بگوی با من!
آن افسون بهشت ساحرانه موعود
چه
زمان با افسانهی سیبها در آمیخت؟
و خاکِ پاک و تابناک زادگاهم را
در اعماق خرافات قرون، مدفون
کرد؟
اکنون چگونه میتوانم در غیاب خاک گمشده ام، دشتِ دستان تو
رویای پروازِ نیلی و آرامش آبی را
که از یاد نوعروسان ارغوانی جهان رفته است
از
نو نظاره کنم؟
سرزمین من، بانوی من / شعر / منوچهر کوهن
در سا لگرد تبعید اجباری
بانوی من،
سرزمینِ من، دستان توست!
دستان من، سرزمین کیست؟
بانوی من،
برخیز و با اندوه
بنگر به ساحل قدیمیِ آبهایت
که انباشته از خونابه و
پلشتی است
نظر کن به بیکرانههای شیار شده
و سوختهی جلگه
و دشتهایت،
زمین و خاک ......
آسمان و هوای آلوده ات
و بدان هم اکنون در نیمهی پایانی راه
با تارهای سپیدِ مو، همیشه عاشق
ایستاده ام هنوز.... در انتظار امواج سهمگین حضور تو
بگو! نسیم نجات بخشِ ما
از کدام سوی خواهد وزید؟
***
سرزمین من....
جاودانه افراخته باش
در قامتی به بلندای آسمان
و برخیز، بسرای، بخوان،
فریاد کن
و با تلاطم جان و امواجت، پاسخم گوی
امواج شعر و جانم
در کنارهی کدام جام آرام
میگیرند؟
بگو ... کُندهی کبود خاکت
آبگینهی کدامین چشم کَنده و نگاه خونین است؟
یا
آشیانهی کدامین لبان بهم دوخته
و
مدفن خاکستر کدام اسیران سوخته؟
بامن بگو، در افقهای سیاه و موشک باران شده جهان
راهِ رهائیِ فانوسها کجاست؟
آه ....بانوی سرزمین من
بانوی راز آبها و خاکها
اکنون بگوی با من
آن افسون بهشت ساحرانه موعود
چه زمان با افسانهی سیبها در
آمیخت؟
و خاک پاک و تابناک زادگاهم را
در اعماق خرافات قرون، مدفون کرد؟
و اکنون چگونه می توانم در غیاب خاک گمشدهام
د شتِ دستانِ تو
رؤیای پرواز نیلی، و آرامش آبی را
که از یاد نوعروسان ارغوانی جهان رفته است
از نو نظاره کنم؟
حوای من... زایندهی روزها و آرزوهای من
سرفراز باش! سر برافروز... و با غرور
از پگاه تا شامگا ه
تا شاید.... نام و خاک گمشدهام را بازیابم
و لحظهای فراموش کنم
سوگِ دلگرفتهی نسیم را
در دشتهای سوختهی تو، تهی از ترنّم مهر
و جنون گدازه آتشهای خفته و بناگاه رها
شده را
بر فراز قلههایت
اما،
خالی از حماسه خشم و خروش
که در افسردگی تو، رود هستی، سرود بودن را
دیگر
زمزمه نمیکند
بانوی خاک خوب من
دگر باره قد برافراز... رخ برافروز
بخرام، بخند، بسرای، پاسخم گوی.
و با سرانگشت دستان زیبایت، اشارتم کن
تا کدام کرانهی افقهایت،
کتاب شور و شعرهایم را میتوانم
گشود؟
شکوفه قلب تو..... این تنها خانهی من
در کدامین بهار جاودان، خواهد
شکفت؟
و غمزۀ غرور بیپایان
چه زمان از نو شعله برخواهد کشید؟
و دلیری آغاز خواهد کرد...
آه ... سرزمین من....
بانوی امواج در فراز و فرود
سرزمین روزها و رؤیاهای من
متولد شو! دگر باره، از زهدان تاریخ و عشق، شعلهور شو
در گسترهی کرشمهی خلقت و
زایش
و خاستگاه پر شور سرایش
و جان و جهان را، جملگی به ترانه و ترنّم
ابدی بسپار
و باور کن.... تا هنوز و تا همیشه
حتی با تارهای سپید عاشق
در انتظار اوج عشق و غرورت، ایستادهام
و سرزمین قلب و عشق من از آن
توست
و آنگاه با نگاهت... باز گوی با من
دستان من، سرزمین کیست؟
2013/ ژوئن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر