هانري ميشو
يکي به نامِ پْلوم
(1930)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
گزينههايِ هانري ميشو از شعرهايِ خود
محمود مسعودي
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، 13 مارسِ 2015
©
همهيِ حقوقِ اين ترجمه برايِ مهناز شاهين محفوظ است.
يادداشتي برايِ دفترِ چهارمِ فضايِ اندرون،
«يکي به نامِ پْلوم»:
در آغازِ
اين دفتر پنج داستان آمده است با شخصيّتِ مرکزيِ پْلوم Plume (حتّي اگر نامي از او نيامده باشد).
پْلوم
در کتابِ زير:
Henri Michaux, Plume, précédé de Lointain intérieur,
Poésie/Gallimard, Editions Gallimard, 1963
هانري
ميشو، پْلوم، پيشترَش درونِ دور، شعر/گاليمار، انتشاراتِ
گاليمار، 1963
شخصّیتِ
مجموعهای از سيزده داستان است. به خاطرِ اهميّتِ بسيار زيادِ پْلوم در
آثارِ ميشو، و حتّي در ادبيّاتِ قرنِ بيستمِ فرانسه، من گريزي خواهم زد به بيرون
از فضايِ اندرون، و متنِ کاملِ پْلوم را نيز از کتابِ ياد شده در
بالا به فارسي ترجمه وَ جدا از فضايِ اندرون منتشر خواهم کرد. طبعاً پنج
داستانِ اين دفتر نيز جزءِ آنها خواهد بود. پْلوم plume، اسمِ عامِ مؤنّث، به اين معنيهاست: «پَر»،
«همهيِ پرهايِ يک پرنده»، «قلم»، «سبکِ يک نويسنده و اثرِ او»، «نويسنده»، و «کسي
که به نامِ يک جمع مينويسد»؛ همچنين، نمادِ سَبُکي و نرمي؛ با معنايِ قديميشدهيِ
«همزمان دگرجنسخواه و همجنسخواه».
نامِ
«پْلوم» (پَر) بهويژه يادآورِ داستاني از ادگار آلن پو است با عنوانِ The System of Doctor
Tarr and Professor Fether ، سيستمِ دکتر قير وَ پروفسور پَر، که ترجمهيِ فرانسهيِ
آن کارِ شارل بودلر است: Le Système du docteur
Goudron et du professeur Plume. نامهايِ انتخابيِ ادگار آلن پو در رابطه است با اصطلاحِ
انگليسيِ tar and feather، يا tarring and feathering، به معنيهايِ
«تنبيهِ کسي با ريختنِ قيرِ داغ بر او و چسباندنِ انبوهي پَر روي قير»، و توسّعاً
«انتقادِ تند»، که در اصل شکنجهاي است از قرونِ وسطا به بعد در برخي از
کشورهايِ اروپايي و ايالاتِ متّحدِ آمريکا، بيرون از چهارچوبِ قانوني، تا پايانِ
جنگِ جهانيِ دوم. (اين تنبيهِ وحشيانه حتّي در سالِ 2007 نيز در بِلفاست، پايتختِ
ايرلندِ شمالي، به وسيلهيِ گروهکي افراطي بر يک پنهانفروشِ موادِّ مخّدر انجام
شده است.)
ميشو همچنين
دو نمايشنامهيِ کوتاه نوشته است که هر دو در کتابِ يادشده در آغازِ اين يادداشت
چاپ شده اند، و او فقط يکي از آنها را در فضايِ اندرون آورده که در
پايانِ همين دفتر است. آن نمايشنامهيِ ديگر را نيز ترجمه کرده با اينيکي
جداگانه منتشر خواهم کرد. در موردِ نمايشنامهيِ اين دفتر نيز يادآوري ميکنم که
تأثيرِ داستانِ يادشدهيِ ادگار آلن پو در آن ديده ميشود.
نکتهيِ
آخر اين که برايِ ترجمهيِ پْلوم، و دو نمايشنامهيِ ميشو، افزوده بر
ترجمههايِ فارسي و انگليسيِ ياد شده در دفترِ يکم (در صورتِ وجودِ ترجمهيِ
آنها)، گاهي هم «مشورت» کرده ام با ترجمهيِ آلماني (در حدِّ آشناييِ بسيار اندکَم
با اين زبان) که شناسنامهَش اين است:
Henri Michaux, Ein gewisser Plume, Aus dem
Französischen übertragen von Kurt Leonhard, Suhrkamp Verlag, Frankfurt am Main 1986
م. م.
1
يک مردِ آرام
دستها را درازکُنان به بيرون از تختِخواب، پْلوم شگفتزده شد از
برنخوردن به ديوار. «عجب ــ فکر کرد او ــ
لابد مورچهها خوردندَش...» و باز رفت به خواب.
کمي بعد، زنَش گرفتَش و تکانَش داد: «نگاه کن ــ گفت او ــ تنِلش!
تو که مشغولِ خوابيدن بودي خانهمان را ازَمان دزديدند.» بهواقع، آسماني يکتخت
از همه سو گسترده بود. «بَه! کاريست که شده» ــ
فکر کرد او.
کمي بعد، صدايي آمد به گوش. قطاري بود که با سرعتِ تمام ميآمد رويِ آنها.
«با ظاهرِ عجولي که اين دارد ــ فکر کرد
او ــ قطعاً پيش از ما خواهد رسيد» و باز رفت به خواب.
بعدَش، سرما بيدارَش کرد. پاک خيسِ خون بود. چند تکّه از زنَش افتاده
بود نزديکَش. «با خون ــ فکر کرد او ــ
هميشه يک عالمه دردِسر سبز ميشوند؛ اگر اين قطاره ميشد رد نشود، سخت خوشحال ميشدم.
امّا چونکه درجا رد شده...» و باز رفت به خواب.
ـــــ آخر بگوييد ببينيم ــ ميگفت قاضي ــ چطور توجيه ميکنيد که زنِتان
زخمي شده باشد تا به حدّي که پيداش کرده باشند تقسيمشده به هشت تکّه، بدونِ اينکه
شما، که همان کنار بوديد، بتوانيد حرکتي بکنيد که از آن در امانَش بداريد، بدونِ
اينکه اصلاً متوجّهِ آن بشويد. اين است معمّا. همهيِ مرافعه در همين است.
ـــــ در اين راه، نميتوانم کمکي بهِش بکنم ــ فکر کرد پْلوم، و باز رفت
به خواب.
ـــــ اعدام فردا برگزار خواهد شد. متّهم[1]، چيزي داريد اضافه کنيد؟
ـــــ ببخشيد ــ گفت او ــ من جريان را دنبال نکرده ام. و باز رفت به
خواب.
2
پْلوم در رستوران
پْلوم نهار ميخورْد در رستوران، که سرپيشخدمت رفت جلو، تلخ نگاهَش کرد
و با يک صدايِ بم و مرموزي بهِش گفت: «اين که آنجا تويِ بشقابِتان هست نوشته نيست
تويِ صورتِ غذا.»
پْلوم در دَم عذرخواهي کرد.
ـــــ ببينيد ــ گفت او ــ عجله داشتم، زحمتِ نگاه کردن به صورتِ غذا را
به خودم ندادم. محضِ احتياط يک دنده[2] خواستم، به اين فکر که شايد
بودِش، يا اگر هم نه در همسايگي لابد راحت پيداش ميکنند، البتّه حاضر به خواستنِ
هرچيزِ ديگري بودم اگرکه دنده بههم نميرسيد. پيشخدمت، بدونِ اينکه خودش را
يک جوري متعجّب نشان بدهد، دور شد و کمي بعد آوردِش برايِ من و اين هم آن...
طبعاً، قيمتِش هرچي باشد خواهم پرداخت. تيکّه گوشتِ ماهيست، منکرِش
نيستم. قيمتِش را ميپردازم بدونِ ترديد کردن. اگر ميدانستم، با کمالِ ميل
گوشتِ ديگري انتخاب ميکردم يا فقط يک تُخمِ مرغ، به هر جهت حالا ديگر چندان گرسنه
نيستم. همين حالا بهِتان ميپردازم فوري.
با اينهمه، سرپيشخدمت جُم نميخورَد. پْلوم بدجوري معذّب است. چند لحظه
بعد که چشم بالا ميبَرد... هوم! حالا ديگر رستوراندار است که روبهروش هست.
پْلوم در دَم عذرخواهي کرد.
ـــــ نميدانستم ــ گفت او ــ که دندهها نوشته نيستند تويِ صورتِ غذا.
من بهِش نگاه نکرده ام، چون خيلي نزديکبين ام، عينکِ رودَماغيْم هم همراهَم
نبود، بعدَش هم، خواندن هميشه خيلي آزارَم ميدهد. چيزي خواستم که اوّل از همه به
ذهنَم رسيد، بيشتر هم به خاطرِ راه باز کردن برايِ پيشنهادهايِ ديگر تا از سرِ
ذائقهيِ شخصي. پيشخدمت هم گويا نگرانْ ديگر دور نرفت و اين را آورْد برايَم،
تازه خودِ من هم پاک سربههوا بنا کردم به خوردن، آخرِش... همين الآن به خودِ شما
پرداخت ميکنم حالا که خودتان اينجا ايد.
با اينهمه، رستوراندار جُم نميخورَد. پْلوم بيش از بيش احساسِ ناراحتي
ميکند. يک اسکناس که به طرفِ او دراز ميکند، يکهو آستينِ يک اونيفورم را ميبيند؛
يک مأمورِ انتظامي بود که روبهروش بود.
پْلوم در دَم عذرخواهي کرد.
ـــــ ببينيد، او واردِ آنجا شده بود تا يک خُرده استراحت بکند. يکهو،
دَمِ گوشَش بيهوا داد زدند: «و برايِ آقا چي؟ چي مِيل...؟» ـــــ «اوه... يک بُک[3]» ــ گفت او. «بعدِش چي؟...»
داد زد پيشخدمتْ ناراضي؛ آنوقت بيشتر برايِ کم کردنِ شرِّ او تا بهخاطرِ چيزِ
ديگر: «خوب، يک دنده!».
او ديگر درجا به فکرَش هم نبود، وقتيکه برايَش آوردندَش تويِ يک بشقاب؛
آنوقت، راستش، چون آنجا جلوش بود...
ـــــ ببينيد، اگر سعي کنيد سروتهِ اين قضيّه را هم بياوريد، واقعاً لطف
کرده ايد. اين هم برايِ شما.
يک اسکناسِ صد فرانکي هم دراز ميکند طرفَش. به شنيدنِ قدمهايي که دور
ميشدند، درجا خودش را آزاد تصوّر ميکرد. امّا حالا رييسِ کلانتري است که پيشِ
رويِ او هست.
پْلوم در دَم عذرخواهي کرد.
ــــــ از دوستي قرارِ ملاقات گرفته بود. همهيِ صبح بينتيجه پيِ او گشته
بود. آنوقت، چون ميدانست که دوستَش در برگشت از اداره از اين خيابان رد ميشود،
واردِ اينجا شده بود، سرِ ميزي دمِ پنجره نشسته بود و چون، وانگهي، امکان هم داشت
که انتظار طولاني باشد و او نميخواست به نظر بيايد که طفره ميرود از خرج کردن،
يک دنده سفارش داده بود؛ تا چيزي جلوش باشد. حتّي يک لحظه هم به فکرِ مصرف کردنِ
چيزي نبود. امّا حالاکه جلوش بود، خودبهخودي، بدونِ اينکه اصلاً به هيچوجه
متوجّه باشد چه کار ميکند، بنا کرده بود به خوردن.
بايد دانست که او به هيچ عنوان به رستوران نميرود. فقط تويِ خانهيِ خودش
نهار ميخورَد. يک اصل است. موضوعْ اينجا يک حواسپرتيِ محض است، همانجور که برايِ
هر آدمِ عصبياي هم ميتواند چنين چيزي پيش بيايد، يک بيفکريِ زودگذر؛ نه چيزِ
ديگر.
امّا رييسِ کلانتري پس از تلفني به رييسِ سازمانِ امنيّت: «زود باشيد ــ
گفت او به پْلومْ گوشي را به طرفَش درازکُنان. يک بار برايِ هميشه خودِتان را
توضيح بدهيد. تنها راهِ رهاييِ شماست.» و مأموري وحشيانه هولَش داد که بهِش
گفت: «حالا ديگر قرار است پابهراه باشي، ها؟» چون آتشنشانها هم واردِ رستوران
ميشدند، رستوراندار بهِش گفت: «ببينيد چه خسارتي برايِ رستورانِ من. يک فاجعهيِ
حسابي!» و سالن را نشان ميداد که همهيِ مشتريها شتابان ترکَش کرده بودند.
مأمورهايِ امنيّتي بهِش ميگفتند: «اوضاع بيريخت ميشود، بهِتان
اخطار ميکنيم. بهتر است همهيِ حقيقت را اعتراف کنيد. اين اوّلين بازجوييِ ما
نيست، باور کنيد. به اين جور جاها که ميکِشد، يعني که حادّ است.»
اين ميان، يک مأمورِ زُمختِ گُنده از بالايِ شانهَش بهِش ميگفت:«گوش
کنيد، کاريش نميتوانم بکنم. دستور است. اگر پايِ تلفن به حرف نياييد، ميزنم.
تفهيم شد؟ اقرار کنيد! از پيش بهِتان گوشزد شده. اگر نشنوم حرف بزنيد، ميزنم.»
3
پْلوم سفر ميکند
پْلوم نميتواند بگويد که در سفر بيش از اندازه ملاحظهَش را ميکنند.
يکيها رد ميشوند از روش بدونِ گفتنِ بپّا، ديگراني دستهاشان را با کُتِ او
خُشک ميکنند خيلي راحت. او آخرَش خو گرفته به اينها. خوشتر دارد با فروتني سفر
کند. تا حدّي که ممکن است، چنين خواهد کرد.
اگر برايَش، از عُنُقي، ريشهاي بِکِشند تويِ بشقابَش، يک ريشهيِ
گُنده: «بفرماييد، بخوريد. منتظرِ چي هستيد؟»
«اوه، خُب، السّاعه، ببينيد.» نميخواهد بيخودي برايِ خودش دردِ سر درست
کند.
و اگر، شب، تختي ازَش دريغ کنند: «چي! از راهِ به اين دوري که نيامده ايد
برايِ خوابيدن، نه؟ جُم بخوريد، چمدان و چيزهاتان را برداريد، موقعي هم از روز
است که راحتتر ميشود قدم زد.»
«خُب، خُب، بله... قطعاً. محضِ خنده بود، طبعاً. اوه بله، از سرِ... محضِ
مزاح.» و ميرود باز در شبِ تاريک.
و اگر بيندازندَش بيرون از قطار: «اَه! پس يعني خيال ميکنيد که از سه
ساعت پيش اين ماشيندودي را گرم کرده ايم و هشت واگُن هم بهِش بسته ايم تا مردِ
جواني به سنِّ شما و در سلامتِ کامل را ببريم که ميتواند کاملاً مفيد باشد اينجا
و هيچ لازم نکرده برود آنجا، و برايِ اين هم بوده لابد که تونلها کنده اند، تُنها
تختهسنگ با ديناميت متلاشي کرده اند و صدها کيلومتر خطِّ آهن کشيده اند تويِ همه
جور هوايي، تازه بدونِ محاسبهيِ اينکه بايد بيوقفه از خط مراقبت کرد از ترسِ
خرابکاريها، و همهيِ اينها برايِ ...»
« خُب، خُب. کاملاً ميفهمم. من سوار شده بودم، اوه، که يک نظري بيندازم!
حالا، تمام شد. کنجکاويِ ساده، متوجّه ايد که. هزار بار هم ممنون.» و از آنجا برميگردد
بر جادهها با بارهاش.
و اگر، در رُم، بخواهد کُليزه را ببيند: «اوه! نه. گوش کنيد، آنجا درجا
بدجوري بههمريخته است. بعدَش هم آقا حتماً دلَش ميخواهد بهِش دست بزند، تکيه
بدهد بهِش، يا بنشيند آنجا... همينجوري است که جز خرابه چيزي باقي نمانده از
همهجاش. درسي شد اين برايِ ما، درسِ سختي، امّا در آينده، نه، تمام شد، متوجّه
ايد که.»
«البتّه! البتّه! چيز بود... ميخواستم فقط يک کارتْپُستال بخواهم
ازِتان، يک عکس، احتمالاً... اگر يک وقتي...» و تَرْک ميکند شهر را بي ديدنِ
چيزي.
و اگر رويِ کِشتي، يکهو بازرِسه او را با انگشت نشان بدهد و بگويد: «اينجا
چه کار ميکند، اين يارو؟ بجنبيد، به نظرَم آنجا، آن پايين، حسابي بيانظباطي هست.
زود باشيد واسهَم ببريدِش اين را آن پايين تويِ خَن. پاسِ دوم همين الآن زنگِش
زده شد.» و سوتزنان راه ميافتد و پْلوم هم در همهيِ طولِ سفرِ دريايي از نا ميافتد.
امّا حرفي نميزنَد او، گِلهاي نميکند. او فکر ميکند به بدبختهايي که
اصلاً نميتوانند سفر کنند، حال آنکه او، او سفر ميکند، سفر ميکند مدام.
4
شبِ بلغارها
ــــــ ببينيد، ما تويِ راهِ برگشت بوديم. قطار را عوضي سوار شديم. آنوقتِش،
چون با يک مشت بلغار بوديم اينجا، که نميدانيم چيچي هي پچپچ ميکردند بينِ
خودشان، که همش هم وول ميخوردند، ترجيح داديم قضيه را يکضرب فيصلهَش بدهيم.
تپانچههامان را درآورديم و شلّيک کرديم. با عجله هم شلّيک کرديم چون اعتمادي بهِشان
نبود. ارجحيّت پيش از هر چيزي بيرون کردنِشان از مبارزه بود. آنها، در مجموع، به
نظر متحيّر بودند، امّا بلغارها، نبايد بهِشان اعتماد کرد که.
ــــــ در ايستگاهِ بعدي مسافرهايِ زيادي سوار ميشوند ـــ ميگويد رييسِ
قطار. با اين بغليها (و اشاره ميکند به مُردهها) کنار بياييد که بيش از يک کوپه
را اشغال نکنيد. حالا ديگر هيچ دليلي وجود ندارد که شما وَ آنها
کوپههايِ جداگانه اشغال کنيد.
و با قيافهيِ جدّي نگاهِشان ميکند.
ــــــ بله، بله، کنار ميآييم! چه جور هم! البتّه که! بي معطّلي!
و فرز خودشان را جا ميکنند کنارِ مردهها و نگهِشان ميدارند.
همچينها هم آسان نيست. هفت تا مُرده و سه تا زنده. آدم ميچپد لايِ تنهايِ
سرد، سرهايِ اين «خوابيدهها» هم همش کج ميافتند. ميافتند تويِ گردنِ سه تا مردِ
جوان. مثلِ خاکستردانِ مردهها اند که رويِ شانه ميبَرند، اين سرهايِ سرد. عينِ
خاکستردانهايِ زبْرِ دوندون در تماس با لُپها، اين ريشهايِ زبْر که يکهو بنا
ميکنند به در آمدن با سرعتي دوچندان.
شب را بايد گذراند. بعدش سعي ميکنند صبحِ زود در بروند. بلکه تا آنوقت
رييسِ قطار يادَش برود. کاري که بايد کرد، اين است که خيلي آرام بمانند. هر کوششي
بکنند که توجهِ او برانگيخته نشود. تنگِ هم بمانند همانجوري که او گفت. حُسنِ
نيّت نشان بدهند. صبح، يواشکي ميروند. قطار معمولاً پيش از رسيدن به مرز کُند ميکند.
فرار آسانتر خواهد بود، يک خُرده دورتر با يک راهنما از جنگل رد ميشوند.
و اين جوري خودِشان را به شکيبايي تشويق ميکنند.
تويِ قطار مُردهها خيلي بيشتر تکانده ميشوند تا زندهها. سرعت ميجنبانَدِشان.
نميتوانند يک لحظه آرام بگيرند، بيش از بيش خَم ميشوند، ميآيند دَمِ معده با
شما حرف ميزنند، ديگر تحمّلَش را ندارند.
بايد حسابي در اختيارِشان گرفت و يک لحظه ولِشان نکرد؛ بايد کوباندِشان
به پشتيِ صندلي، يکي در طرفِ چپَش، آنيکي در طرفِ راستَش، خود را فشار داد بهِشان،
امّا آنوقت سرِشان است که ضربه ميزنَد.
بايد سفت گرفتِشان، اين از همه مهمتر است.
ــــــ يکي از اين آقايان نميتواند لطفاً جا باز کُنَد برايِ خانمِ پيري
که من ام؟
نميشود رد کرد که. پْلوم يکي از مُردهها را (تازه يکيش را هم در طرفِ
راستِ خود دارد) مينشانَد رويِ زانوهايِ خودش و خانم ميآيد مينشيند در طرفِ چپِ
او. حالا خانمِ پير به خواب رفته است و سرش خميده است. سرِ او و مالِ مُرده خورده
اند به هم. امّا فقط سرِ خانمه بيدار ميشود، و ميگويد که آنيکي بدجوري سرد است
و او ميترسد.
امّا آنها زود ميگويند که سرمايِ شديدي حاکم است.
کافي است که دست بزند. و دستهايي به سويِ او دراز ميشوند، دستهايي سخت
سرد. بلکه برايَش بهتر باشد که برود تويِ يک واگنِ گرمتر. پا ميشود. بعدَش با
کنترلچيِ قطار برميگردد. کنترلچيِ ميخواهد وارسي کند که آيا دستگاهِ گرمکن
درست کار ميکند. زن بهِش ميگويد: «آخر دست بزنيد به اين دستها.» امّا همه داد
ميزنند: «نه، نه، از بيحرکتي است، اينها انگشتهايي اند که از بيحرکتي خواب رفته
اند، چيزي نيست. ماها که همه حسابي گرمِمان است، اينجا. داريم عرق ميکنيم، دست
بزنيد به اين پيشاني. يک جايِ بدن، عرق هست، رويِ يک جايِ ديگر سرما بيداد ميکند،
بيحرکتي است که اين کار را ميکند، چيزي جز بيحرکتي نيست.»
ــــــ آنهايي که سردِشان است ـــ ميگويد پْلوم ـــ خُب سرِشان را با يک
روزنامه بپوشانند. گرم نگه ميدارد.
آنهايِ ديگر دستگيرِشان ميشود. زودي همهيِ مُردهها کلاهبوقيهايِ روزنامهاي
رويِ سرشان گذاشته ميشود، کلاهبوقيهايِ سفيد، کلاهبوقيهايِ خِشخِشي. راحتتر
است، زود شناخته ميشوند بهرغمِ تاريکي. و تازه خطرَش نيست که خانمه هم دستَش
بخورد به يک سرِ سرد.
در اين ميان دخترِ جواني سوار ميشود. بارهاش را گذاشته اند تويِ راهرو.
قصدِ نشستن ندارد، دخترِ جواني بسيار تودار، کمرويي و خستگي رويِ پلکهاش سنگيني
ميکند. درخواستي نميکند. امّا بايد جايي برايِ او باز کرد. مصرّاً خواهانِ اين
اند، پس فکر ميکنند که مُردههاشان را آب کنند، آبِشان کنند يواش يواش. امّا با
توجّه به همهيِ جوانب، چهبسا بهتر است فوري سعي کنند ببرندِشان بيرون يکي پس از
ديگري، چون شايد بشود جريان را از خانم پيره پنهان کرد، امّا اگر دو سه تا غريبه
باشند کار در واقع دشوارتر هم ميشود.
شيشهيِ بزرگ را با احتياط پايين ميکشند و عمليّات شروع ميشود. تا کمر
مياندازندِشان بيرون، از آنجا به بعد کلّهپاشان ميکنند. امّا بايد زانوها را
خوب خم کرد تا گير نکنند ـــــ چون در مدّتي که آويزان ميمانند، سرِشان ضربههايِ
خفهاي به در ميکوبد، عينهو مثلِ اينکه ميخواهد بيايد تو.
بجنبيم! يک خُرده همّت! بهزودي ميتوانيم باز راحت نَفَس بکشيم. يک مُردهيِ
ديگر، بعدَش تمام خواهد شد. امّا سرمايِ هوايي که وارد شده خانم پيره را بيدار
کرده است.
کنترلچي هم، با شنيدنِ جنبوجوش، برايِ آرامشِ خيال و تظاهر به آدابداني
برايِ زنها، باز ميآيد وارسي کند که آيا در داخل، هرچند که بهروشني خلافِ آن را
ميداند، جايي برايِ دخترِ جوان نيست که در راهرو هست.
ــــــ بله البتّه! بله البتّه! ـــ همهشان داد ميزنند.
ــــــ واقعاً خارقالعادّه است ـــ ميگويد کنترلچي،... ـــ حاضر بودم
قسم بخورم...
ــــــ واقعاً خارقالعادّه است ـــ نگاهِ خانم پيره هم همين را ميگويد،
امّا خواب پرسشها را به بعد موکول ميکند.
کاش دخترِ جوان حالا خواب باشد! يک مُرده، واقعيّت است، درجا راحتتر
توجيهپذير است تا پنج تا مُرده. امّا بهتر است از هرجور پرسشي پرهيز شود. آخر،
وقتيکه آدم موردِ پرسش قرار ميگيرد، راحت هم سردرگُم ميشود. تناقض و خطاها از
همه طرف ظاهر ميشوند. هميشه ارجحيّت در سفر نکردن با يک مُرده است. بهويژه وقتيکه
او قربانيِ يک گلولهيِ تپانچه شده است، چون خوني که ريخته شده بهِش قيافهيِ رنگوروباخته
ميدهد.
امّا از آنجاييکه دخترِ جوان با احتياطِ بسيارَش نميخواهد پيش از آنها
به خواب برود، و اينکه هرچه باشد هنوز خيلي از شب مانده و پيش از ساعتِ چهار و
نيم هم ايستگاهي نيست، آنها خيلي هم نگران نيستند، و خودِشان را تسليمِ خستگي
کرده به خواب ميروند.
و يکهو پْلوم متوجّه ميشود که ساعت چهار و ربع است، پُن را بيدار ميکند...
و هر دو همعقيده اند که جايِ نگرانيست. بدونِ دلمشغولي برايِ چيزِ ديگري بهجز
ايستگاهِ بعدي و روزِ نابهکار که همهچيز را برملا خواهد کرد، تندي مُرده را از
درِ قطار مياندازند بيرون. امّا درحاليکه ديگر دارند عرقِ پيشانيشان را خشک ميکنند،
مُرده را زيرِ پَروپايِ خود احساس ميکنند. پس او نبود که انداختند بيرون. چطور
ممکن است؟ با اين همه کلّهش تويِ روزنامه بود. بيخيال، سؤالها بماند برايِ بعد!
مُرده را ميگيرند تويِ چنگ و پرتَش ميکنند تويِ شب. اوف!
زندگي عجب دلپذير است برايِ زندهها! چقدر شاد است اين کوپه! رفيقهاشان
را بيدار ميکنند. عجب، اين که دِ... دو تا زنها را بيدار ميکنند.
ــــــ پا شيد، داريم نزديک ميشويم. بهزودي ميرسيم. همهچي خوب پيش
رفت؟ يک قطارِ عالي است، مگر نه؟ خوب که خوابيديد دستِ کم؟
و کمک ميکنند خانمه پياده شود، دخترِ جوان هم. دخترِ جوان که نگاهِشان
ميکند بي هيچ حرفي. آنها ميمانند. ديگر نميدانند چه کنند. جوري که انگار همهيِ
کارها را تمام کرده بوده اند.
رييسِ قطار پيداش ميشود و ميگويد:
ــــــ برويم، زود باشيد. پياده بشويد با شاهدهاتان!
ــــــ ولي ما شاهد نداريم که ـــ ميگويند آنها.
ــــــ خوب پس ـــ ميگويد رييسِ قطار ـــ ازآنجاييکه يک شاهد ميخواهيد،
رويِ من حساب کنيد. يک لحظه آن طرفِ ايستگاه منتظر بمانيد، جلويِ باجهها. فوري
برميگردم، متوجّه ايد که. اين هم برگِ عبور. تا يک لحظه ديگر برميگردم. منتظرَم
بمانيد.
ميرسند، و به محضِ رسيدن به آنجا، در ميروند، در ميروند.
اوه! حالا زندگي کردن، اوه! زندگي کردن آخرَش!
5
کَنِشِ سرها
آنها فقط ميخواستند او را با موهاش بکِشند. نميخواستند آزاري بهِش
برسانند. سرَش را کَنده اند يکباره. يقيناً بد بند بود. همينجوري که در نميآيد.
يقيناً يک چيزيْش کم بود.
سر که ديگر رويِ شانهها نيست، ميشود دردِ سر. بايد دادَش. امّا بايد
شُشتَش، آخر لک ميکُنَد دستِ کسي را که ميدهندَش بهِش. بايستي ميشُستندَش.
چون اويي که دريافتَش کرده، دستها درجا آلوده به خون، بنا ميکند به شکهايي
داشتن وَ بنا ميکند به نگاه کردن عينِ کسي که منتظرِ اطّلاعاتي است.
ـــــ بَه! در حالِ باغباني پيداش کرده ايم... بينِ چند تايِ ديگر پيداش
کرده ايم... انتخابَش کرده ايم چون تروتازهتر به نظر ميآمد. اگر يکي ديگرَش را
ترجيح ميدهد... ميشود رفت ديد. فعلاً تا آن وقت همين يکي را نگه دارد...
و ميروند، زيرِ نگاهي که نه ميگويد بله نه نه، نگاهي خيره.
چطور است بروند طرفِ تالاب را ببينند. کلّي چيزها پيدا ميشود تويِ يک
تالاب. بلکه يک غريق کار را راه بيندازد.
خيال ميکنند تويِ يک تالاب پيدا ميکنند آنچه ميخواهند. زود ازَش برميگردند
و دستِ خالي برميگردند.
کجا پيدا کنند سرهايي پاک آمادهيِ پيشکِش کردن؟ کجا پيداش کنند بدونِ
دردِسرهايِ زيادي؟
ـــــ من، پسرعموم را دارم. امّا، سرهامان بهتر است بگوييم انگاري يک سر.
هرگز کسي باور نميکند که من تصادفي پيداش کرده ام.
ـــــ من...دوستَم پييِر هستِش. امّا يک زوري دارد که نميگذارد به
همين سادگيها ازَش بکَنندِش.
ـــــ بَه، حالا ميبينيم. آنيکي آنهمه راحت آمد تو دست.
اينچنين است که ميروند در دامِ فکرِ خود، و ميرسند به خانهيِ پييِر.
يک دستمال مياندازند زمين. پييِر خَم ميشود. مثلِ برايِ برداشتنَش، خندان، ميکِشندَش
به عقب با گرفتنِ موهاش. سر به دست آمده است، کَنده.
پييِر زنَش ميآيد تو، غضبناک... «پاتيل، ببين باز هم شراب را ريخته
زمين. ديگر حتّي نا ندارد بخوردِش. تازه بايد بريزدِش زمين. تنِ لش ديگر نميتواند
حتّي پا بشود...»
و ميرود پيِ چيزي برايِ تميز کردن. آنها هم ميگيرندَش با موهاش. تن ميافتد
به جلو. سر ميمانَد برايِشان تويِ دست. يک سرِ غضبناک، که تاب ميخورَد با
موهايِ بلند.
سگِ گُندهاي پيداش ميشود، که عوعو ميکند بهشدّت. تيپايي بهِش ميزنند
و سر ميافتد.
حالا سه تا ازَش دارند. عددِ خوبي است، سه. تازه انتخاب هم وجود دارد.
واقعاًکه سرهايِ شبيهي نيستند. نه، يک مرد، يک زن، يک سگ.
و ميروند به سويِ اويي که درجا يک سر دارد، و مييابندَش باز که منتظر
است.
دستهسر را ميگذارند رويِ زانوهاش. او سرِ مرد را ميگذارد در طرفِ
چپ، نزديکِ سرِ اوّلي، و سرِ سگ را و سرِ زن را با موهايِ بلندَش در طرفِ ديگر.
سپس منتظر ميمانَد.
و نگاهِشان ميکند با نگاهي خيره، با نگاهي که نه ميگويد بله نه نه.
ـــــ اوه! اينها، تويِ خانهيِ يک دوست پيداشان کرده ايم. آنجا تويِ خانه
بودند... هرکسي حتماً ميتوانست ببَردِشان. بيش از اينها نبود. همانهايي را که
بود برداشتيم. دفعهيِ ديگر بخت بيشتر يارِمان خواهد بود. رويِهمرفته بخت و
اقبال بوده. قحطِ سر که نيست، خوشبختانه. با اينهمه، ديگر درجا دير است. پيدا
کردنِشان تويِ تاريکي. وقت برايِ تميز کردنِشان، مخصوصاً آنهايي که احتمالاً
تويِ لجن اند. خلاصه، سعيَش را ميکنيم... امّا، ما دو نفر تنهايي، نميشود که
گاري گاري ازِشان بياوريم. باشد قبول... بزنيم برويم... بلکه چند تايي ازِشان
افتاده باشند از ساعتي پيش. خواهيم ديد...
و ميروند، زيرِ نگاهي که نه ميگويد بله نه نه، زيرِ نگاهي خيره.
ـــــ اوه من، ميداني. نه! بگير! سرِ من را وردار. برگَرد باش، بهجاش
نميآورَد. او حتّي نگاهِشان هم نميکند. بهِش خواهي گفت...: «بفرماييد، بيرون
رفتني، برخوردم به اين. يک سر است، گمانَم. ميآورمِش برايِ شما. و بس خواهد
بود برايِ امروز، مگر نه؟
ـــ امّا، جانَم، من فقط تو را دارم.
ـــ زود باش، زود باش، احساسات به کنار. بگيرِش. جُم بخور، بِکِش، محکم
بِکِش، باز محکمتر، لامصّب.
ـــ نه. ميبيني، نميشود. مکافاتِ ماست. حالا تو، مالِ من را امتحان کن،
بکِش، بِکِش.
امّا سرها جاکَن نميشوند. سرهايِ قاتلهايِ تمامعيار.
ديگر نميدانند چه کنند، بازميآيند، برميگردند، بازميآيند، بازميروند،
بازميروند، زيرِ نگاه که منتظر است، يک نگاهِ خيره.
آخرش گُم ميشوند تويِ شب، و اين آرامشِ بزرگي برايِ آنهاست؛ برايِ آنها،
برايِ وجدانِ آنها. فردا، باز راه ميافتند اتّفاقي در يک مسير که ادامهَش
خواهند داد تا جاييکه بتوانند. سعي ميکنند زندگيِ تازهاي برايِ خودِشان دستوپا
کنند. واقعاً سخت است. سعي خواهند کرد. سعي خواهند کرد که ديگر به هيچکدام از اين
چيزها فکر نکنند، مثلِ قبل زندگي کنند، مثلِ همهيِ مردم...
استراحت در شوربختي
شوربختي، شخمزنِ بزرگِ من،
شوربختي، بِنشين،
استراحت کُن تو،
استراحت کنيم کمي من و تو،
استراحت کُن،
تو من را پيدا ميکُني، تو من را به مَحَک ميزني، تو به من ثابتَش ميکني.
من ويرانهيِ تو ام.
تماشاخانهيِ بزرگِ من، پناهگاهِ من، آتشدانِ من،
انبارِ طلايِ من،
آيندهيِ من، مادرِ حقيقيِ من، افقِ من.
در روشناييِ تو، در وسعتِ تو، در وحشتِ من،
من خودم را ميکنم رها.
خونِ من
آشِ روانِ خونَم که وا ميمانم توش،
سرودخوانِ من است، پشمينهيِ من، زنهايِ من.
بي پوسته است. شادمان ميشود، ميپاشانَد خود را.
پُرَم ميکند از شيشهها، از خاراها، از خُردهشکستهها.
ميدرَدَم. در تَرکِشهاست که زندگي ميکنم.
در سُرفه، در دِهشت، در جذبه
ميسازد کاخهايِ من را
در بومها، در طرحها، در لکّهها
روشن ميکند آنها را.
دخترِ جوانِ بوداپست
در مِهِ ملايمِ نَفَسِ دختري جوان گرفتم جا.
رفته ام دور، ترک نکرده ام جام را.
آغوشِ او ندارد وزني. مثلِ آب ميشود رفت آن تو.
آنچه پژمرده محو ميشود پيشَش. بازنميمانَد مگر چشمانَش.
عَلَفانِ بلندِ زيبا، گُلانِ بلندِ زيبا ميباليدند در کِشتزارِ ما.
مانعي چه سبُک بر سينهيِ من، جوري که تو فشار ميدهي حالا.
چه فشاري ميدهي، نيستي که ديگر حالا.
بر راهِ مرگ
بر راهِ مــرگ،
مادرَم برخورْد به يخْکوهي بزرگ؛
خواست حرف بزند،
درجا دير شده بود،
يک يخْکوهِ بزرگِ پنبهاي.
مادرم نگاه کرد به ما، برادرم و من،
و گريه کرد بعد.
گفتيم بهِش ـــ دروغي واقعاً بيمعني ـــ که خوب ميفهميم.
آنوقتَش يکي از اين لبخندهايِ اينهمه نازِ دخترانِ جوان بر لبانَش
آمد،
که واقعاً خودِ او بود،
يک لبخندِ چنان قشنگ، تقريباً شيطنتي؛
بَعدِ آن، ربوده شد در مات.
در شب
در شب
در شب
شده ام همجُفت با شب
با شبِ بي حدود
با شب.
از آنِ من، زيبا، از آنِ من.
شب
شبِ زاد
که پُرَم کُني از فريادَم
از گُلآذينهايِ خوشهوارَم
تويي که گيريَم در بر
که برآوري خيزاب خيزاب
که برآوري خيزاب در همه اطراف
و برکُني دود، سخت انبوه اي
و برخروشي
شب هستي.
شبِ اينجا مدفون است، شبِ نابهکار.
با دستهيِ شيپور و دُهُلَش، و ساحلَش
ساحلَش آن بالا، ساحلَش همهجا،
ساحلَش نوشد همي، وزنِ او است شاه، و سرفُرودي کُنَد همه زيرِ او
زيرِ او، زيرِ ظريفتر از يک تار،
زيرِ شب
شب.
شبِ گرفتاريها
کم هست لبخند، در
اين گيتي.
اويي که اينجا در
حرکت است، چه بسيار ملاقاتها ميکند که زخميْش ميکنند.
با اين همه،
اينجا نميميريم.
اگر بميريم، همه
از نو ميآغازد.
گاوآهنهايِ از قندِ سفيد يا از شيشهيِ دميده يا از چينيْ مانعي اند
برايِ رفتامد.
سُفرههايِ از شيرِ بُرّانده نيز، وقتيکه تا به زانوها ميرسند.
اگر اتّفاق را هرکَس بيفتد در يک چِليک، حتّي اگر تَهْ دررفته باشد و پاها
آزاد باشند، پيادهرَوي و رفتامد دشوار ميشوند.
اگر، به جايِ بُشکهها، باجهها هستند (شاديبخش به چشمِ ديگري، بله
البتّه، امّا...) پيادهرَوي در آنجا سخت خستهکننده است.
جهاني از پشتِ پيرزنها به عنوانِ پيادهرو، بههمچنين.
دستههايِ ميلههايِ شيشهاي زخمي ميکنند، اجتنابناپذير است. دستههايِ
شيشهاي زخمي ميکنند، دستههايِ استخوانهايِ درشتْنِيها ميترسانند بيشتر.
ديوارهايِ از گوشتهايِ فاسد، حتّي خيلي کُلُفت، نشست کرده طبله ميکنند.
نميشود گفت که ميتوان در آنها زندگي کرد بدونِ اندکي نظارت، در همه هنگام، با يک
گوشهيِ چشم.
وقتيکه در دستِ خود رگهايِ نازکِ پولادين مشاهده کنيد، همين بسبسيار
سردِتان ميکند، کفْ ديگر دست ميکِشد که يک گودي باشد، حالا ديگر پيرَهَنکيست
سفت از چرک، به عذاب ميافتيد، فعاليّتهايِ دستي به حدِّ اقلِّ تمام ميرسند.
يک دهانهيِ آتشفشان که ميگشايد در رُخي پرستيدني، زيرِ بوسه، از کم هم کمتر دلرُباست اين. رويبندِ توريِ
پوسيدهيِ آن اغوا نميکند. رو به سويي ديگر گردانده ميشود.
ديدنِ ليموهايِ سياه ميترسانَد. پيراهنِ ژِرسهيِ از کِرمِ خاکي، اگر
گرما بدهد، ميدهدَش به بهايِ احساسهايِ بسيار.
انسانهايي که ميافتند پاره به دو تکّهيِ عمودي، شقّههايِ آدمي، اين
شقّههايِ گُندهيِ استخوان و گوشت، ديگر ياورانِ هم نيستند.
سرهايي که ديگر رابطهاي ندارند با شکم مگر از طريقِ تاکهايِ رَزْوار،
چه خشک چه تَر، چه کسي به خيالَش ميرسد که حرف بزند با آنها، خودماني حرف بزند
با آنها، يعني بدونِ حسابگري، خيلي طبيعي؟ و با لبهايِ حلبي، ديگر چه عطوفتي
ميسّر است؟ و اگر به فقيرها شيرينيهايِ مربّايِ پيچومُهره اِنعام کنند، کيست که
به ثروتمند بودنِ خود نبالد؟
وقتيکه کَرِه بيتعادل شده چاق شود رويِ کاردْ بهيکباره، خواهد افتاد
همچو قلوهسنگ، «واي به حالِ زانوها!»
و اين هم حالا تنِ هشتپاها در متّکا!
و اگر کراوات شود چسبِ چَکان،
و چشمْ جوجه اردکي کور با پوشپرهايِ تُنُک که نخستين سرما خواهدَش کُشت،
و اگر نان شود خِرس و سهمِ خود را بخواهد و آماده باشد به کُشتن،
و اگر پرندههايِ شکاري که مايل اند بگذرند از يک سويِ آسمان به سويِ
ديگر، کور از نميدانم چه، از اين پس همچو مسير در پيشگيرند تنِ معجزهآسا بزرگشدهيِ
خودِ شما را، بازکُنان گذرگاهي برايِ خود از ميانِ اليافِ بافتهايِ درشت؛ با نوکهايِ
خميدهيِ خود، خرابيهايِ بيهوده به بار آورند و چنگالهايِ پرندههايِ لعنتي
ناشيانه فرو روند در اندامهايِ اصلي.
و اگر، جويانْ رهايي را در فرار، پاها و کمرگاههاتان بشکافد همچو نانِ
خشکيده، و اينکه هر جنبشي بِدَرَد آنها را بيش از بيش، بيش از بيش. حالا چگونه از
آن رهايي يافت؟ چگونه از آن رهايي يافت؟
شبِ ناپديديها
شب مثلِ روز
نيست.
خيلي نرمش دارد.
دهنِ مرد باز ميشود. زبان ميکَنَد از بيخ با خشونت خودش را و برميگردد
به جهانِ آبي وَ شنا ميکند با کِيف و ماهيها تحسين ميکنند که چه نرم مانده است.
مرد ميرود در پيِ آن، خون ازَش روان و او، آب دستوپاگيرَش ميشود. چندان خوب نميبيند
تويِ آب. نه، چندان خوب نميبيند تويِ آن.
تخمِمرغهايِ برايِ شامِ شب گم شده اند. بگرديد در پِيِ آنها بيرون،
البتّه در جايِ گرم. تخمها در نَفَسِ يک گوساله. تخمها ميروند آنجا. آنجاست که
خوش اند. با هم قرارِ ديدار در نَفَسِ گوسالهها ميگذارند.
برويد توفانهايِ من را برايَم بياوريد! کجا رفته اند تو توفانهايِ من؟
زنش را و بچّههاش را برميدارد توفان. ميغلتانَدِشان، ميبَردِشان. از ميانِ
درياها حرکت ميکند. ميرود به سويِ يک آتشفشان، آتشفشاني با جِقّهاي روشن که
سخت اغواش ميکند.
سَبدَکِ خود را مييابد مَردُمَک. اوه! برگرديد! برگرديد، سَبدَک. گريه
ميکنند. محکم ميچسبند. بالون که چنان احتياجي به ديدنِ چيزي ندارد. احتياج دارد
بهخصوص به بادِ موافق.
دستوبالي که وداع را تکانتکان ميخورْد، فرمانبَران فقط از جنبشِ خود،
يکهو رفت. راه را عوضي ميرود در تاريکيِ شب. تصادف ميکند. دست چنگ مياندازد و
بال ميچرخد و به نوسان ميافتد بينِ شرق و غرب. و اگر برسد که به محبوبه بپيوندد،
چگونه ازَش پذيرايي خواهد شد؟ چگونه؟ ميترسانَد، يقيناً. از اينست پس که ميميرد،
چنگ انداخته به يک شاخهيِ درخت.
گروهي از چاقوها ميروند از تنهيِ درختي بالا انگاري در يک اتاقکِ
آسانسور، پرتاب ميکنند خود را و سپس روستا را چاقوباران ميکنند. آفتابي شدن در
آنجاها ميشود بياحتياطي. خرگوشها که ادامه ميدهند به هر علّتي به بيرون رفتن
دردمندانه پشيمان ميشوند از اين کارِشان و زخمهاشان ميسوزد.
خاتمه را، بُرُسِ برقي ميگذرد. ذرّههايي از هر يک در ميآورَد، از
حيوانها نيز، از درختها. ذرّههايي در ميآورَد، اوّلَش شاديبخش است. بعدَش نخهايِ
درازِ نوراني در ميآورَد، نخهايِ پاره وَ زندگي. ديگر انسان نخواهند بود انسانهايِ
تماسيافته. نه سگها سگ؛ نه درختهايِ بيد درختِ بيد. بناهايِ کوچکِ خاکستر و
ذغال، بناهايِ کوچکِ پراکنده در روستا، که باد ميآيد ميرُبايدِشان رفتهرفته
سُران.
زاد
پُن[4] از يک تخم زاد، سپس از
يک روغنماهي و زايان ترکاندَش، سپس از يک کفْش زاد؛ از تقسيمِ دوتايي[5]، کفشِ کوچکتر در چپ،
و او در راست، سپس از يک برگِ ريواس زاد، همزمان که يک روباه: روباه و او دَمي
نگاه کردند به هم، پس زدند به چاک هر يک به راهِ خود. سپس، از يک سوسک زاد، از يک
چشمِ ملخِ دريايي، از يک تُنگ؛ از يک شيرِ دريايي و از سبيلهايِ او درآمد، از يک
کَفچِليز و از عقبَش درآمد، از يک ماديان و از منخرهاش درآمد، سپس اشکها ميريخت
جويانِ پستانها، آخر او مگر برايِ مِک زدن نيامده بود به دنيا. سپس از يک
تُرُمبون زاد و ترمبون سيزده ماهِ تمام شيرَش داد، سپس از شير گرفته و سپرده شد به
ماسه که گسترده بود همه جا، آخر کوير بود؛ و فقط پسرِ ترومبون ميتواند تغذيه کند
در کوير، فقط او با شتر. سپس از يک زن زاد و بهشدّت متحيّر شد، و انديشهکُنان بر
پستانِ او، ميمکيد، يکخُرده هم دَمبهدَم ميتُفيد، ديگر نميدانست چي؛ سپس
ملتفت شد که اين يک زن بوده، هرچند که هرگز کسي کمترين اشارهاي در اين باره بهِش
نکرده بوده؛ تازه شروع ميکرد به سر بلند کردن، بهتنهايي، به نگاه کردنِ او با
چشمِ ريزي تيزبين، امّا تيزبيني جز سوسويي نبود، حيرت بسي شديدتر بود و، نظر به
سنَّش، لذّتِ بزرگَش بههرحال مِلِچ مولوچ مِلِچ مولوچيدن بود، و مُچاله شدن
رويِ پستان، شيشهبندِ دلپذير، و مکيدن.
از يک گوراَسب زاد، از يک مادهخوک زاد، از مادهميموني زاد کاهآکَنْد،
پايي به يک درختِ قلاّبيِ نارگيلْ قلاّب و پاييْ آونگ؛ ازَش آمد بيرون پاک بو
گرفتهيِ کَنَف و بنا کرد به عربده کشيدن و سوت زدن در دفترِ طبيعيدان که هجوم
آورد بهِش با نيّتِ آشکارِ کاهآکَنْد کردنِ او، او امّا جا خالي کرد و زاد در
سکوتي کامل از جنيني که در تَهِ يک شيشه بود، از سرَش زد بيرون، يک سرِ گُندهيِ
اسفنجوارِ نرمتر از زهدان که کاروبارَش را در بيش از سه هفته درِش دَم کرد؛
سپس بهچالاکي از موشي زنده زاد، چونکه بايستي به حضور ميشتافت، که طبيعيدان بو
برده بود از جريان؛ سپس از يک خُمپاره زاد که تِرکيد تويِ هوا؛ سپس نهکه خود را
همش زيرِ نظر ميدانست، راهي يافت برايِ زادن از يک ناوکِ بالْبلند و اقيانوس را
زيرِ پرهاش پيمود؛ سپس در نخستين جزيزهيِ سررسيده زاد در نخستين موجودِ
سررسيده وَ آن يک لاکپشت بود، امّا همچنان که بزرگ ميشد دريافت که آن توپيِ
درشکهاي قديمي بوده انتقال يافته به آنجا به دستِ استعمارنشينهايِ پرتغالي. آنوقت،
از يک گاو زاد، دلنشينتر است، سپس از يک مارمولکِ غولآسايِ گينهيِ نو، به
گُندگيِ يک خَر، سپس برايِ بارِ دوم زاد از زني، و زايان به فکرِ آينده بود، آخر
باز زنها بودند که او بهتر ميشناختِشان، و بعدها با آنها راحتتر ميبود، و درجا
نگاه ميکرد حالا به اين سينهيِ اينهمه نرم و پُر، حينِ انجامِ مقايسههايي کوچک
که اجازه ميداد بهِش تجربهيِ درجا طولانيِ او.
آوازِ مرگ
بختِ با بالهايِ پَهناور، بختْ بهاشتباه بُردَم با ديگران به سويِ
سرزمينِ شادناکِ خود، يکباره، با اينهمه يکباره، آنگاهکه نَفَس ميکشيدم
سرآخر خوشبخت، ترقّههايِ کوچکِ بيپايانِ در جَو منفجرَم کردند با ديناميت وَ
سپس چاقوها فوّارهزنان از همه سو سوراخسواخَم کردند با ضربهها چنان، که
بازاُفتادم بر خاکِ سختِ وطنَم، تا به هرگز از آنِ من اکنون.
بختِ با بالهايِ از کاه، بختْ که برکِشيدَم دَمي را بر فرازِ اضطرابها و
نالهها، گروهي ساخته از هزار، بهرهور از گيجيِ من پنهان در غبارِ يک کوهِ بلند،
گروهي در کارِ مبارزهيِ مرگبار از هميشه، يکباره يورشآوران بر ما همچو شهاب،
بازاُفتادم بر زمينِ سختِ گذشتهيِ خود، گذشتهيِ تا به هرگز حالْ اکنون.
بختْ باز بارِ ديگر، بختِ با شَمَدهايِ تازه پناهدِهان به من بهمِهر،
آنگاهکه بر گِردِ خود لبخند ميزدم به همه، سهمکُنان هر چه داشتم، يکباره،
گرفتارِ چه کسي ميداند چي آمده از آن بالا و از پشت، يکباره، مثلِ يک پولي که در
ميرود از قلاّب، واژگون شدم، پَرِشي بود عظيم، و بازاُفتادم بر خاکِ سختِ
تقديرَم، تا به هرگز از آنِ من اکنون.
بختْ باز بارِ ديگر، بختِ با زبانِ ضماد، از پسِ پاک کردنِ زخمهايِ من،
بختِ همچو مويي که برگيرند و ببافند با موهايِ خود، از پسِ گرفتنَم وَ همجفت
کردنِ فسخناپذيرانهيِ من با خود، يکباره آنگاه که ديگر غرق بودم در شادي، يکباره
مرگ آمد و گفت: «وقتَش است. بيا.» مرگ، تا به هرگز مرگْ
اکنون.
تقدير
درجا رويِ کِشتي بوديم، ميرفتم درجا، در دلِ دريا بودم، وقتيکه، خرابشَوان
بر سرِ من يکباره، مثلِ موعدِ پرداختِ يک بدهکاري، بدبختيِ با حافظهيِ وفادار
پيداش شد وگفت: «من ام، ميشْنويْم، زود باش، برگَرد!» و رُبودَم، ديري نکشيد، و
برگردانْدَم جوريکه زبان درميکِشند در دهان.
درجا بر کِشتي، درجا اقيانوسِ با نداهايِ گُنگ ميگشايد با نرمي، درجا
اقيانوسِ در سينهپوشِ بزرگِ خود ميگشايد با مهرباني، پسزنان بر رويِ خود لبهايِ
کشيدهيِ آبيِ خود را، درجا سرابِ سرزمينهايِ دوردست، درجا... امّا يکباره...
وقتيکه بدبختي، برگيران سبد و جعبهيِ انبُرهاش را، روانهيِ محلّههايِ
بهتازگي روشناييگرفته ميشود، برو ببين که آيا از يارهايِ او آنجا يکي نيست که
کوشيده باشد بهدر کُنَد از راه تقديرِ خود را...
وقتيکه بدبختي با انگشتهايِ کارآزمودهيِ آرايشگريِ خود ميگيرد محکم
قيچيش را، به يک دست، به دستِ ديگر دستگاهِ عصبيِ يک انسان، اين نردبانِ نامطمئنِ
شکننده در نَفْسهايِ گوشتناک را، برآوران آذرخشها و گرفتگيهايِ عضلاني وَ
نااُميديِ اين حيوانِ از کتان، وحشتزده...
اوه، جهانِ نفرتانگيز، بهآساني نيست که نيکي برآورند از تو.
اويي که يک سنجاق هست در چشمَش، آيندهيِ نيرويِ درياييِ انگلستان که
ديگر گيرا نيست برايَش. خُفتن، اگر فقط خُفتن ميتوانست. امّا پلکْ پوشان دردِ
او را همچو يک خاره...
رويِ يک چشم، همينکه فقط بهدرستي بهدرَش آورند، ميتوان همچنين بشقابها
گردانْد شکوهمندانه.
طُرفه است ديدنِ آن، بسا که سير نشوند از نگريستن در آن. امّا اويي که
ازَش رنج ميبَرَد، از اين چشم، سهمي دارد از اين بازي که مشتاقانه ميفروشدَش،
بَه! نميگذارد که التماسَش کنند... اوه نه، يا دستِ کم نه مدّتها.
جنبشهايِ وجودِ دروني
باروتخانهيِ وجودِ دروني منفجر نميشود هميشه. پنداري از شن است. سپس،
يکباره، اين شن در آن سرِ جهان است و، از راهِ آببندهايي عجيب، خَشمابشارِ بمبها
را فرو ميريزد.
در حقيقت، اويي که خشم را نميشناسد چيزي نميداند. بيواسطه را نميشناسد.
سپس خشم بر ميخورَد به بُردباريِ پيچيده بر خود. به محضِ تماس، اينيک
راست ميايستد و در هم ميآميزد با آنيک، و تيز ميرَود همچو خمپاره و به هر چه
برميخورَد انکارَش کرده سوراخَش ميکند.
سپس، غلتان با هم، به اعتمادِ گِرانسَر و قابليّتهايِ ديگر بر ميخورند،
و فروپاشي بر همهيِ منطقهها ميگسترَد.
سرعتْ جانشينِ وزن ميشود و وقعي نميگذارَد به وزن.
مثلِ مژهاي بردَميده بر لبهيِ يک پلک که جايِ آن خوشتر است آنجا تا بر
نُکِ يک دماغ، چُستي بر جايِ خود است در وجودِ دروني. در آنجا طبيعيتر است تا بر
پايِ يک لاکپشتِ مبتلا به فلج.
آنگاهکه شهوتپرستي يدککِشان کِشتيهايِ تبِ خود را در کشتزارهايِ
پهناورِ وجودِ دروني... چي! پس اين مِه چيست که برميخيزد؟
وجودِ دروني مدام کرمينههايِ پُرجُنبش را سرکوب ميکند. يکباره خود را
تهي مييابد از آنها همچو از يک فرياد، همچو از زُبالههايِ با خود بُردهيِ
توفاني ناگهاني.
امّا اِشغال بهزودي از سر گرفته ميشود از پايين، و آرامشِ يک آن برداشته
و سوراخ ميشود همچو سرپوشِ کِشتزارها از گُندمدانههايِ حريصِ باليدن.
بايد ديد وجودِ دروني را حملهبَران به شهوتپرستي. کدام نانوا فرو بُرده
است هرگز دستهايي اينهمه عظيم در تغارِ خود؟ کدام نانوا به ديده آمد چنين به
ستوه آمده از کوهِ روانِ برآيانِ فروريزانِ خمير؟ خميري که در صددِ ورآمدن تا سقف
است و خواهدَش دريد.
وجودِ دروني بهشادماني يا با خويشتنداري همکاري ميکند با شهوتپرستي.
امّا همواره در محاصرهيِ اين اشغالگرِ وَرَمکُن است.
وجودِ دروني همهيِ جنبشها را دارد، پرتاب ميکُنَد خود را به جَلديِ
تير، برميگردد سپس همچو يک موشِکور، زمستانْخوابيهايِ بيپايانِ موشِخُرما را
دارد. چه وجودِ پُرجنبشي! دريا حتّي زيادي فرومايه است، زيادي کُند است تا بشود که
همسنجي شود با آن، دريايِ با دکوپوزِ داغان.
سرآخر، حملهور به انسانِ پيشاپيشْ مغلوب، ترس.
وقتيکه ترس، با جريانِ جيوهوار، فرا ميگيرد شخصيّتِ حقيرِ يک
انسان را که در دَم ميشود همچو انباني فرسوده،
ترس، کنارزنان همه را، همچو فرمانروا، وقتيکه ميآيد تو، مينشيند
يلخي، تن بهدر کرده از جامهها، بر نشيمنگاههايِ ساقطشده از همهيِ فضيلتها،
خونريزِ يگانهيِ خوشبختي، وقتيکه ترس،
وقتيکه ترس، درازْخَرچنگِ هراسانگيز، با دستکِشهايِ فلزّي چنگ
مياندازد بر مغزِ نخاع...
اوه، زندگيِ هماره گَند!
نااُميدي و خستگي همجفت ميشوند. و خورشيد ميرود از وَري ديگر.
مصيبتِ سازندهها
تکپرده
نوشتهيِ 1930، اجراشده در 1937 در پاريس.
صحنهيِ 1
اين تکپرده در گردشگاهِ
سازندهها ميگذرد، در گُذارِ درختيِ باغِ پيرامونِ آسايشگاه.
آنها تا اندازهاي
برايِ خودِشان حرف ميزنند، تا اندازهاي برايِ گيتي.
وضعِ ظاهريِ آنها: بزرگسال،
انديشمند، ستمديده.
در دور نگهبانها ديده
ميشوند. هر بار که آنها نزديک ميآيند، سازندهها ميپراکنند.
ا. (مغرورانه). ـــــ اغلب، تاسبازي که ميکنم، يکهو، به خودم ميگويم:
«با اين تاس، حتماً يک شهر درست ميکنم» و آن دست بازي را تمام نميکنم، تا شَهره
را نساخته ام.
و با اينهمه، واقعاً سخت است... و وقتيکه بايد انگليسيها را جا داد
تويِ يک تاس، با ميدانِ گُلکاري شدهاي که به هر قيمتي خواهانَش اند با زمينِ
گُلفِشان، راستش، اويي که ميگويد اين کار آسان است، خوب خودش درستَش کند. و
اصلاً چرا تا به حال درست نکرده است؟ قحطِ تاس که نيست، گمانَم.
ب. (با مهرباني). ـــــ گوش کنيد به من. برايِ دستگرمي کَک درست
کنيد. نهتنها کوچولو و ظريف است، بلکه مهمتر از همه، جَست ميزند کَک. (خطاب
به همه) اقرار کنيد، اي بابا. کلّهشقي نکنيد، همهتان خوب ميدانيد که يک کَک
از جَستها زندگي ميکند.
آ. (پُرشور). ـــــ انگليسيها را جا داده ايد تويِ يک کَک؟
(قطعکنان.) ميشود ديدِشان؟ و صحيح و سالم، هَن؟
ب. ـــــ صحيح و سالم... چراکه نه؟ شکنندهتر از ديگران که نيستند؛
بفرماييد، منچستر، خراب شده از انگليسيها...
پ. (با ملايمت، رؤيايي). ـــــ من، يک شهر ساختم که توش ميشد...
توش احتمالاً ميشد اميد داشت به زندگي کردن در آرامش... و با اينهمه!...
آخرش، ساختمِش... با کوچههايِ چنان تنگ که يک گربه حتّي مگر بهزحمت نميتوانست
ازَش بگذر... دزدها حتّي تلاش نميکردند که در بروند. از قبل، ميگرفتندِشان،
محتوم بود. ميماندند آنجا، ميخکوب، با نگاهِ دلهره...
ث. (گذران). ـــــ ... گرفتاريها داشتيد حتماً با شهرِتان، هان؟ (لحظهاي
بازمانده تا گوش کند.) اوه! همهشان بد اند... (ميرود.)
پ. (دنبالکنان رؤيايِ خود را). تويِ تماشاخانههايِ من، تماشاچي
بي تماشاچي.
تويِ بالکُن، دوربينهايِ نجومي مينشاندم. ساعتها آنجا بهگوش ميماندند...
مصيبت را ميکاويدند... عينکهايِ کوچولو هم در بالکنهايِ جانبي، همدلانه رويِ
هم دولا شده... و نگاهکنان... نگاهکنان...
ب. (انديشهکنان). ـــــ بله، دوربينِ نجومي، بايد بشود روش حساب
کرد.
پ. (تُند). ـــــ اوه! عينکهايِ کوچولو هم همينطور... (سپس،
از نو، آرام و رؤيايي.)
... خانههايِ از پا درآمدهيِ من، سرِ شبهايِ سپتامبر، يکهو نشست ميکردند،
بازکُنان درها و پنجرههاشان را، در حاليکه دودکِشهاشان درازتر ميشدند، در ميآمدند
عينِ يک مادگي... عينِ يک مناره...
... و شهرِ يخکوهيِ من! يخکوههايِ نردهدار و کاشته در جايي که آخرينِ
فيلهايِ دريايي درِش کِشتزاري دارد، و خودش شخمَش ميزند، با تودهيِ هيکَلَش
برايِ شيار انداختن...
نهنگهايِ با چشمهايِ کوبهخورده، که به گِل مينشينند صبحِ زود تويِ
خيابانها، راه ميبندند بر همه چيز، راه مياندازند يک بويِ...
ا. (خشمگين). ـــــ نهنگها! نهنگها! نميخواهمِشان. درجا جامان
تنگ است. خوب برود وقتَش را صرفِ کوچکترينَش بکند. من تويِ تاسها کار ميکنم،
جان ميکَنم، دارم کور ميشوم، اين را باش که ميخواهد برايِ ما نهنگ بياورَد. خوب
برود کوچکترِشان کند. کَفچَليز درست کند ازِشان! (با صدايي وحشتناک)
کَفچَليز!
ب. به پ. (آشتيجويانه). ـــــ درست است، ميفهمي، شديداً تحتِ نظر
ايم اينجا. سرِ هيچي آدم را ميبَرند. چهبسا ميبَرندِت. آنوقتش هم ما را ميبيني
مانده ايم با نهنگها. ما که نميشناسيمِشان. اين حيوانها يک خُرده آب بسِشان
است تا هول کنند آدم را، کلّهپا کنند، به وحشت بيندازند. تماشايي نيست، ها، داداش
بزرگ، سازندهيِ بزرگ. (پدرانه، پس از تأمّلي کوتاه.) شايد چهبسا بتواني نهنگهايِ
قلاّبي درست کُني، و جاسوسها که سرميرسند، نَجَق ميزني، به نهنگهات، آنها هم
ميگوزند به دماغِشان. او هم اگر تو را اذيّت ميکند (اشارهکنان به ا.)،
همينطور... ميگوزند به دماغِش. نهنگ؟ نديدم! کو نهنگ! (خندان.) شيرجه
رفت، نهنگه!
(ديده ميشود که نگهبانها نزديک ميآيند.)
(ا.، ب.، و پ. هيس... هيس... ميکنند. ساکت ميشوند، چند قدم به سويِ تَهِ
صحنه برميدارند.)
ت. (که نشسته بازمانده، اشکريزان). ـــــ تنبلها! تنبلها! غاصبها!
(هقهقکنان.) مني که اينهمه تويِ چشمَم ساختم که بيناييْم را بهزودي از دست خواهم
داد! (سکوت.)
... آخر نبايدکه، بعد از تاب آوردنِ آنچه من تاب آورده ام، تازه بيايند
داراييْم را ازَم بگيرند.
صحنهيِ 2
ج. (نشسته، عميقاً در انديشه، واژهها را شمرده اداکُنان). ـــــ
يک شهر... خُلترين هم ميتواند يک شهر بسازد. من، ميخواهم «دويدن» بسازم، و بعد،
تا بدود... هميشه... دويدن ديگر! تازه فقط بيست و پنج سال يکريز دويدن، راحت
نيست. به تحليلِ حتميِ قوا منتهي ميشود. امّا من همهيِ اينها را تثبيت خواهم
کرد. دويدن، خواهيد ديد که چقدر آسان ميشود و آن هم... زنجيربسته.
چ. خطاست، من شهر درست نميکنم. من سازندهيِ توپِ برايِ رفتن به ماه ام.
تازهَش نه فقط رفت آنجا، بلکه از اين ورَش رفت و از آن ورَش در آمد. هيچچي
نيست، اين؟
خدايِ پدر. ـــــ نه، دويدن بيست سال پشتِ هم، ما اين را نميخواهيم. خوب
نيست برايِ انسان، او درجا بدونِ اين هم بسنده زيادهروي ميکند.
ب. (خطاب به خدايِ پدر). جسارتاً نبايستي اجازه ميداديد که يک توپ
ماه را هدف بگيرد.
خدايِ پدر. ـــــ ماه چيزي حاليش نشد، دوستِ من، نگهِش ميداشتم.
ت. (بهدو ميآيد، سراسيمه، گريهکنان). ـــــ خدايِ پدر، ازِتان
تمنّا ميکنم، بِکَنيد ازَم شهري را که گذاشته اند تويِ شکمَم! خدايِ پدر، تمنّا
ميکنم ازِتان.
(امّا نگهبانها سرميرسند. سازندهها ميپراکنند تا باز گِردِ هم آيند
همينکه نگهبانها دور ميشوند.)
صحنهيِ 3
ح. (با خودپسندي). ـــــ دوستَم، چشمِ اُرْس، مگسي ساخت هوايِ يک
اسب. با اين مَرکب ميتوانست برود دور. خوب! امّا چه قياس است يک مگسْاَسب را با
صد هزار چيزها که من ساخته ام، که پُر کرده اند گيتي را و در خيلي جاها يگانه
تشکيلدهندههايِ آن اند.
خدايِ پدر. ـــــ برويد زود چشمِ اُرْس را بياوريد. ديگر خيلي وقت است که
به آفرينشِ من گند ميزند.
ح. ـــــ اوه، انقدري استعداد نداشت.
خدايِ پدر. ـــــ بسَّست! بهجاتان آورده ام. دو تا ريش عينِ اين وجود
ندارد رويِ کُرهيِ خاک. مايهيِ عبرتْ فوري! ديگهايِ جهنّم را آماده
کنند! زود!
آخر لعنت بر شيطان چطور توانسته ايد مگسها را به هدر بدهيد اينجور؟ يعني
هيچ عذابِ وجداني پس احساس نکرديد با ديدنِ همهيِ اين اسبهايِ وحشتزده؟ اسبهايي
که بعدَش من مجبور بودم غذاشان بدهم و آمُختهشان کنم؟ آخر هيچچي نميدانستند،
ناتوان حتّي در درست گذاشتنِ سُمهاشان. تازه کي بايد ماديانهايي بهِشان ميرسانْد؟
من، هميشه من. کي لحظهاي استراحت بهِم خواهد داد؟ (نگهبانها پديدار ميشوند.
سازندهها ميپراکنند.)
صحنهيِ 4
ت. (بازگشته به صحنه؛ خود را به خاطرهاي شيرين ميسپارَد). قديمها،
رويِ هرمز ميساختم... يک سطحِ عالي؛ يک زيرسطحِ بينقص، امّا زنها نميتوانند
تويِ خارج به خودِشان خوش بگذرانند. مالِ من... متوجّه ايد، امّا تمام خواهد شد.
يک خُرده گَردِ هَشدِزِد پيدا کرده ام. (شن در دستَش لول ميکُند.)
با اين، آدم خودبهخود ميرود. (نگهبانها را نشان ميدهد.) بيخودي نگاه
ميکنند، ويژ... خداحافظ. (خطابکُنان به ديگران.) بياييد رويِ هرمز،
بياييد، برايِ همه کار هست. همين بعدازظهر راه ميافتيم.
(چندتاييشان ديوانهوار تکرار ميکنند: همين بعدازظهر راه ميافتيم!
همين بعدازظهر راه ميافتيم! نگهبانها نزديک ميشوند و سازندهها ميپراکنند.)
ج. (نشسته ميمانَد تنها، سخت در انديشه نگاهکنان به نگهبانها، جوري
که انگار ميخواهد جادوشان کُنَد، و، سر را با حالتي از اعتقادِ مسلّم تکاندِهان).
ـــــ اشتباهي در کار نيست، کاري که بايد کرد، تبديل کردنِشان به مجسّمه است...
به همين سادگي.
صحنهيِ 5
پ. (يکهو پا ميشود، يک سلسله حرکتهايي با دستوبالَش انجام ميدهد
برايِ هيپنوتيسم کردنِ نگهبانها که پشت کرده اند و او سازندهها را به شهادت ميگيرد.)
پ. آرام! آرام! بهزودي تمام خواهد شد، آرام، حسابي صاف، حسابي سفت...
(نگهبانها ناگهان جا عوض ميکنند.) ناقُلاها! درست سرِ وقت!
ب. (خندان). ـــــ اگر تبديلِشان کنيم به دودکِش چي، پوف...
پوف... دودکِشهايِ ماشيندودي، پوف... پوف... پوف پوف پوف... پوف پوف پوف پوف پوف
پوف (تقليدکُنان صدايِ قطاري را که دور ميشود و دست را به علامتِ وداع تکاندِهان).
آديوس! آديوس!
ت. (بهنرمي به ب.). ـــــ ولِشان کن، من ام که ميخواهم بروم.
ا. (که تا اين زمان در درازا و پهنا عصبي قدم ميزد، قد عَلمکُنان در
ميانِ آنها). ديگر نگران نباشيد. تاتارهايِ من اينجا اند، آن طرف. سرِ ساعتِ
دو، همين بعدازظهر، بهِتان قول ميدهم. سرِ ساعتِ دو... (با حرکتهايي که
نشان دهد همه را نابود خواهند کرد، يکهويي ميرود). محو از صفحهيِ روزگار،
خبرچينهايِ کوچولويِ ما!
خدايِ پدر (او هم عصبيشَوان و روکُنان به نگهبانها). ـــــ گناهکارهايِ
ريشهدوانده در رفتارِ شنيعِ خود نسبت به من، خودِتان چنين خواسته ايد. (خطاب
به سازندهها.) به شما تسليمِشان ميکنم. (ميرود، قاضيوار.)
صحنهيِ 6
پ. (نگاهکنان به دور). ـــــ اي همهيِ آنهايي که به دشت کردمِشان
بَدَل! ببينيد اين گُستره را. همهيِ اينها پيشترها نگهبان بود. آن درخت، يک
نگهبان بود. شرورِ پير. به چنگَش آوردم وقتيکه خواب بود. همين بس بود که فقط
بلندَش کنم...
کلّي نگهبان مصرف ميکند، پس چي، افقي مثلِ اين. تازه چند تا تپّه هم آن
طرف درست ميکنم (نشاندِهان نقطهاي دور را در افق) با آنهايي که مانده.
همين بعدازظهر... سرزمينَم را جزءبهجزء نشانِتان خواهم داد. سرزميني فقط
ساخته از نگهبانها!
صحنهيِ 7
ا. (برميگردد به صحنه، با سر و وضعِ خراب، سر به چپ و راست تکاندِهان،
نزديک ميشود به ث.، يک گوشِ او را ميگيرد و سپس آن يکي را، وارسيکنان بهسرعت).
ـــــ خوب! يکيش را بده بهِم. اينيکي يا آنيکي، هرجور بخواهي. بهِت برِش ميگردانم.
به همهيِ کرها شنوايي ميدهم. (ث. در ميرود با فرياد. گوشِ پ.
را ميگيرد.). بيا ببينم. بده ببينم. همين حالا بهِت پسَش ميدهم. يک شهر
خواهم ساخت تويِ گوشِ تو. يک شهرِ حسابي، بده. يک شهر مالِ خودم، با قطارهايِ
خودم، قطارها، متروها، نهنگها هم، آخر تو نهنگ ميخواستي. نهنگها. نهنگهايِ
ماشهدار. (به هيجانآيان.) نهنگهايِ تويِ هوا، شيرجه رفتن، در رفتن، هوا
رفتن؛ برويد، کِشتيهايِ هوايي. (در حاليکه پ فرياد ميکشد به خاطرِ گوشِ خود
که ا. وِلَش نميکند.) چه اغتشاشي به راه خواهد انداخت. ديگر هيچچي
جز نهنگ. ديگر هيچ پناهگاهي. خودِشان اند. کي از عقبنشيني حرف ميزند؟ (نگهبانها
ميآيند.)
(با آبوتاب.) آنگاه، مصمّمانه، خود را پرت کرد در نهنگ. (حمله ميکند به نگهبانها؛
نگهِش ميدارند؛ با اين همه، از پسِ هر يک از جملههايِ خود موزونانه به آنها
حمله ميبَرَد.)
بهپيش، مرگ در جان، شيرجه رفت در نهنگ. (کمي کنار ميکشد، سپس باز به
آنها هجوم ميبَرد، نيرو گرفته از خشمِ خود.)
آنگاه، پريشان، خود را پرت کرد در نهنگ!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . .
آنگاه، چشمها بسته، شيرجه رفت در نهنگ!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . .
آنگاه، کنارزنان کوههايِ تَنهايِ باير را... (امّا ميبرندَش.)
پ. (که نجنبيده است و نگهبانها را شمرده است، انديشهکنان با متانت).
ـــــ هفت بيدِ ديگر برايِ کاشتن! اين برايِ فردا بعدازظهر خواهد بود... يا هفت
بيشهزار... يا هفت... تپّه؛ مسلّماً، بله، تپّهها، اين باز مطمئنترين است.
(پرده)
[1] ـ متّهم، accusé: بهرغمِ محکوميّتِ پْلوم به مجازاتِ «اعدام»، ميشو واژهيِ condamné «محکوم» را به کار نبرده است. برايِ accusé (متّهم) ريچارد اِلمَن در ترجمهيِ انگليسيِ خود گذاشته است prisoner «زنداني»، بيژن الهي در ترجمهيِ فارسيِ خود «محکوم»، و کورت لِئونهارت در ترجمهيِ آلمانيِ خود Angeklagt که يعني «متّهم». بنا بر واژگانِ حقوقي در زبانِ فرانسه، از «قاضي» در اين مرحله از دادگاهي، با توجّه به حکمِ اعدام، انتظار ميرود که واژهيِ condamné (محکوم) را استفاده کند. به نظرِ من، «قاضي» با طفره رفتن از به کار بردنِ واژهيِ «محکوم»، گويي همچو پونس پيلات در محکوميّتِ مسيح به مرگ، دست از گناه شسته است وگناه و جُرمي برايِ پْلوم قائل نيست که همچنان او را «متّهم» ميخوانَد. واژهاي هم که به «اعدام» ترجمه شده، يعني exécution، «اجرا، و اجرايِ حکم» نيز معني ميدهد بدونِ مشخّص کردنِ حدِّ محکوميّت. با اين حال، برگزاري حکم در فردايِ آن روز، جايِ شبهه در «اعدام» (يا مرگ) باقي نميگذارد. به دليلِ استفاده از واژهيِ accusé (متّهم) وَ نه condamné (محکوم)، متن از اشاره به «گناهِ اوّليه» نيز خالي نيست. فعلِ دوضميرهيِ اين صفتِ مفعولي، يعني s'accuser de quelque chose، يعني «خود را در نزدِ کشيش (خدا) به گناه متّهم کردن و به آن اعتراف کردن».
[2] ـ دنده، côtelette [کُتلِت]، مصغّرِ côte [کُت]، هر دو به معنايِ «دنده» و «پهلو»، در آشپزيِ فرانسوي به گوشتِ با استخوانِ دندهيِ برّه، گوسفند، خوک، و گاو... گفته ميشود که تقريباً هميشه با استخوان و بهويژه به صورتِ کبابي و سرخکرده يا تنوري آمادهيِ خوردن ميکنند. côte [کُت] در اصل به معنايِ دنده يا استخوانِ قفسهيِ سينه است. در اسطوره، حوّا از «کُت» يا دنده و پهلويِ آدم است که آفريده ميشود. معنايِ مجازيِ خودِ côtelette [کُتلِت] هم حتّي، در زبانِ فرانسهيِ خودماني، پهلو و دندهيِ خودِ انسان است. پيشخدمت و حتّي خودِ مُشتري، اگر از پيش با هم آشنا نباشند و به طورِ ضمني از مقصودِ همديگر باخبر نباشند، و همچنين صورتِ غذا (که اينجا انگاري حکمِ «متنِ قانون» را به خود گرفته)، لزوماً بايد مشخّص کنند که مقصودْ «کُت» و «کُتلِت»ِ چه حيواني است، چون خوراکِ بهخصوصي «فقط» به نامِ «کُتلِت» و «کُت» در زبانِ فرانسه وجود ندارد. در متن کمترين اشارهاي به نوعِ آن نشده است، و پْلوم هم احتمالاً برايِ همين کمي پايينتر ميگويد که منتظرِ پيشنهادي از طرفِ پيشخدمت بوده، و پيشخدمتِ «بهنظر نگران» بدونِ هيچ «تعجّبي» غذا را برايِ او آورده است و او هم «نادانسته» آن را خورده است. در واقع ما «درست» نميدانيم که پْلوم «دقيقاً» چه «غذا»يي، يا دقيقتر، «دنده»يِ چه موجودِ قربانيشدهاي را در بشقابِ خود دارد و آن را خورده است. گوشتِ چرخکردهيِ مخلوط با موادِّ خوراکيِ ديگر و ادويهها هم که در ايران به نامِ «کُتلت» و «شامي» رايج است، شباهتي به کُتلتِ فرانسوي ندارد، بلکه بيشتر شبيه به boulette [بولِت؛ سرراست: گلولهيِ کوچک] است که يعني «کوفته» و «کوفته قِلقِلي». اگرچه ميشو در سفري به ترکيه بود که به فکرِ نوشتنِ «پْلوم» افتاد، در خودِ داستان کمترين اشارهاي به مکانِ رستوران وجود ندارد. همچنين نگاه کنيد به يادداشتِ بعديِ من برايِ همين متن.
[3] ـ يک بُک، un bock، «يک ليوان آبجو»، به معنيِ «ليوانِ دستهدارِ آبجو با گنجايشِ يک چهارمِ ليتر، و توسعاً محتوايِ آن يعني خودِ آبجو با در صدِ الکلِ نسبتاً بالا». امّا، به نظرِ من، اگر قصدِ ميشو فقط خوراندنِ «يک آبجو» به پْلوم بود، کلمههايِ صريحِ ديگري از جمله خودِ واژهيِ «آبجو»، bière، را در اختيارِ داشت. واژهاي که او به کار برده، به نظرِ من، در رابطه با کلِّ متن، تفسيرپذير است: bock، واژهيِ آلماني، به فرانسه به معنيِ «قوچ» (bélier) وَ «نَربُز» (bouc، همريشهيِ bock، با ريشهيِ هندواروپايي که لابد «بوز»ِ پهلوي و «بز»ِ فارسي هم از همان ريشه است)، نوعي آبجويِ آلماني/بايِرني (Bockbier) است از قرونِ وسطا تا به امروز، و رويِ شيشهها و ليوانهايِ آن اغلب و شايد هميشه تصويرِ يک نَربُز هست. خلاصهَش اين که «آبجويِ نَربُز نشان». در زبانِ فرانسه، معنايِ مجازيِ اصطلاحِ bouc émissaire، معادلِ آلمانيِ آن Sündenbock، به انگليسي scapegoat، کسي است که خطايِ ديگري را به گردنِ او مياندازند. اصطلاحي که از کتابِ مقدّس گرفته شده است: «نَربُزِ قربانيِ گناه/خطا» (بنا بر ترجمههايِ رسميِ تورات) [همچنين با نامهايِ بُزِ کفّارهکِش، بُزِ گُناهخَر، قوچِ قرباني، بُزطليعه، و نميدانم ديگر چي] در تورات، سِفرِ لاويان، بابِ شانزده، 16ـ7. يعني درست اتّفاقي که در اين داستان برايِ پْلوم ميافتد. چون اگر «تقصير/جُرم/گناه»ي در اين داستان وجود داشته باشد، بايد رفت «خِر»ِ پيشخدمت را گرفت که بشقابِ غذايِ موردِ اعتراض را آورده است، در حاليکه همهيِ کاسهکوزهها را سرِ پْلوم ميشکنند. پْلوم تويِ رستوران فقط دو خوراکي سفارش ميدهد که هر دو، به نظرِ من، در رابطه با درونمايهيِ «گناه» يا «جُرم»، زيرمعناهايي افزوده بر معنايِ سرراستِ خود دارند. البتّه، «وجدانِ حرفهاي» را، بنويسم که همهيِ مترجمهايِ ترجمههايي که من در اختيار دارم، يعني فارسي و انگليسي و آلماني، bock را ترجمه کرده اند «يک آبجو»، و ضروري ندانستند که توضيحي برايِ آن بدهند. همچنين نگاه کنيد به يادداشتِ قبليِ من برايِ همين متن.
[4] ـ پُن Pon [اسمِ خاص] دوستِ پْلوم است در «شبِ بُلغارها»، چهارمین داستانِ پْلوم: «پْلوم متوجّه ميشود که ساعت چهار و ربع است، پُن را بيدار ميکند...» ميتوان احتمال داد که نامِ او از فعلِ pondre به معنايِ «تخم کردن»، «تخم گذاشتن»، و در زبانِ خودماني، «زاييدن»، «پس انداختن»، يا از صفتِ مفعوليِ آن pondu گرفته شده باشد. در فرانسهيِ ميانه، pon [اسم، مذکّر، شکلِ ديگرِ pun] به معنيِ «سيب» است.
[5] ـ تقسيمِ دوتايي، در اصل bipartition، در زيستشناسي نوعي توليدِ مثلِ سلّولهاست از راه تقسيم به دو بخشِ کاملاً شبه به هم.
Éditions
Siodo harf
Henri Michaux
Un certain
Plume
(1930)
Pages choisies
[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du
dedans (1927-1959)] Gallimard, 1966
Traduit
en persan par
Mahmood
Massoodi
13 mars 2015
©
Tous droits réservés.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر