گفت وگو با عصمت عباسی نویسنده رمان “اگر بودی می گفتی…” / فرح طاهری
با رمان “اگر بودی می گفتی…”، یک زن به زنان نویسنده ایرانی اضافه شد. در تابستان 1392(2013) اولین رمان عصمت عباسی از سوی نشر روشنگران و مطالعات زنان منتشر شد.
در این رمان، راوی یک زن خانه دار است که حین کارهای خانه و پخت و پز، یک گفت وگوی دائمی درونی با خواهر درگذشته اش دارد. یکی از ویژگی های این رمان، نام غذاها بر روی فصل های کتاب است که من آن را دوست داشتم. ویژگی دیگر پرداختن غیرمستقیم به اعدام های دهه ی شصت است و خواهر راوی یکی از آن جانباختگان است.
خودش در یادداشتی برای ناشر درباره ی کتاب می نویسد:
»در خیابان از کنار زنانی می گذری که یک چرخ خرید را به دنبال می کشند یا یک بغل سبزی خریده و چند کیسه سنگین را حمل می کنند. از کنارشان می گذری، حتی نگاهی به آنها نمی اندازی و اگر هم از راه لطف نگاهت را نثارشان کنی، تصوری از آنان نخواهی داشت جز آن که مبدا حرکتشان بازار است و مقصدشان آشپزخانه. تنها چیزی که در پسِ این گذرندگان می بینی، روزمرگی است. فکر می کنی امروزشان تکرار دیروز است و فردایشان تکرار امروز. شاید لحظه ای دلت برایشان بسوزد، ولی بعد با بی حوصلگی به راهت ادامه می دهی و دنبال افکار والایت را می گیری و یا دنبال تصویری چشم نوازتر به آن سوی خیابان نگاه می کنی.
من در این کتاب سعی کردم با پس زدن لایه ی روزمرگی، نشان دهم که دنیای زنان خانه دار فقط خاکستری نیست. روزشان می تواند سرشار از رنگ های زیبا، عطرهای خوش و مزه های خوب باشد… می خواستم نشان دهم که روزمرگی هم می تواند زیبایی های خودش را داشته باشد…»
عصمت عباسی در تهران به دنیا آمده و بزرگ شده و در پاریس در رشته ی هنرهای تجسمی تحصیل کرده است. او در سال 1359 به ایران بازگشت، ازدواج کرد و دو پسر دارد. عصمت در زمينه های مختلف ادبی فعالیت کرده، عمده کارش ویراستاری بوده ولی دو ترجمه هم در کارنامه دارد؛ دو رمان پلیسی به نام های «فراموشی» اثر «دان تريسی» و «زنی كه ديگر نبود» نوشته ی «بوالوـ نارسه ژاك» را از زبان فرانسه به فارسی برگردانده است.
در این گفت وگو با او بیشتر آشنا می شوید.
این اولین رمان شما است که اواخر دهه ی پنجاه زندگی نوشته ای. چه شد که فکر کردی می خواهی بنویسی و یا باید بنویسی و چرا زودتر شروع به نوشتن نکردی؟
ـ این رمان را سه سال پیش نوشتم. من همیشه می خواستم بنویسم. ولی ننوشتم. هیچ بهانه ای هم نداشتم. تنها این که شاید آن باور لازم را نسبت به خودم نداشتم. گاه گاهی سوژه ای به ذهنم خطور می کرد، سوژه ای که به نظرم خوب می رسید، ولی وقتی به پیاده کردنش فکر می کردم، رنگ و لعابش را برایم از دست می داد. بنابراین تصمیم گرفتم فقط به پیاده کردن افکارم «فکر» نکنم، و اقدام به نوشتن کنم. و موفق شدم اولین رمانم را بنویسم.
در پروسه ی چاپ کتاب مشکلی پیش نیامد؟
ـ کتاب چند بار به ارشاد رفت و برگشت داشت. یک بار غیرقابل چاپ تشخیص داده شد، ولی با پیگیری ناشر اجازه چاپ داده شد، مشروط به انجام چندین مورد اصلاحات. واقعیت این است که من دیدم اگر آن اصلاحات روی کتاب صورت بگیرد، رشته ی اصلی رمان پاره خواهد شد و خواننده با نوشته ای تکه تکه روبرو خواهد شد. تکه هایی که ممکن بود سرگرم کننده باشد و یک چیزکی برای خواندن، ولی آنی نبود که من می خواستم بیان کنم. بنابراین نه من و نه ناشر با اعمال کردن این اصلاحات موافقت نکردیم. و در نهایت لطف ارشاد شامل حال کتاب شد و بدون حتی یک کلمه تغییر، اجازه چاپ گرفت.
راوی کتاب یک زن خانه دار است، چرا فکر کردی به سراغ زن خانه دار بروی و قهرمان داستانت مثلا یک شغل خارج از خانه نداشته باشد که بیانگر حضور زن در اجتماع باشد؟
ـ جالبه، من بارها با این پرسش مواجه شده ام و هر بار تعجب کرده ام و پاسخ من به پرسش شما هم مانند پاسخی است که به آنها داده ام. چرا یک زن خانه دار نه؟ چرا تصور همگان بر این است که یک زن خانه دار داستانی برای گفتن ندارد؟ آن دوران که زنان غیرشاغل در بیرون از خانه، در محیطی بسته و تنگ اسیر بودند سپری شده. به دلیل همه گیر شدن استفاده از رسانه ها، الان همه می توانند به هر گونه اطلاعاتی دسترسی داشته باشند و در مورد مسائل نظرات خودشان را داشته باشند. امروز همه صاحب نظرند، صرفنظر از این که نظرشان درست باشد یا غلط، نظر دارند و آن را اظهار می کنند و در این مورد هیچ تفاوتی بین یک زن خانه دار یا یک کارمند بانک یا فلان وزارت خانه نیست. دیگر برای گرفتن اطلاعات لازم نیست که از خانه خارج شوی و تنها با یک کلیک یا زدن ریموت تلویزیون و ماهواره از همه نوع خبری که رسانه ها تولید می کنند، آگاه می شوی. در ضمن می خواستم آن تصویر مخدوش و تحقیرآمیزی را که نسبت به زنان خانه دار در اذهان وجود دارد، پاک کنم. تصویر تیره و تاری که بخصوص در میان روشنفکران وجود دارد. خواستم بگویم دنیای این زنان هم می تواند زیبا باشد. آنها هم می توانند با وجود غمها، ناکامیها و گرفتاری های روزمره، شاد باشند و شادی بیافرینند. با ترس هایشان مبارزه کنند و وسواس های فکری را پس بزنند.
یکی از ویژگی های جالب کتاب، اسامی فصل های آن با نام غذاهاست که من این نام گذاری را خیلی دوست داشتم. “قرمه سبزی”، “لوبیاپلو”، “استانبولی پلو” و… آیا از علاقه ی خاص شما به غذا نشأت گرفته یا اینکه می خواستی بگویی دغدغه های یک زن خانه دار با غذا و پخت و پز درآمیخته است؟
ـ هر دو. گذشته از این که من اصولا آدم خوش خوراکی هستم و غذای خوب و خوشمزه را دوست دارم، ولی واقعیت این است که یکی از دغدغه های زنان خانه دار همین مساله ی «فردا چی بپزم؟» یا «ناهار چی بخوریم؟» و «حالا ظهر اینو خوردیم شام بهشون چی بدم؟» است. و در مقابل، من خودم تجربه دارم که فرزندانم وقتی دانش آموز بودند اولین سئوالشان به محض رسیدن به خانه، حال قبل از سلام کردن یا بعد از آن، این بود که «ناهار چی داریم؟» یا «آخ جون فلان غذا را داریم یا اه… بازم این غذا را پختی». تجربه ای که به داستانم هم منتقل شده. در بیان مطالبی که می خواستم از زبانی طنزگونه استفاده کردم که فکر می کنم توانستم دیدگاه راوی را نسبت به مسایل اطرافش بهتر نشان دهم. من به شخصه زیاد کتاب می خوانم و به خواندن آثار غیرفارسی و ترجمه های خوب علاقه دارم ولی در کنار آن نوشته های نویسنده های ایرانی را هم دنبال می کنم. ولی واقعیت را بگویم از این که بیشتر رمان های ایرانی که اخیرا خوانده ام فضایی تیره دارند یا حالات روحی عجیب و غریب را تصویر می کنند، از این همه ناامیدی و سیاهی در نوشته ها خسته شده ام. جامعه ی ما مشکلات دارد. مشکلاتش هم بسیار زیاد است. اصلا منکر این مساله نیستم. من خودم اینجا زندگی می کنم و همه ی مشکلات را با گوشت و پوستم احساس می کنم، ولی می بینم که در کنار آن مسائل و مشکلات شادی هم وجود دارد. لذت و خوشی هم وجود دارد. غم هست. عصبیت هست. محدودیت و گرفتاری هست، ولی خوشی هم هست. زندگی جریان دارد. مردم برای نداشته هایشان ناراحتند ولی جشن هم دارند، میهمانی هم دارند و عروسی می کنند و به دنیا آمدن یک بچه یک خانواده که نه، می تواند شادی را به زندگی یک فامیل بپاشد. این فقط مختص خانواده های متوسط و بالا نیست. همه همینطورند. زنده بودن زندگی کردن این را ایجاب می کند. به نظر من انسان در بدترین شرایط هم می تواند به طور نسبی ابزار شادی خودش را بیافریند. این خصلت آدم است. و غذا خوردن هم یکی از این ابزار است. پس من وقتی از زندگی در یک خانه ی ایرانی حرف می زنم، نمی توانم از قورمه سبزی و کوفته و لوبیا پلو حرف نزنم، یا پیتزا و همبرگر که راهشان را کاملا به سفره ی ما باز کرده اند.
راوی ـ سیما ـ زن خانه داری ست که با خواهر درگذشته اش گفت وگوی درونی دارد. با نشانه هایی که داده می شود، این خواهر سیاسی بوده و اعدام شده. چرا در کتاب خواهر اینقدر خوب است، یعنی هرچه که راوی از او به یادش می آید حرف ها و رفتارهای خوب است، (“بر همهی لایههایت هم منطق و نظم حاکم بود”)گویا اصلا زمینی نبوده و هیچ کار اشتباهی هم نمی کرده. من هم آنها را “زیباترین فرزندان آفتاب و باد” می دانم، ولی حتما آنها هم مثل ما خوبی و بدی هایی داشتند و نباید مقدس شان کرد.
ـ فراموش نکنیم که این دو خواهر چهار پنج سالی فاصله سنی دارند و خاطرات راوی از خواهرش مربوط به چهارده پانزده سالگی اش است و برای دختر نوجوانی در آن سن، یک دختر نوزده بیست ساله، خداست. مظهر همه چیز است. گذشته از این که مادر رفتار دختر بزرگتر را می پسندیده و آن دو را با هم مقایسه می کرده (یا تصور راوی اینچنین است.) به هر حال از نظر یک دختر نوجوان، موقعیت خواهر بزرگتر که در بهترین دانشگاه قبول شده، زندگی نسبتا مستقل از خانواده دارد، به دلیل سن و سالش، الزاما نه به دلیل زیباتر بودنش، مورد توجه جنس مخالف است، غبطه برانگیز است. و چون رابطه ی این دو در همان دوران قطع می شود، این احساس نه تنها به همان صورت باقی می ماند، بلکه عدم وجود او، رفتن نابهنگام و دلخراشش، او را بزرگتر می کند. فراموش نکنیم که مادر در مورد آن دوران هیچ حرفی نمی زند. این موضوع در خانه تابو است. نباید در مورد او حرف زد. این حرف نزدن هم او را در نظر خواهر کوچک، بزرگتر کرده. ولی من فکر می کنم درکنار این هاله ی به گفته ی شما تقدس، یک جور حسادت و لج هم هست، حتی گاهی عصبانیت. وقتی می گوید تو همه چیز را مال خود می کردی و اشاره به ظاهر او می کند که پرپشتی موهای مادر را به ارث برده و رنگ زیبای موهای پدر را، یعنی احساس می کند که حقش خورده شده و یا وقتی می پرسد دوست دارم بدانم اگر با آن پسری که اهل فیلم دیدن بود ازدواج می کردی زندگیمان چطور می شد، شاید در دل آرزوی چنین چیزی را دارد. شاید دوست داشت زندگی خواهرش هم جور دیگری بود.
راوی در جاهایی با زبان خواهر حرف می زند، انگار می خواهد او بهتر بفهمد چه می گوید، یا شاید هم به او متلک می اندازد مثلا می گوید«… از این بازی با حس بویایی خیلی خوشمان میآمد. ولی وقتی یکی از اهل محل قورمه سبزی پخته بود دیگه نه نیازی به هوش زیاد داشت و نه حس بویایی قوی. قورمه سبزی “هژمونی” و سلطه خودش را بر همه محله اعمال می کرد.»
ـ بله سیما وقتی با لیلا حرف می زند، از زبان خاص خواهر و دوستان او، که زبان اکثر افراد چپ در آن زمان بود، از ترم های سیاسی رایج در آن زمان، استفاده می کند، ولی در مقابل وقتی هم از دموکراسی و رعایت کامل آن و «حفظ حقوق دیگران» حرف می زند، از او می پرسد «راستی آن وقت ها هم بحث دموکراسی و حفظ حقوق… و این حرفها بود؟» یعنی گفتمان رایج این زمان. به هر حال از نظر من این خواهر کوچکتر یک زن صرفا آشپزخانه نیست. زندگیش تنها صرف پخت و پز و رفت و روب نمی شود. او زنی است که کتاب می خواند، از اینترنت استفاده می کند، به بحث های روانشناسی علاقمند است و انسانیت برایش مطرح است. شاید به دلیل همین چند جانبه بودن است که می تواند بهتر با جامعه ی اطرافش ارتباط برقرار کند. دیدش نسبت به مردم، اطرافیان و در کل جامعه، نرمتر است.
در این داستان پدر راوی ترک است (یا بوده). جایی می گوید «بابا هم همیشه میگفت: “دختر یه چیز دیگه اس” (به زبان ترکی)» خوب چرا همان زبان ترکی را در متن ننوشتی و در پانویس ترجمه اش را بگذاری. به نظر من اینطوری هم ادای دینی بود به زبان پدر و هم گونه ای به چالش گرفتن تسلط زبان فارسی.
ـ مساله این است که من ترک زبان نیستم و اصلا ترکی نمی دانم. البته بعضی از کلمات را به کمک دوستان به زبان ترکی ترجمه کرده ام. این که دوست داشتم پدر ترک باشد، تنها به این دلیل بود که می خواستم شکوه و عظمت کوفته تبریزی اصیل را بیان کنم و شدت علاقه ی پدر به مادر را در تاییدش از دست پخت او نشان دهم، ولی به دلیل ترک زبان نبودن خودم، و این که جملات به صورت کاملا ترکی از درون خود من نمی آمد، ترجیح دادم که به همین مقدار بسنده کنم.
از خلال کتاب با روابط امروز درون خانواده، مادر و فرزند و همسر، همسایه ها و … آشنا می شویم. به کار بردن کلمات انگلیسی در مکالمات روزمره برایم جالب بود، مثلا “نوشابه لایته”، آیا این شکل گفت وگو در جامعه غالب است یا فقط در طبقات متوسط و مرفه وجود دارد؟
ـ با وجود این که فرهنگستان با آن دم و دستگاه عریض و طویلش مشغول واژه سازی است، ولی کلمات غیرفارسی و بخصوص انگلیسی در زبان مردم جا افتاده است. مثلا همین مورد نوشابه ی لایت. اوایل که این نوشابه ها وارد بازار شده بود، در یکی از شهرهای شمالی از فروشنده پرسیدم که «نوشابه بدون قند دارید؟» با تعجب نگاهم کرد. توضیح دادم «نوشابه رژیمی» رو به شاگردش کرد و گفت «خانوم لایت می خوان!» حالا هم در مغازه ها انتخاب دارید می توانید نوشابه لایت بخواهید یا زیرو.
در پایان کتاب راوی با سعیده (دوست خواهرش) که از خارج کشور آمده در شمال دیدار می کند. سعیده می گوید«یادش به خیر لیلا. عجب دختری بود. مثلشو دیگه ندیدم. قوی بود و مهربون، ولی نه مثل من که با یه پخ گند می زدم به خودم و یه ساعت بعدش هم یادم میرفت و مینشستم به خوش و بش با بچههای بند. تا آخرش هم سر موضع موند، ولی من کوتاه اومدم و بالاخره فرستادنم بیرون. نمیدونم کار کدوممون درست بود؟ اون که سر موضع موند، الان نیست و من که نموندم الان هستم. کدوم درست بوده؟ تو چی فکر می کنی؟»
و سیما به خودش اجازه ی قضاوت کردن نمی دهد. در حالی که می دانیم در همان زمان بسیاری از افراد، کسانی که بر سر موضع نمانده بودند را خائن می دانستند، فکر می کنی گذشت این همه سال از کشتارهای دهه شصت باعث شده که راوی (به عنوان نمونه ای از خانواده ی قربانیان) به درک معقول تری از بازماندگان آن فاجعه برسد، یا همان زمان هم این راوی می توانسته چنین دیدی نسبت به اینها داشته باشد.
ـ من همیشه با قضاوت کردن مشکل داشتم، البته نظرات خودم را در مورد آدم ها دارم و دائم در حال سبک و سنگین کردنشان هستم. ولی سعی می کنم با قضاوت کردن، کنارشان نگذارم. در کل آدم خیلی قاطعی نیستم. یک نفر باید خیلی برایم مشکل ایجاد کند که او را کنار بگذارم. الان که زمان زیادی گذشته و زمان خیلی از مسائل را حل می کند ولی حتی در همان دوران هم فکر می کردم اگر من جای آنها بودم چه می کردم؟ و به جوابی نمی رسیدم. قضاوت سخت است. واقعا سخت.
آیا کتاب دیگری در دست داری؟
ـ بله، یک ترجمه از آندره شدید نویسنده مصری تبار فرانسوی آماده نشر دارم و در حال نوشتن یک رمان هستم که موضوع آن هم مشکل بزرگ انسان، یعنی دشواری های قضاوت است.
برگرفته از پایگاه اینترنتی شهروند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر