پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

شوخی با صد سال تاریخ جهان / معرفی و بررسی رمان "مرد صد ساله ای که...." / مسعود کدخدایی

رمان «مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» رمانی است بسیار تفریحی. از آن رمان هایی است که آدم آرزو می‌کند هرگز تمام نشود. دید سبکبارانه و شوخ نویسنده موجب می‌شود تا بتوانیم در کنار آلن کارلسن صد ساله، تاریخ صد سالِ گذشته ی جهان را مرور کنیم. نویسنده این امکان را برای ما فراهم می‌آورد تا به همراه این پیرمرد با سران سیاسی و نابغه های کشورهای کوچک و بزرگ نشست و برخاست کنیم و آنان را بدون پوشش ظاهری و در هیئت آدمهای معمولی با همه ی احتیاج‌ها و خاک برسری‌ها و بلندپروازیهای آدمهای خاکی ببینیم، و ببینیم که همین آدم‌ها چگونه وقتی که در قدرت قرار می‌گیرند، عامل بزرگ‌ترین فاجعه های انسانی و تاریخی می‌شوند.

این رمان که به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده، و جزو پرفروش‌ترین کتابهای دهه ی اخیر بوده، رمانی است سیاسی که به هیچوجه سیاسی نیست، رمانی است تاریخی که تاریخی نیست، رمانی است رئالیستی که به شدت تخیلی است، رمانی است پر از شوخی که بسیار جدی است، و نیز رمانی است پلیسی و پر هیجان و پر کشش، و پر از معما که وقایع آن را نمی‌شود پیش بینی کرد.

داستان بسیار ساده و روان است: پیرمردی در روز تولد صدسالگی اش از خانه ی سالمندان فرار می‌کند. او بی آنکه زیاد زحمت فکر کردن به خودش بدهد، چمدانی را که جوانی بددهن و بی تربیت به او سپرده تا به مستراح ایستگاه اتوبوس برود برمیدارد و بیهدف راه می‌افتد. ما نیز به همراه او، با سرعتی که یک مرد صد ساله می‌تواند راه برود، نه تنها به جاهای مختلفی در سوئد، که به مهم‌ترین مکانهایی در دنیا می‌رویم که در صد سال گذشته مهم‌ترین تصمیم های سیاسی و نظامی در آن جا‌ها گرفته یا اجرا شده و پشت سر هم با ماجراهای غیر قابل پیشبینی و حیرت انگیزی روبه رو می‌شویم.
آگاهی گسترده ی نویسنده از اوضاع جهان، پشتوانه ی ژورنالیستی و ذوقِ خوش او توانسته است لایه های گوناگونی را روی هم بچیند که موجب شده تا این رمان در سراسر جهان، خوشایند خواننده هایی با پسند و پیشزمینه های فکری گوناگون قرار گیرد.

مرد صد ساله‌ای که …، یوناسن، فرزانه طاهری
ما در این کتاب فرصتی پیدا می‌کنیم تا از منظری تازه و در ظاهری کمدی به وقایع بزرگی که در صد سال گذشته در جهان دگرگونی ایجاد کرد، نگاه کنیم؛ وقایعی مانند پیدایش کشورهای کمونیستی چین، شوروی، کره شمالی و دو جنگ جهانی، آزمایش بمب اتمی، ماه مه ۱۹۶۸ در فرانسه و نیز کودتای انگلیسی در ایران و به تخت نشستن محمدرضا پهلوی به جای رضا شاه.

در چند صفحه ای که گذر آلن، شخصیت اصلی داستان به ایران می‌افتد، ما به خوبی می‌بینیم که نویسنده نمی‌توانسته بدون مطالعه ی دقیقی در اوضاع ایران در آن زمان، چنین چیزی را نوشته باشد. برای نمونه وقتی که آلن ناچار می‌شود از چین که درگیر جنگ است، پای پیاده و بی‌پول به قصد اروپا سفر کند، سر راهش با سه دانشجوی ایرانی برخورد می‌کند که دو سال در چین بوده و کمونیست شده اند. آنان پس از آنکه مطمئن می‌شوند که آلن «طرفدار نوکر انگلیس و آمریکا یعنی شاه ایران نیست» از او دعوت می‌کنند تا همراه‌شان به ایران بیاید. آن‌ها می‌خواهند در ایران و کل جهان انقلاب کنند و جامعه ای بر اساس «هرکس به قدر توانش و هرکس به قدر نیازش» بنا کنند. پس وقتی می‌فهمند آلن متخصص دینامیت است، سعی می‌کنند او را به کیش خود درآورند که او نمی‌پذیرد، اما قبول می‌کند با آن‌ها به ایران برود:
«هرچه به مرز ایران نزدیک‌تر می‌شدند، کمونیست‌ها با حرارت بیشتری درباره ایران حرف می‌زدند. حالا وقتش بود که بیگانگان را یک بار برای همیشه از کشور بیرون کنند. انگلیسی‌ها سالهای سال از شاه فاسد حمایت کرده بودند، و همین خودش بد بود. اما وقتی شاه سرانجام از اینکه سگ دستآموز باشد خسته شد و اعتراض را شروع کرد، انگلیسی‌ها خیلی ساده او را از تخت برداشتند و پسرش را به جایش نشاندند (…) آشکار بود که رشوه دادن به پسر شاه آسان‌تر از پدرش است و حالا انگلیسی‌ها و امریکایی‌ها کنترل نفت ایران را به دست داشتند. این کمونیست های ایرانی، با الهام از مائوتسه تونگ، عزم کرده بودند که نقطه پایانی بر این وضع بگذارند. مشکل این بود که برخی از سایر کمونیست های ایران بیشتر متمایل به کمونیزم از نوعی بودند که در اتحاد شوری استالین به آن عمل می‌شد، و عناصر انقلابی ناجوری هم بودند که همه چیز را قاطی می‌کردند (…) لبّ کلام اینکه این سه یا پیروز می‌شدند یا می‌مردند!‌‌ همان روز بعدش، معلوم شد که شق دوم عملی می‌شود، چون… نگهبان مرزی دستگیرشان کرد. سه کمونیست بدبختانه هر کدام نسخه ای از مانیفست کمونیست (به فارسی) به همراه داشتند و همین سبب شد هر سه را همانجا تیرباران کنند» ص ۱۳۳-۱۳۵.

در جای دیگری می‌خوانیم: «شاه هم که کاری نمی‌کرد جز اینکه حتماً این انگلیسیهای از خودراضی را خشنود نگه دارد. نفت در دست انگلیسی‌ها بود، و خود او مراقب بود که هرکس و هر چیزی را که در صدد تغییری در کشور برمیآید ریشه کن کند؛ و کار سادهای هم نبود، چون کی بود که واقعاً از شاه راضی باشد؟ نه اسلامگرا‌ها، نه کمونیست‌ها، و قطعاً نه کارگران محلی صنعت نفت که عملاً جان می‌کندند تا معادل یک پوند انگلیسی برای یک هفته دستمزد بگیرند. و آن وقت حالا به جای اینکه تحسینش کنند، توبیخش کرده بودند!» ص. ۱۶۰

همانطور که اشاره کردم، داستان در لایه ی نخستش ساده، خوشخوان و تفریحی است و می‌شود آنرا در قطار، هنگام استراحت زیر آفتاب، یا در هوای سرد و در کنار بُخاری خواند و در کنار پیرمرد صد ساله ای که هر اتفاقی برایش می‌افتد در جواب می‌گوید: «کاری است که شده و از این به بعد هرچه قرار باشد پیش بیاید، پیش می‌آید»، از آن لذت برد.

البته به نظر من جمله ی اخیر که خانم طاهری آنرا از انگلیسی ترجمه کرده و یک جمله ی کلیدی است خوب ترجمه نشده و با توجه به متن دانمارکی و سوئدی، من این ترجمه را پیشنهاد می‌کنم: «همین است که هست و‌‌ همان جوری می‌شود که باید بشود.» (۱)
و اما ترجیع بندِ «همین است که هست و‌‌ همان جوری می‌شود که باید بشود»،‌‌ همان ترجیع بند کورت ونهگات است در «سلاخ خانه ی شماره ی پنج» که می‌گوید: «رسم روزگار چنین است (So it goes)، و ترجیع بند دنی دیدرو است در حدود ۴۰۰ سال پیش در «ژاک قضا و قدری و اربابش» که پیوسته می‌گوید: «همه چیز آن بالا نوشته شده است

طُرفه آنکه دو رمان اخیر که با چنین فلسفه ای نوشته شده اند، از بهترین آثار ادبی جهان هستند.
نگاه یوناس یوناسن در این کتاب شبیه نگاه کافکا است در داستانکی به نام «عزیمت». کافکا در آن داستان از اربابی می‌نویسد که صدای شیپوری را می‌شنود و از خدمتکارش می‌خواهد اسبش را زین کند. او در پاسخ او که می‌پرسد ارباب به کجا می‌روی، می‌گوید نمی‌داند به کجا و تنها می‌خواهد از آنجا دور شود، هرچه دور‌تر. (۲) و این‌‌ همان کاری است که پیرمرد صد ساله در این داستان می‌کند.
اگر لایه ی نخست شخصیتِ «مرد صدساله» آلن مانوئل کارلسن را کنار بزنیم، می‌بینیم از طرفی‌‌ همان آلفرد نوبل است و از طرفی کشور سوئد. یا می‌توانیم بگوییم که او نماینده ی تمام قد سوئد است در صد سال گذشته. البته نباید فراموش کرد که این یک رمان است و شخصیت‌ها و واقعیتهای تاریخی آن سرچشمه ی الهامی برای نویسنده بوده تا بتواند بر اساس آن‌ها واقعیتی داستانی را بسازد که در آن واقعیت های انسانی، فرازمانی و فرامکانی بی‌مزاحمت های روزمره، ماندگار و به نمایش گذاشته شوند.
اول نگاهی بیندازیم به تشابه شخصیت اصلی داستان آلن با آلفرد نوبل که نمی‌تواند تصادفی باشد. نام میانی آلن، مانوئل است که نام پدر نوبل معروف هم بوده است.
پدر آلن خانواده اش را ترک می‌کند و به روسیه می‌رود. آلن در‌‌ همان جوانی در مورد مواد منفجره به آزمایشهای متعدد می‌پردازد و در این زمینه تخصص پیدا می‌کند.
پدر آلفرد نوبل دو دهه در سنت پترزبورگ بود که در آنجا مین های زیر دریایی و ماشین های تولیدی می‌ساخت. آلفرد هم از‌‌ همان جوانی روی نیترو گلیسیرین کار می‌کرد و در تلاش بود تا بتواند نیروی انفجاری آنرا زیر کنترل درآورد. حاصل تلاش او به ساختن دینامیت انجامید.
آلن زمانی که دارد یک آزمایش انفجاری انجام می‌دهد باعث ویرانی در محل و کشته شدن یک نفر می‌شود.
در ۱۸۴۶ هنگامی که نوبل در حال آزمایش نیتروگلیسیرین بود انفجاری رخ داد که پنج نفر، از جمله برادر ۲۱ ساله اش در آن کشته شدند.
آلن پس از انفجاری که صورت می‌گیرد به بیمارستان روانی سپرده می‌شود که در آنجا به خاطر «حفظ صحت ‌نژاد» و به دلایل اجتماعی «اخته»اش می‌کنند و دیگر ازدواج نمی‌کند، اما عاشق زنی می‌شود که بسیار از خودش جوان‌تر است، از طبقه ی پایین است و از هوش بسیار کمی برخوردار است. اما وقتی این زن با کمک آلن به پول و پله ای می‌رسد، راه نگهداری و افزایش آنرا خوب می‌داند.
نوبل هرگز ازدواج نکرد، اما عاشق سوفیه هِس شد که در یک گلفروشی کار می‌کرد و ۲۳ سال از خودش کوچک‌تر بود، زیبا، کم‌استعداد، و بسیار پولدوست بود.
آلن در «آخرین ایستگاه زندگی»، یعنی در خانه ی سالمندان است و بیرون رفتن از آنجا برایش حکم خودکشی را دارد.
آلفرد نوبل زیاد درباره ی مرگ می‌اندیشید و طرحی برای «آخرین ایستگاه زندگی» برای دوستداران خودکشی ارائه داده بود. چنین ایستگاهی پانسیونی بود در محیطی آرامش‌بخش با استانداردهای بالا که آدم‌ها می‌توانستند در آنجا در کمال آرامش برای خودکشی تصمیم بگیرند. البته این طرح هیچگاه عملی نشد.
حالا نگاهی می‌اندازیم به مهم‌ترین رویدادهای سوئد در صد سال گذشته.
سوئد در جنگهای جهانی اول و دوم توانست بیطرف بماند. در دهه ی ۱۹۲۰ و در طول سالهای جنگ صنایع این کشور رو به گسترش نهاد، تا آنجا که کشورهای اروپایی خریدار بلبرینگ، خمیر چوب، کبریت و به ویژه آهن آن شدند. آلمان در طول جنگ و برای ادامه ی آن نیاز شدیدی به آهن داشت.
سوئد هرچند در طول جنگ جهانی دوم سیاستِ «بیطرفی» پیشه کرده بود، اما اجازه داد تا سربازان آلمانی از خاک و راه آهنش برای اشغال همسایه‌اش نروژ گذر کنند و بی‌آنکه شرمگین شود، همچنان فولاد و بلبرینگ مورد نیاز نازی‌ها را فراهم می‌کرد.
سوئد با تکیه بر این استدلال که ما یک «دولت واقعگرای کوچک» هستیم و همکاری با آلمان برای زنده ماندنمان ضروری است، همکاری با آلمان نازی را در شرایط «بیطرفی در جنگ» توجیه می‌کرد.
در زمان جنگ کشور را دولت وحدت ملی، زیر لوای شعار پیوستگی ملی اداره می‌کرد که همه ی حزب های عمده در آن شرکت داشتند.
در طول جنگ سرد نیز سوئد همواره رویکردی دوگانه داشت. از سویی به ناتو نپیوسته و همچنان بر سیاست بیطرفی پافشاری می‌کرد، و از سوی دیگر با آمریکا، نروژ، دانمارک، آلمان غربی و دیگر کشورهای ناتو پیوند نزدیکی داشت تا بتواند در صورت «حمله ی شوروی» از امکانات ناتو بهره مند شود.
با این ترفند‌ها کشور سوئد و صنعت آن نه تنها از جنگ آسیب ندید، بلکه سود فراوانی هم نصیبش شد تا آنجا که اقتصاد آن پس از جنگ به چنان توانایی هایی رسید که توانست به بازسازی اروپای شمالی کمک کند. این شکوفایی اقتصادیِ پس از جنگ زیرساخت لازم را برای سیستم رفاهِ اجتماعی به وجود آورد و حزب سوسیال دموکرات توانست برای ۴۴ سال قدرت را در دست داشته باشد (۱۹۳۲-۱۹۷۶) و دو دهه ی ۵۰ و ۶۰ را صرف ساختن «دولت رفاه» کند.
باید افزود که در پایان جنگ جهانی دوم و آغاز جنگ سرد، صنایع تسلیحاتی سوئد به سرعت گسترش یافت. سوئد امروزه دارای یکی از نیرومند‌ترین ارتش‌های دفاعی جهان است و اسلحه و تکنولوژی نظامی از صادرات بسیار مهم آن به شمار می‌رود.

برگردیم به رمان!
آلن کارلسن، پیرمرد صد ساله، متخصص انفجار، آدمی است که در سیاست نه طرفدار چپ است و نه راست، ولی هم برای چپی‌ها پل منفجر می‌کند، هم برای دست راستی‌ها، هم با فرانکو و ترومن سر یک میز می‌نشیند، هم با استالین و کیم ایل سونگ. با اطلاعاتی که درباره ی مواد منفجره دارد هم به آمریکا خدمات ارائه می‌دهد، هم به شوروی. بیش از هرچیز به آرامش، خوراکی و نوشیدنی خوب می‌اندیشد و بدخواه کسی نیست و با آرامش کاملِ وجدان، تأسیسات کشورهای دیگر را ویران می‌کند و موجب مرگ دیگران می‌شود. او کاری نمی‌کند، غیر از آنچه استعدادش در آن رشد کرده و امکانش در اختیارش قرار گرفته است. او که پیرو این فلسفه است که «همین است که هست و‌‌ همان جوری می‌شود که باید بشود»، برای بقا و رفاهِ خودش- درست مثل کشورش سوئد و هموطنش نوبل- تنها ‌‌نهایت استفاده را از توانایی‌هایش می‌کند و هر دو طرف دعوا را به یک چشم می‌بیند، سودش را می‌برد و به ریششان می‌خندد. او برای راه انداختن جنگ به سراغ کسی نمی‌رود، اما وقتی به سراغش می‌آیند و ملتمسانه می‌خواهند که برایشان انفجاری انجام دهد، او که عاشق کشف و اختراع در این حوزه است، این کار را می‌کند: «اما آلن کاری به کار مردم نداشت، زنده یا مرده. همیشه همینطور بود و همیشه همینطور می‌ماند.» ص ۳

طنز دردناکی است! آیا آلن- نوبل- سوئد در ویرانی و کشتارهای صد سال گذشته ی جهان مسئولیتی دارند و گناهی مرتکب شده اند یا تنها ارائه‌دهنده ی اکتشاف و اختراع، و انجام دهنده ی کارهایی بوده اند که در هر صورت انجام می‌گرفت، چون به هر حال «همین است که هست و‌‌ همان جوری می‌شود که باید بشود.»: So it goes . «همه چیز آن بالا نوشته شده است

بد نیست تکه ای از داستان را با هم بخوانیم.
پدر آلن که در ابتدا طرفدار سوسیالیسم و بلشویک‌ها بوده و به کارل مارکس می‌گوید عمو کارل، در گفت و گویی چنین می‌گوید:
«تز عمو کارل [مارکس] این بود که مردم در کل نمی‌دانند که چه چیزی بیش از همه به نفعشان است، و به کسی نیاز دارند که بتواند آن‌ها را راه ببرد. برای همین خودکامگی بر‌تر از دمکراسی است به شرطی که بخش تحصیل کرده و مسئول جامعه اطمینان حاصل کند که خودکامه مورد بحث کارش را خوب انجام می‌دهد. عمو غریده بود که از هر ده بلشویک هفت تایشان سواد خواندن ندارند. نمی‌توانیم که قدرت را به دست یک مشت بیسواد بدهیم، هان؟… بد‌تر از این نحوه رفتار بلشویک‌ها بود. کثیف بودند، و عین اراذل وطنی، از همانهایی که ریل های قطار را در سرتاسر مرکز سوئد کار می‌گذاشتند، عرق می‌خوردند…»
اما پدر آلن دشمن سوسیالیسم و لنین می‌شود: «چون لنین تمامی مالکیت خصوصی زمین را درست‌‌ همان روزی ممنوع کرده بود که پدر آلن دوازده متر مربع زمین خریده بود تا در آن توت فرنگی های سوئدی عمل بیاورد. پدر آلن در آخرین نامه اش به خانه نوشته بود: «زمین بیش از چهار روبل قیمت نداشت، اما آن‌ها از ملی کردن باغچه توت فرنگی من قسر در نمی‌روند
و در خاتمه گفته بود:«جنگ شروع شده است
و جنگ واقعاً هم شروع شده بود- تمام مدت. تقریباً در تمامی نقاط جهان، و چندین سال بود که ادامه داشت. حدوداً یک سال پیش از اینکه آلن کوچولو شغل پادویی در شرکت نیتروگلیسیرین با مسئولیت محدود را بگیرد شروع شده بود.» ص. ۲۷.
و می‌بینیم که همین کلمه ی «شرکت نیتروگلیسیرین با مسئولیت محدود» به دقت انتخاب، و در جایی گذاشته شده که جنگی نامحدود همه ی دنیا را دربر گرفته تا نامحدود بودن مصرف نیتروگلیسیرین را هرچه بیشتر نشان بدهد.
در مورد آلمان پس از جنگ آلن کشف می‌کند که: «ایالات متحده و فرانسه و بریتانیای کبیر مناطق اشغالی خود را با هم به صورت جمهوری فدرال آلمان درآورده اند و استالینی خشمگین بلافاصله با تشکیل یک آلمان برای خودش تلافی کرده بود، بنابراین حالا غرب و شرق هر کدام یک دانه آلمان داشتند که به نظر آلن کاملاً معقول بود.» ص ۲۳۰
و در مورد کره کشف می‌کند که: «با پایان جنگ جهانی دوم… استالین و ترومن با توافق برادرانه هرکدام بخشی را اشغال کردند… اول ایالات متحده کره جنوبی را تأسیس کرد و در نتیجه اتحاد شوروی هم با یک عدد کره شمالی تلافی کرد و بعد آمریکایی‌ها و روس‌ها کره ای‌ها را‌‌ رها کردند تا خودشان کارشان را پیش ببرند. اما کیم ایل سونگ در شمال و سینگمن ری در جنوب، هر کدام گمان می‌کردند که بهتر از آن یکی بلدند کل شبه‌جزیره را اداره کنند. و بعد با هم وارد جنگ شدند. اما بعد از سه سال، و شاید چهار میلیون کشته، مطلقاً چیزی عوض نشده بود. شمال هنوز شمال بود، و جنوب هنوز جنوب بود. و مدار ۳۸ درجه هنوز آن‌ها را از هم جدا می‌کرد.» ص ۲۳۱
پُز دموکراتیکِ کشورهایی که رشوه خواری در آن‌ها بیداد می‌کند مثل اندونزی هم از دید نویسنده دور نمی‌ماند. یکی از نمایندگان انتخاباتی در اندونزی که سواد هم ندارد می‌گوید: «… پس یک سوم سرمایه مان را برای مبارزه انتخاباتی من مصرف می‌کنیم، یک سوم برای رشوه به رؤسای حوزه های انتخاباتی، یک سوم برای لجن مال کردن رقیب اصلی، یک سوم را هم نگه می‌داریم که اگر کار‌ها خوب پیش نرفت با آن زندگی کنیم.» ص ۲۷۲
و در صحنه ای دیگر وقتی آلن با دو مرد و یک زن و یک فیل که در هواپیماست می‌خواهد غیر قانونی در فرودگاه اندونزی بنشیند، به مسئول برج مراقبت می‌گوید: «اسم من دلار است. صدهزار دلار
مأمور می‌پرسد: «ببخشید، گفتید اسم کوچکتان چیست آقای دلار؟»
و وقتی آلن تکرار می‌کند صدهزار، مأمور می‌گوید: «ببخشید آقای دلار. صدا خیلی بد است. می‌شود لطفاً یک بار دیگر اسم کوچکتان را بگویید؟»
آلن که می‌داند حالا دیگر باب مذاکره باز شده اینبار می‌گوید: «اسم کوچک من دویست هزار است. اجازه فرود داریم؟»
و مأمور می‌گوید: «ورودتان را به بالی خیر مقدم می‌گویم، آقای دلار. باعث خوشوقتی است که تشریف آوردید
و آلن به خلبان می‌گوید: «اندونزی کشوری است که در آن همه چیز ممکن است.» ص ۳۵۸
و سرانجام به قول نویسنده: «تازه چه کسی می‌تواند قضاوت کند که در این قصه چه چیزی کم و بیش مهم است». ص ۳۱۵

در پایان می‌خواهم به چند نکته در باره ی ترجمه ی کتاب اشاره کنم. جاهایی به ترکیب و جمله هایی برمیخوریم که به گمان من از شتاب در ترجمه نشان دارد. برای مثال در ص ۶۴ از «نان شیره دار» نام برده شده که در متن دانمارکی Sigtebrød ترجمه شده و به نانی گفته می‌شود که آرد آن الک شده باشد.
در ص ۹ می‌خوانیم «سردردی نبضدار» که نمی‌دانم یعنی چه.
در ص ۱۰۱ این جمله را می‌بینیم: «آلن در کتابخانه با دسترسی محدود می‌نشست و قلمروهای تازه را در جهان مواد منفجره می‌شناخت.» که ترجمه ی متن دانمارکی این جمله چنین است: «آلن تنها در کتابخانه ی پایگاه نظامی که به طرز قابل اطمینانی [کتاب‌هایش] طبقه بندی شده بود می‌نشست و درباره ی تکنیک های پیشرفته ی انفجار، مطالعه می‌کرد.» بخش نهم، ص ۱۰۷ ترجمه دانمارکی.
در ص ۱۱۳ جمله ی دراز و بدی آمده است: «برای بنی و زیبارو هم نه کمتر از بقیه که شب سوم که رسید به این نتیجه رسیده بودند که حیف است در اتاقهای جداگانه ملافه‌ها را مستهلک کنند وقتی که می‌شود مشترکاً از آن‌ها استفاده کرد
با توجه به متن دانمارکی در ص ۱۱۹ می‌شود جمله را چنین ترجمه کرد: «برای بنی و زیبارو که حالا دیگر شب سوم بود که به هم رسیده بودند، دیگر حیف بود که هرکدام در اتاق خودشان ملافهای را فرسوده کنند که می‌توانستند با هم از آن استفاده کنند
مترجم چندجا جمله ی «دو بامبی به گوش کوبیدن» را به کار می‌برد که تا جایی که من می‌دانم دو بامبی به سر می‌کوبند نه به گوش.
در مجموع همانطور که از خانم فرزانه طاهری انتظار می‌رود، ترجمه روان است و به متن وفادار. اما با توجه به اینکه تلاش کرده اند چاپ دوم بی‌غلط باشد، متأسفانه باز هم اینجا و آنجا غلط هایی دیده می‌شود.

پانویس‌ها:
۱جمله ی سوئدی:
det är som det är och att det blir som det bliver
جمله دانمارکی
det er
، som det er og at det bliver، som det bliver

۲- این داستانک در کتاب «داستانهای پس از مرگ» از کافکا ترجمه ی علی اصغر حداد، و نیز در کتاب ۴۳ داستان عاشقانه (که البته نمی‌دانم کجای این داستان عاشقانه است)؛ برگردان علی عبداللهی کمابیش به صورتی که در زیر می‌آید ترجمه شده، اما شایان درنگ است که در همین داستانک که در کتاب «مجموعه داستان‌ها» ی کافکا توسط امیر جلالالدین اعلم ترجمه و توسط نشر نیلوفر به بازار آمده جمله های زیر حذف شده است:
[
گفت: «آذوقه‌ای همراه نداری.» گفتم: «مرا به آذوقه نیازی نیست. سفر چنان دراز است که اگر در میان راه چیزی نیابم، از گرسنگی هلاک خواهم شد. هیچ آذوقه‌ای مرا نخواهد رهانید. به راستی که این سفری است بس شگفت.»]
و حالا داستانکِ کافکا:
«
گفتم اسبم را از اصطبل بیاورند. پیشخدمت نفهمید چه می‌گویم. خود به اصطبل رفتم، اسب را زین کردم و بر آن نشستم. از دوردست‌ها صدای شیپور شنیدم. از وی مفهوم آن را پرسیدم. هیچ نمی‌دانست و هیچ نشنیده بود. در آستانه ی دروازه از رفتن بازم داشت. پرسید: «ارباب کجا می‌روی؟» گفتم: «نمی‌دانم، به جایی دور از اینجا، دور از اینجا، هر چه دور‌تر. تنها این گونه می‌توانم به مقصود خود برسم.» پرسید: «پس مقصود خود را می‌‌شناسی؟» پاسخ دادم: «آری،‌‌ همان که گفتم: دور از اینجا، مقصود من این است.» گفت: «آذوقه‌ای همراه نداری» گفتم: «مرا به آذوقه نیازی نیست. سفر چنان دراز است که اگر در میان راه چیزی نیابم، از گرسنگی هلاک خواهم شد. هیچ آذوقه‌ای مرا نخواهد رهانید. به راستی که این سفری است بس شگفت

برگرفته از سایت رادیو زمانه
Posted: 01 May 2015 06:11 AM PDT

۱ اردیبهشت ۱۳۹۴

هیچ نظری موجود نیست: