببینم غش میکنم" را با استفاده از معادل (Sani-Besteck)، یعنی "لوازم و وسایل کادر درمانی در زمان جنگ" برای القای تصویر "خون" ترجمه کرده است که کمتر گویا ست.
گاهی این لغزشهای اجتنابپذیر، بر ویژگیهای شخصیتی قهرمان داستان هم تاثیر میگذارند: سیاوش خود را "شهید جنگی" میداند و نه "کشتهای در نبرد". او در پایان داستان به دژبان باتوم بهدست که بالای سرش ایستاده، میگوید: «م م من... ششش شهید ش شدهم!» در برگردان آلمانی، این جمله به "من در جنگ کشته شدهم" (Ich bin im Kampf gefallen) تبدیل شده است.
داستان بلند "عقرب ..." که انتشار آن پس از چاپ سوم در ایران ممنوع اعلام شده است، در ماه ژانویهی امسال به زبان فرانسه نیز منتشر شده است. مجموعه داستانهای دیگر آبکنار با عنوانهای "کنسرت تارهای ممنوعه" و "عطر فرانسوی" ، ولی هنوز در بازار کتاب ایران یافت میشود.
برگرفته از سایت دویچه وله / فارسی
5/18/2013
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر