پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

ادبیات چیزِ خطرناکی ست! / خسرو ثابت قدم

چند مرگِ «جالب» در تاریخ ادبیات غرب
"مارک توینِ" عزیز و دوست داشتنی1، استادِ طنز در ادبیات کلاسیک آمریکا، داستانی دارد به نامِ
The danger of lying in bed 
که ترجمۀ لغوی آن می شود: "تختخواب جای خطرناکی است." "خطرِ خوابیدن / دراز کشیدن / روی تختخواب." ظاهراً متأسفانه این متن هنوز به فارسی ترجمه نشده است.
«توین» دراین داستان، میزانِ تلفاتِ ناشی از سوانحِ راه آهن در آمریکای زمانِ خودش را، با تعدادِ کسانی که در تخت خواب می میرند مقایسه می کند. و نتیجه می گیرد که اکثرِ مردم در تخت خواب
دارِ فانی را وداع می گویند و راحت می شوند؛ پس «تخت خواب جای خطرناکی ست».

جل الخالق! چه کسی می پنداشت که گرم و نرمترین جای خانه، در عین حال خطرناکترینِ آن باشد؟ و مگر نه اینست که پزشکِ درمانگر، معمولاً ما را جهتِ بهبود روانه این مکان می کند؟ می بینید که ادبیات به چه اکتشافاتی که نائل نمی آید!

در تمامِ آثارِ «توین» اما، از ریز تا درشت، از کوتاه تا بلند، هیچ اثری از اشاره به «خطرناک بودنِ ادبیات» یافت نمی شود، الا در نوشته کوتاهی بنامِ «پاسخِ عمومیِ "مارک توین" به نویسندگانِ جوان، و به کسانی که می خواهند نویسنده شوند». تازه این خطر هم که او در این نوشته بدان اشاره می کند، با خطری که ما الآن بدان اشاره خواهیم کرد، زمین تا آسمان تفاوت دارد. بنابراین: ظاهراً در زمانِ او ادبیات خطرناک نبوده است. یا «اینقدر» خطرناک نبوده است.

من اما یقین دارم که ادبیات هم چیزِ خطرناکیست (ولو نه به خطرناکیِ تخت خواب). و چنین استدلال می کنم: کم نبوده و نیستند کسانی که بطریقی با ادبیات سر و کار داشته اند و بعداً بطرزِ «حیرت آوری» جان به جان آفرین تسلیم داشته اند (بویژه برای ما ایرانیان، این استدلال باید آشنا باشد(2). منتهی نگاهِ من در این نوشته در پیِ ادیبانِ غربی ست و به ایرانیان کاری ندارم). همچنین کم نبوده اند ادیبانی که به دلائلِ گوناگونی خودکشی کرده اند (یا لااقل بفکر خودکشی هستند). پس مِن حیث المجموع، شاید این ادعای ما که «ادبیات چیز خطرناکی ست» چندان هم بی ربط نباشد.

حال چنانچه به موازاتِ همین «طنز با مرگ» پیش برویم و نگاهی به قبرستانِ غربیِ ادبیات بیندازیم، به چند مرگِ «عجیب و غریب» برخواهیم خورد که جای تأمل دارند. چنان که گوئی آخر و عاقبتِ اشتغال به ادبیات همین است که به مرگی «حماسه ای و دراماتیک» عازمِ آن دیارِ شوی! در زیر چند نمونه از این (و این عبارت را بر من ببخشید) «مرگ های مُضحک» را به اختصار می آورم، باشد که خواننده را خوش آید:

مرگِ اول:
نخستین کسی که به ذهنم خطور می کند «اُدون فون هوروات»(3) است. انسانی نازنین و استثنائی.
تا جائی که من خبر دارم، «فون هوروات» در ایران شناخته شده نیست و شاید لایه بسیار باریکی از کتابخوانانِ ایرانی (که خود لایه بسیار باریکی از جامعه است) وی را بشناسد.
«فون هوروات» در ادبیات و فرهنگِ آلمانی زبان تقریباً همان جایگاهی را دارد که «کورت توخولسکی» دارد. بدین معنا که او نیز نظیرِ «توخولسکی» 2 نفر بود: یک ادیبِ بی نظیر؛ و یک روشنفکرِ واقعی (یعنی از همانها که ما در ایران خیلی کم داریم). و این دو، به هیچ وجه الزاماً یکی نیست. هرچند که ما ایرانیان تا ابدالدهر هم بر این پندارِ غلط اصرار بورزیم. ادیب و ادبیات یک بحث است؛ و روشنفکر و روشنفکری یک بحثِ دیگر(4).
به عبارت دیگر، سودی که چنین کسانی عایدِ جامعه خود کرده اند، دو سویه بوده است: از یک سو ادبیات را غنی تر کرده اند، و از سوی دیگر سنگی بوده اند در ساختمانِ روشنفکریِ جامعه خود. البته «توخولسکی»، سنگ که چه عرض کنم؟ خودش به تنهائی ستونی بود در این بنا.

«فون هوروات» فشرده ائی بود از سوادی بیکران؛ متنی صاف و روشن؛ و محتواهائی بسیار عمیق به زبانی بسیار ساده. یعنی همه مشخصه های یک نویسنده عالی (بر طبقِ تعاریفِ علمی در غرب، از قرنِ 20 به اینطرف)(5).
«کلآوس مان»، پسر «توماس مان»، در باره او می گوید:
«"فون هوروات" یک ادیب واقعی بود. کمتر کسانی لایقِ این لقب اند. فضای ادبیاتِ واقعی در تک تک جملاتی که می نوشت موجود بود، و نیز در وجودش، در نگاهش، در کلامش».

«فون هوروات» بسالِ 1901 در «کروآسیِ» امروزی بدنیا آمد. در همان مدتِ کوتاه عمرش، جای و جایگاهِ خود را در صحنه ادبیِ آلمان یافت و به یکی از پایه ها تبدیل شد. محورِ اصلیِ کارِ او، نمایشنامه نویسی بود. در ماهِ جونِ 1938، یعنی در 37 سالگی، در پاریس، با کارگردانی که مایل بود فیلمی از روی رُمانش «جوانانِ بی خدا» بسازد، ملاقات می کند. عصرِ همآنروز در پاریس قدم می زند که ناگهان طوفانی در می گیرد و حدودِ ساعتِ 7،5 عصر، درختی را واژگون می کند و بروی این انسانِ نازنین می اندازد. چه دنیای بی رحمی! و چه مرگِ عجیب و غریبی! مرگی نمایشنامه ای.

مرگِ دوم:
پس از «فون هوروات»، بیادِ «تنسی ویلیامزِ»(6) مهربان و خونگرمِ آمریکائی می افتم.
«ویلیامز» در سالِ 1911 در شهرِ «کلومبوس» بدنیا آمد. او نیز نظیرِ جسدِ قبلی، بواسطه استعدادش بسرعت در صحنه ادبیِ آمریکا پذیرفته شد. محورِ کارِ او نیز در اصل نمایشنامه نویسی بود و فیلمهای بسیاری از روی آثارش ساخته شده اند. کتاب (و بعداً فیلمِ) «گربه روی شیروانی داغ» یکی از مهمترین آثارِ ادبیاتِ مدرنِ آمریکا محسوب می شود. اغلبِ بررسی کنندگانِ ادبیاتِ آمریکا بر این باورند که اگر عمرش کفاف می داد، به جایزه نوبل می رسید. «ویلیامز» همجنسگرا بود و در آثارش این گرایشِ جنسی را به چهره ها و شخصیت ها منتقل می کند، منتهی خیلی با احتیاط و سربسته. از این منظر که بنگریم، او یکی از پیشروانِ مطرح کردنِ همجنسگرائی در ادبیات بود، اگرچه بواسطه همین گرایشِ جنسی اش، با مصائب و مشکلاتِ بسیاری درگیر شد. به لحاظِ «علمِ ادبیات» (بررسی علمی و تحلیلیِ ادبیات)، بارزترین ویژگی ادبیِ او این بود که چهرها و شخصیت های نمایشنامه هایش، تقریباً همه، در بسترِ خانواده و خانوادگی شان منعکس می شدند و «مستقل و تنها و مفرد» نبودند. بسیاری از نویسندگان، چه در رُمان و چه در نمایشنامه، این کار را نمی کنند. یعنی مای خواننده فلان شخصیتِ داستان را می شناسیم، اما از خانواده اش چیزی نمی دانیم.

در 25 فوریه 1983، جسدِ «ویلیامز» در هتلی که در آن زندگی می کرد، در «نیویورک»، یافته می شود. چون هیچ نشانه ای از خودکشی یا قتل موجود نبود، جسد را به پزشکی قانونی می فرستند تا کالبدشکافی بشود و علتِ مرگ روشن گردد. علتِ مرگ: سرپوشِ پلاستیکیِ قطره چشم در گلویش گیر کرده بوده است و خفه اش کرده بوده است. ظاهراً سرپوش را با دهان باز کرده بوده و به دلیلی (مواد مخدر؟ الکل؟) به گلویش پریده و موجبِ خفگی اش شده است. البته روایتِ دیگری بجای سرپوشِ پلاستیکیِ قطره چشم، سرپوشِ پلاستیکی شیشه شراب را ذکر می کند. اتفاقاً در موردِ «ویلیامز»، این دومی محتمل تر و قابلِ تصورتر است. بدین ترتیب مرگِ دوم هم کم نمایشنامه ای نیست.

مرگِ سوم:
سومین مورد، «اینگه بورگ باخمان»(7)، شاعرِ لطیف و خوبِ اتریشی ست.
چیزی شبیهِ «فروغِ» خودمان. بویژه از این نظر که او نیز در جوانی، و در اثرِ یک حادثه مُرد. البته ظرافتِ شعریِ او نیز (به اعتقادِ شخصیِ من) به مرحومِ «فروغ» بسیار نزدیک است. با این تفاوت که «فروغ»، وسیع تر و قوی تر است.

«باخمان» در سالِ 1926 در شهرِ «کلاگِن فورت» در اتریش بدنیا آمد و یکی از شعرای مهم زبانِ آلمانی محسوب می شود. جایزه ادبیِ بسیار مهمی که هرساله در پیِ «مسابقه ای ادبی» به نویسندگانِ جوان اهداء می شود، بنام و افتخارِ اوست. این «مسابقه داستان خوانی» معمولاً مستقیم از تلویزیون پخش می شود و برای دوستدارانِ ادبیات بی نهایت جالب است (و برای دوست ندارانِ ادبیات هم بی نهایت خسته کننده است).

نکته جالب در موردِ این شاعر آنست که او، شاعرانه هم «حرف» می زد (نظیرِ مرحومان «پابلو نرودا» و «اخوان»، و برعکسِ مرحومان «شاملو» و «هیلده دومین»). یعنی وقتی هم که بطور عادی حرف می زد، ناخواسته و ناخودآگاه، از «ملودیک» و واژه هائی استفاده می کرد که گوئی دارد شعر می خوانَد. این «ملودیک» و واژه ها، در عینِ صحیح بودن، برای شنونده غیرِ ادیب غریبه بودند (البته مبادا مقایسه بشود با برخی از هموطنان، که از روی عقده گشائی و ابراز فضل، عمداً سخت و گُنگ سخن می گویند یا می نویسند و حالتی مصنوعی و خنده دار می آفرینند. خیر. در موردِ او [و البته بسیاری دیگر] این حالت نمایشی نبود و کاملاً طبیعی بود).

پیرامونِ علت و نحوه مرگ این شاعرِ توانا، شایعاتِ زیادی وجود دارد. یکی می گوید او را کشتند؛ یکی می گوید در اثرِ آتش سوزی مُرد؛ و دیگری می گوید اعتیادش او را کشت. مجموعاً، پس از بررسی همه منابعِ موجود، نظریه غالب اینست که در زیر می آید:

در شبِ 25 سپتامبرِ 1973، «باخمان» که خیلی سیگار می کشید، با سیگاری روشن در خانه اش در «رُم» خوابش می بَرد. خانه آتش می گیرد و «باخمان» نیمه سوخته به بیمارستان منتقل می شود. اما علتِ مرگ سوختگی نخواهد بود.
«باخمان»، نظیرِ شعرا و ادیبانِ بیشمارِ دیگری، به داروهای آرامبخش معتاد بود. و متأسفانه به بدترین نوعِ آن هم معتاد بود: به «باربیتورات». و بدتر آنکه پزشکانِ معالج از این موضوع بی خبر بودند. «باخمان» در پیِ همین قطعِ ناگهانیِ «باربیتورات»، در روز 17 اکتبرِ 1973، ساعتِ 6 صبح، فوت کرد (قطعِ ناگهانیِ برخی داروها، و همچنین الکل، در صورتی که فرد معتاد باشد، کُشنده است).

مرگِ آخر:
چهارمین و آخرین مرگ، مربوط است به نویسنده نامدارِ آمریکائی «ادگار آلن پو»(8). این چهارمی خوشبختانه در ایران از قدیم شناخته شده است. «پو» در اوائلِ قرنِ 19 می زیست و در آن زمان، هر انگلیسی زبانِ باسوادی تحتِ عنوانِ ادبیات فوراً «شکسپیر» را در ذهن مجسم می کرد. ادبیات همانی بود که «شکسپیر» نوشته بود یا چیزی شبیه آن. داستان های «جنائی» و «وحشتناک» و «تخیلی» نه هنوز شناخته شده بودند و نه هنوز جا افتاده بودند. «پو» اینکار را کرد. آنها را شناساند و جا انداخت. و این، از منظرِ علمِ ادبیات، جایگاه و ویژگیِ اصلی اوست.


مرگِ «پو»، از 3 مرگِ پیشین مرموزتر و اسرارآمیزتر است. اما زندگی او هم بسیار «غیر عادی» بود: صدها رابطه عشقی و جنسی؛ معتاد به تریاک؛ و معتاد به الکل؛ گیج و مَنگ؛ اما نویسنده ای عالی.
منابع در موردِ مرگِ او چنان ضد و نقیض اند که سوا کردنِ راستی از ناراستی کارِ حضرتِ فیل می نماید. بویژه که مدارکِ رسمیِ بیمارستانی که او در آن جان داد، نگهداری نشده اند و از بین رفته اند. آنچه بجای مانده است، بجز خاطراتِ متناقضِ پزشکان و کارکنانِ بیمارستان، همه حدس و گمان است.

«بالتیمور»، آمریکا، 3 اکتبر 1849: «پو» در وضعیتی بسیار بیمار و پریشان و حواس پرت، با لباس هائی که لباسانِ خودش نبودند، و سر و وضعی ژولیده و آلوده، در جوی آبی یافته می شود. مدام یک نام را تکرار می کرده است: «رینولدز». اما در میانِ فامیل یا دوستان، چنین نامی وجود نداشت و آشنا نبود. به بیمارستانِ (
Washington College Hospital) منتقل اش می کنند. یک روز بهتر می شود و روز بعد باز بدتر. چیزی بیادش نمی آید. میانِ ضعف و بیماری، و بهبود، مدام در گذر است. تا آنکه به ناگهان فوت می کند.
قوی ترین فرضیه که تازه در دهه 90 میلادی قوت گرفت، بر آنست که او دچار بیماری هاری شده بوده است. یعنی سگی یا روباهی، جائی، گازش گرفته بوده است و او اهمیت نداده بوده است و بسرعت به گیجی و منگیِ ناشی از این بیماری دچار شده بوده است. فرضیه دیگر، که تا پیش از فرضیه هاری غالب بود، می گفت که «پو»، توسطِ چماقدارانِ سیاسی ربوده شده است تا وادار بشود که به فلان حزب رأی بدهد (این کار در آن زمان در آمریکا رواج داشته است). این چماقدارانِ سیاسی ظاهراً او را چنان کتک زده اند که دچارِ ضربه مغزی شده است و سپس در خیابان رهایش کرده اند.


________________________________________
توضیحات:
1- (
Mark Twain)؛ «مارک توین» را ما در ایران اشتباهاً «مارک تواین» تلفظ می کنیم. شاید 90 درصدِ آمریکائیان، می گویند «توین». و شاید 10 درصد، بسته به لهجه محلیِ خود، بگویند «تواین».

2- اشاره به پدیده شگرفی ست بنام «قتل های زنجیره ای» در دهه هفتاد در ایران. در جریانِ این قتل ها، علاوه بر برخی مردمِ سیاسی، عده ای هم ادیب و ادبیاتی به انواع و اقسامِ گوناگون به قتل رسیدند و «لاشه» آنان به اینور و آنور انداخته شد. و این بود «مقامِ» یک ادیب بود در ایرانِ آنزمان. البته در ایران گویا «همیشه» چنین رسم بوده است.

3- (
Ödön von Horváth)؛ «اُدون فون هوروات»

4- من در همه نوشته هایم، تا جائی که «جای و مکانش باشد»، ذکر می کنم که:
در ایران متأسفانه واژه «روشنفکر» غلط ترجمه شد و معنا و مفهومِ آن غلط تر منتقل گشت. این اشتباه هنوز در ذهنِ جامعه ایران تصحیح نشده است. شاید بتوان «گناه» این کار را بر گردنِ افرادِ به اصطلاح سیاسی انداخت. چون متأسفانه در آن دوران ادبیات و ترجمه در دستِ اینان بود و اینان عموماً از دنیا بی خبر بودند.

5- تعداد کسانی که با این تئوری ها آشنائی دارند، در غرب هم اندک است، چه رسد به ایران. چنین است که در میانِ ایرانیان، هنوز عده بیشماری در «غارهای ادبیات خوابند» و گمان می کنند که متن هر چه ثقیل تر، بهتر و پربارتر. بطوری که اگر متنِ خودِ ایشان را زمانی برایشان بازبخوانند، نخواهند فهمید که چه گفته می شود. و این موضوع بی نهایت شیرین و خنده دار است. البته بسیاری از خوانندگانِ ناوراد و کم تجربه هم ممکن است در همین دام بیفتند و به به و چه چه بگویند، بجای آنکه متن را خراب و ناقص ارزیابی کنند. تشخیص این موضوعات به سالها تجربه و اطلاعاتِ تخصصی نیازمند است.

6- (
Tennessee Williams)؛ «تنسی ویلیامزِ»

7- (
Ingeborg Bachmann)؛ «اینگه بورگ باخمان»

8- (
Edgar allan poe؛ «ادگار آلن پو» 



برگرفته از:
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com 
يکشنبه  ۲٣ آذر ۱٣۹٣ -  ۱۴ دسامبر ۲۰۱۴

هیچ نظری موجود نیست: