پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ شهریور ۳, سه‌شنبه

یادی از سیمین خانم بهبهانی / و نامه‌ای از او / ناصر زراعتی

یک سال از درگذشت شاعر آگاه و مبارز ایران، زنده یاد، سیمین بهبهانی، می گذرد. شاعری که در عین قدرت ادبی و سرایش اشعاری نو، قلمش را چون اسبابی آگاهی دهنده، بکار برد و زشتی ها و سیاهکاری های رژیم اسلامی ایران را فاش و آشکار نمود.
به همین مناسبت پیوندسرا ضمن بزرگداشت یاد و آثار این شاعر ماندگار ادبیات ایران، سیمین بهبهانی، نامه ای از او که سالها پیش برای دوست هنرمند و نویسندۀ معاصرش (معاصرمان) ناصر زراعتی نوشته بود را با مقدمه ای از زراعتی منتشر می نماید.
پ. ن.

ناصر زراعتی

امروز، 28 مرداد 1394، یک سال از درگذشتِ شاعرِ بزرگِ ایران سیمین بهبهانی میگذرد.
نامِ او را که انسانی شریف، شجاع و دوستی نازنین و مهربان بود، با این چند کلمه و بازخوانیِ نامهای از او، گرامی میدارم.
این نامه را سیمین خانم در سالِ 1374 ـ بیست سال پیش ـ از تهران برایم فرستاد.
تابستانِ سالِ پیش [1373]، دو جمعه به منزلش رفتیم و گفتوگویی کردیم که ضبط ویدئویی شد تا بعد تصویربرداریِ کامل کنم و مستندی ـ نخستین مستند ـ در بارۀ او بسازم. متأسفانه برایش مشکلِ قلبی پیش آمد و موفق نشدیم ادامه بدهیم.
سال بعد، همان تصویرها را تدوین کردم که شد همین «برگی از کتابِ عشق» [دیدار با سیمین بهبهانی] در 33 دقیقه.

در سالهایِ بعد، خوشبختانه غیر از ضبط جلساتِ شعرخوانی او در سراسرِ جهان، چند مستند دیگر نیز از او ساخته شد که آخرینش کار جمشید برزگر بود برای بی.بی.سی...
سخن را کوتاه میکنم. نامۀ دوستانه/ صمیمانه و زیبایِ شاعر خود بهخوبی آن روز و روزگار را بیان میکند.
یادش گرامی و نامش زنده باشد که روزگارِ ما را در بیش از نیم قرن گذشته و بهخصوص در سالهایِ پس از انقلاب، در شعرهایِ استوار و ماندگارش، صادقانه و مسؤلانه شهادت داده است.
ناصر زراعتی
28 مرداد 1394
گوتنبرگِ سوئد
*
3 اُکتبرِ 95 (12 آبان 74)
ناصر عزیزم.
نامهات مدّتیست رسیده است. اینکه دیر پاسخ نوشتم، چند علّت دارد: یکی اینکه نوشته بودی به آمریکا میروی و اواسطِ آبان برمیگردی. تا این هنگام که دوازدهمِ آبان است، برایِ تنبلی بهانه داشتم. دیگر اینکه درگیرِ نوشتن و غلطگیری و اینجور چیزها بودم که وقتم را خیلی میگرفت. سوّم اینکه فحّاشیهایِ دو سه تا احمقِ «کیهانی» و «اقمارِ کیهانی» حالِ خوشی برایم نگذاشته بود. هرچه میکردم که به خودم تحمیل کنم که: «دو سه تا سگ پارس کردهاند. چه اهمیّت دارد؟» نمیتوانستم خود را بفریبم و آسوده کنم.
گاهی از دنیا و مافیها بیزار میشوم و فاجعه اینجاست که خیلی هم به دنیا و مافیها وابستهام و نمیتوانم یکباره آن را رها کنم. کاش میتوانستم صوفی، جوکی، درویش، مرتاض و چیزی از این قبیل بشوم. امّا من که اگر گوشۀ لباسم چروک باشد یا رنگِ کیف و کفشم متناسب نباشد، از رفتن به مهمانی منصرف میشوم، با جوکی شدن و صوفی شدن و ترکِ دنیا فاصله دارم و هرچه از اینگونه سخن بگویم، ریاست و دورم باد!
بگذریم... فراموش کردم که یک نامۀ دوستانه مینویسم. فکر کردم پیشِ روانشناس، هزارتوهایِ درونم را برمَلا میکنم.
از زندگی نوشته بودی، از قرضها، از دغدغۀ «صاف و صوف» کردنِ آنها.
خُب، زندگیست دیگر... همۀ ما درگیرش هستیم. مهمّ نیست. بهطورِ طبیعی درست میشود.
آن داستان را که من خواندهام*، ویرایش کن، تمام کن و همچنین داستانهایِ دیگر بنویس... البته اگر دغدغهها اجازه دادند.
نوشته بودی که در ماهِ دسامبر به سوئد بیایم. در ماهِ شهریور احساسِ لرز و سرما کردم. سوئد برایِ من یادآورِ جایزۀ نوبل است که ما خوابش را هم نخواهیم دید و همچنین یادآورِ آنیتا اکبرت که «کوهِ یخ» نامیده میشد. فکرش را بکن، وقتی زنی به آن زیبایی که میتوانست به جانِ هر مردی آتش بزند، «کوهِ یخ» بشود، خودِ یخ دیگر با منِ سرمایی که بهقولِ پسرم تا اواخرِ خُردادماه استخوانهایم گرم نمیشود، چه خواهد کرد!
حتماً میگویی: «مگر قرار است در خیابان بخوابی یا در کوچهها سُرسُرَکبازی کنی؟ همهجا را دیدهای، سوئد را هم ببین که ناکام از دنیا نروی.»
اگر چنین است، قبول دارم.
از سوئد چیزهایی میدانم. پرفسور بو اوتاس را میشناسم. یک خانمِ ایرانشناسِ دیگر را هم که دخترِ یک ایرانشناسِ بزرگ است میشناسم. یک دوستِ خانوادگی هم آنجا داریم که از بچّگی دوستِ برادرهایم بوده است به اسمِ «نجفی» که ما او را «حضرت» خطاب میکردیم و از همه مهمتر یک دوستِ نویسنده و شاعر و فیلمساز و خوشذوق هم داریم به اسمِ «ناصر زراعتی» که خیلی مهربان است. سلامِ مرا به او برسان.
به همسرت، پسرت و همۀ بستگانت سلام دارم.
تلفنِ من عوض شده است: 8047495
مشخصاتِ من پشتِ صفحه است.
قربانت
سیمین
مشخصات:
سیمینبر خلیلی
فرزندِ عباس
شماره شناسنامه: 30043
صادره از تهران
متولدِ 1927

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*) «با دُرّ، در صدف» که سالِ 1379 سرانجام تمامش کردم و نشر نیلوفر در تهران آن را چاپ کرد. سیمین خانم نقدِ خوبی بر این داستان بلند نوشته که در مجموعه مقالاتش آمده است.

هیچ نظری موجود نیست: