تا اين شعر بريزد روى خاك
تا من وُ تو
خيابان را در آغوش بگيريم
همچون رقص يخ در
ليوان
رگ هاى آسمان
گرفته را ببين
گويى رگ من هم
بىعار شده
بگذار خبرى نيامده برايت بخوانم / افشین بابازاده
بگذار خبرى نيامده برايت بخوانم
فرياد كوچكى در دهان تو
حرف مى زند
اين فرياد كوچك لحظههاست
حرف بزن
تا اين شعر بريزد روى خاك
تا من وُ تو خيابان را در آغوش بگيريم
همچون رقص يخ در ليوان
رگ هاى آسمان گرفته را ببين
گويى رگ من هم بىعار شده
تا خون جريان بگيرد در خبرهاى نيامده
براى من مهم نيست
كه تو مىروى
مردن
آه.... ناچار و ... ضرورتى ست بىخيال
مرگ خبرى بيش نيست
آدم آدمى بيش نيست
من وُ تو چسبيدهايم به اين
خبرها
شايد در شعرى سرد و بىخيال
عشق مهم نيست
ببين فرياد كوچكى در دهان من
خبرى است كه نيامده
--------------
غزل ٢ / افشین بابازاده
در چشمانت
خيره مى شوم
جام شرابت را پر مى كنم
چشمان خمارت را
زير باران مى برم
تااشك را ببيند
لبانت را به سخن مى آورم
تا واژه ها نوشتن را بياموزد
و كاغذهاى سفيد را بدستت مى دهم
تا تيرگى جوهر را بچشند
دستانم را بسويت دراز مى كنم
تا كابوس هاى پيش و پا افتاده رهايت
كنند
به چشمانت خيره مى شوم
و از سرور
و
سر ريز شدن
براي هيچ
و
بودن ها
نامت را مى
خوانم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر