چون تاریکی فرامیرسد
از مرغانِ هوا میخواهم
تا برایم دانه بیاورند،
با پیالهی دستانم
از دلِ ابر آب مینوشم
و آرام آرام به جشنِ ستارگان میپیوندم.
تا برایم دانه بیاورند،
با پیالهی دستانم
از دلِ ابر آب مینوشم
و آرام آرام به جشنِ ستارگان میپیوندم.
ابر سواری
آن تکههای
ابر کجا رفتند
و چرا دیگر به آسمانِ من نمیآیند؟
ایکاش میتوانستم یکی را نشان کنم
چون سوارکاری سبکبار
بر پشت آن بجهم
و خود را از این شهرِ دربندان
به دشتهایِ بازِ کودکیام برسانم.
و چرا دیگر به آسمانِ من نمیآیند؟
ایکاش میتوانستم یکی را نشان کنم
چون سوارکاری سبکبار
بر پشت آن بجهم
و خود را از این شهرِ دربندان
به دشتهایِ بازِ کودکیام برسانم.
در راه، آفتاب
بر بالهای زرّینم مینشیند
و پارهای از تن من میشود.
چون تاریکی فرامیرسد
از مرغانِ هوا میخواهم
تا برایم دانه بیاورند،
با پیالهی دستانم
از دلِ ابر آب مینوشم
و آرام آرام به جشنِ ستارگان میپیوندم.
بر بالهای زرّینم مینشیند
و پارهای از تن من میشود.
چون تاریکی فرامیرسد
از مرغانِ هوا میخواهم
تا برایم دانه بیاورند،
با پیالهی دستانم
از دلِ ابر آب مینوشم
و آرام آرام به جشنِ ستارگان میپیوندم.
چون پلکهایم سنگین میشود
لحافِ ابر را به سر میکشم
و به خواب می روم.
لحافِ ابر را به سر میکشم
و به خواب می روم.
در بامداد
صدای خواهرم را میشنوم
که آن پائین میخوانَد:
"خانهام ابریست اما
ابر، بارانش گرفته است."*
پس نیمخیز میشوم
و دانههای باران را تماشا میکنم
که در باد پخش میشوند
و روی زنده رود فرومیریزند.
صدای خواهرم را میشنوم
که آن پائین میخوانَد:
"خانهام ابریست اما
ابر، بارانش گرفته است."*
پس نیمخیز میشوم
و دانههای باران را تماشا میکنم
که در باد پخش میشوند
و روی زنده رود فرومیریزند.
مجید نفیسی
هشتم مه ۱۹۹۹
هشتم مه ۱۹۹۹
* نیما یوشیج
Riding a Cloud
Where have those patches of clouds gone
And why don’t they come to my sky anymore?
I wish I could spot one
Jump on its back
Like a light horserider
And carry myself from this city of inmates
To the open meadows of my childhood.
On the way, the sun
Will sit on my golden wings
And become part of my body.
When darkness falls
I will ask birds of the air
To bring me seeds,
I will drink water from the cloud
With the bowl of my hands
And slowly join the party of stars.
When my eyelids become heavy
I will cover myself
With a cloud quilt
And go to sleep.
At dawn
I will hear the voice of my sister
Who will be singing down below:
“My home is cloudy but
The cloud is on the verge of weeping.*”
Then I will sit up
And watch the rain drops
Dispersing in the wind
Falling over the Zayandeh River*.
Majid Naficy
May 8, 1999
* Taken from the poem “My Home Is Cloudy” written by Nima Yushij (1895-1960) the father of modern Persian poetry.
* A river in my native city Isfahan, Iran.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر