Komedien / کارل یوران اِکروالد*
زمانی
که انسان با یک رابطهی طبیعی، انسانی در متونِ دینی درگیر میشود، حق دارد که
انگیزههای شادی خود را در آن بیابد. امّا مردِ دیندار، از شادیخواری انسانها در
شگفت میشود و با درستی یا نادرستی آن مسئله دارد.
بر اساس روایتِ تورات، عیسا مسیح، در یک جشنِ عروسی در
الجلیل، آب را به شراب تبدیل کرد و نوشیدنِ آن را روا شمرد. میگویند: آن شب شش
تشتِ آب پر از شراب آماده شده بود.
و معروف است که آن شب مهمانان به دعوتِ عیسا، شراب خوردند و
با او شادمانی کردند.
مولانا جلاالدّین بلخی رومی از شاعران نامدار مسلمان است.
مثنوی معنوی، اثرِ این شاعر بزرگ، کتابِ تفسیر قران در زبانِ فارسی به شمار میآید.
مولانا در قونیه در ترکیه زندگی میکرد. سالِ رخت بربستنِ او از جهان ۱٢۷٣،
میلادی است. دانته در آن زمان کودکی هشت ساله بوده است.
داستانی که در اینجا میآورم، از جانمایهای طنزآمیز برخوردار است و از رفتارِ آدمی در آناتِ گوناگون پرده برمیگیرد.* این اثر با برگردانِ درخشانِ اریک هرمهلین در زبانِ ما – سوئدی - ویژگی ممتازِ خویش را دارد.
پادشـــاهی مست اندر بـــزم خَوش / میگذشت آن یک فقیهی بر درش
کرد اشارت کَش درین مجلس کشید / وان شراب لعل را با او چشید
امّا فقیه یادشده، با شراب میانهای نداشت و از نوشیدن
اجتناب کرد. او به خشم آمده، رو ترش کرده و ناسزا میگفت. و نیز برآن نبود که لب
به جرعهای شراب بیالاید.
فقیه مزبور از آن جانمازآبکشهایی بود، که دوست میدارند، پارسایی
خویش را به رخِ دیگران بکشند و از خشکاندیشی˚ بزمِ شادی دیگران را برنمیتابند.
وقتی که پادشاه خشمِ این فقیهِ هوشیار – نامست - را از نظر
گذراند، با ساقی خود گفت که اگر این بار نیز ننوشید، ضربهای سخت بر کلّهی وی
بکوبد. – و چنین شد. و مردِ فقیه برای این که بیش از این کتک نخورد، شروع کرد به
نوشیدن شراب. و دیری نپایید که گل از گلش شکفت.
مست گشت و شاد و خندان شد چوباغ / در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ
شیرگیر و خوش شـــد انگشتـــک بزد / سوی مبرز رفت تا میزک کند
مرد فقیه پس از شرابخواری میرود به مبرز و در آنجا:
یک کنیزک بود در مبرز چو ماه / سخت زیبا و ز قرناقانِ شاه
چون بدید او را دهانش باز ماند / عقل رفت و تن ستمپرداز ماند
مردِ فقیه، در دامِ هوسِ آن کنیز گرفتار آمد و شهوت سراپای وجودش را فرا گرفت،
چرا که از دیرباز تنها زندگی میکرد و هر نوع لذّتی را برخود حرام کرده بود. امّا
در این حال، با هر دو دست، آن کنیزِ زیبا را به بر کشید. دختر سخت به لرزه افتاد،
داد و فریاد راه انداخت، امّا بعد تغییرِ حالت داد:
زن به دست مرد در وقت لقـــا / چون خمیـــر
آمد به دســـت نانبا
بسرشد˚ گاهیش نرم و گه درشت / زو برآرد چاق چاقی زیر مشت
گاه پهنش واکشـــــد بر تختهای / درهمش آرد گهی یک لختهای
گاه در وی ریزد آب و گه نمک / از تنور و آتشش سازد محک
این چنین پیچند مطلوب و طلوب/ اندرین لعبند مغلوب و غلوب
"آتش فقیه در پنبهی کنیز درمیگیرد." در این میان، نه کنیز از دین
و ایمانِ فقیه سئوالی کرد و نه فقیه در جستجوی آنها در وجودِ کنیز برآمد. شاه در
نزدِ آنها چه بود؟ چیزی در حدودِ یک هیچ!
شـــاه آمـــد تا ببیند واقعـــه / دیـــد آنجا زلــــزله القارعــــه
آن فقیه ازبیم برجست و برفت / سوی مجلس جام را بربود تفت
شه چو دوزخ پر شرار و پر نکال / تشنهی خونِ دو جفت بدفعال
چون فقیهش دید رخ پُرخشم و قهر / تلخ و خونی گشته همچون جامِ زهر
بانگ زد بر ساقیاش که ای گرمدار/ چه نشستی خیره ده، در طبعش آر
خنـــده آمـــد شاه را گفت ای کیا / آمدم با
طبع آن دختر تو را
پادشاهم کار من عدلست و داد / زان خورم که یار را جودم بداد
آنچ آن را من ننوشم همچو نوش / کی دهم در خورد یار و خویش و توش
نمایش کمدی با شکوهی است؛ در دکوراسیونِ دربار پادشاهی ایرانی و افغانی، با
جزییاتِ واقعی و حقیقیاش، چنان که سزاوارِ ارائه است در یک متن و درخورِ احترام
حتّی میانِ مسلمانان نیز.
پادشاه رفتاری دارد پیامبرگونه. اگر شراب مینوشد، نباید فقیه و قاضی را از آن بینصیب بگذارد. این رفتار بایستی رهآوردِ نیکی در پی داشته باشد. فقیه ترشرو و خشمگین سرمست میشود، شوخ و شنگ میشود و طنز میبافد و پادشاهان، قوانین و خیانتهای جاری در سایهی آنها را به سخره میگیرد. – هوراتیوس این آزادی نشاط انگیز را ستایش میکند. او واژهی " insanire" را به کار میبرد که به معنی سرکشی و دیوانگی است.
خوش است که سرکشی کنی و دیوانگی.
امّا فقیه مست در جایی که میخواهد ادرار کند، در قسمتِ مردان آن جایگاه دختر را به دام میاندازد.
امّا فقیه مست در جایی که میخواهد ادرار کند، در قسمتِ مردان آن جایگاه دختر را به دام میاندازد.
مولوی از یک واژهی ترکی – قرناق – به معنی کنیز استفاده میکند. طبیعی است که
آن دختر برای تمیز کردن آن جایگاه به آنجا رفته بوده است.
فقیهِ مست او را با دو دست میگیرد. دست به پستانش میبرد. هرآنچه دختر در
دست دارد، بر زمین میاندازد و با فقیه مست، عشقبازی میکند. تنهای آن دو تشنهی
کامجویی و کامیابی هستند.
مولوی برآن است که این بازی بازتابِ یک پرنسیپ بنیادی در آفرینش است: این
پرنسیپ رهآورد یک واکنش همسان است؛ هم در نزدِ عاشق و هم در نزدِ معشوق. او این پدیده
را این چنین فرموله کرده است:
این لعب تنها نه شو را با زنست / هر عشیق و عاشقی را این فنست
از قدیم و حادث و عین و عرض / پیچشی چون ویس و رامین مفترض
لیک لعب هر یکی رنگی دگر / پیــــچش هر یک ز فرهنـــگی دگر
شوی و زن را گفته شد بهر مثیل / که مکن ای شوی زن را بد گسیل
آن شب گردک نه ینگا دست او / خوش امانت داد اندر دست تو.
کانچ با او تو کنی ای معتمد / از بد و نیکی خـــــدا با تو کنــــد
من از شنیدنِ این منظومهی طنزآمیز به شوق میآیم. زمانی که پادشاه تنِ آن دو
را به هم چسبیده و در پیچ و تاب میبیند؛ رنگ و رو میبازد، به خشم میآید و میخواهد
که خونشان را بریزد.
امّا مردِ فقیه نکتهدان است. او از ساقی میخواهد که برای شاه شراب بیاورد؛ تا
پادشاه در حالِ مستی او را بیشتر دریابد. – و سپس در یک آن، همه چیز تغییر میکند.
و همزمان یک قانونِ اخلاقی دیگر جاری میشود، انچه بر مسلمانی جایز شمرده میشود،
از خوراکی گرفته تا پوشاکی، دیگران هم، چه فقیر و چه غنی، حق دارند از آن برخوردار
باشند.**
در اینجا مولوی نگرشِ صمیمانهای نسبت به مستی دارد. او از این نگرش در داستانهایی
دیگری نیز استفاده کرده است. مستی بهتر از هوشیاری است، چرا که در مستی و سردرگُمی
عقلِ آرزومندِ کامیابی، به خواب رفته است. چراغِ خواستههای شهوانی رو به خاموشی
میگذارد. و یک آدمِ مست کمتر در این باره ورّاجی میکند.
*مثنوی معنوی، دفتر ششم
** اشاره است به ابیاتِ زیر:
زان خورانم بندگان را از طعام / که خورم من خود ز پخته یا ز خام
من چو پوشم از خز و اطلس لباس / زان بپوشانم حشم را نه پلاس
Läsa innantill och bli en annan
Karneval förlag
2006
*کارل
یوران اِکروالد، نویسنده و منتقد ادبی سوئدی امروزه در آستانهی نود و سه سالگی بسر می برد. خانه اش میعادگاهِ دیدار عاشقانِ ادبیات و هنر از هر گوشهی جهان است. در این آبادی او
روزها و شبهای خود را با ادبیات ایرانی میگذراند. مثنوی معنوی مونسِ تنهایی او
است. سرایندهی این اثر، مولانای رومی از دیرباز پدیدهی دوستداشتنی اندیشه و
تجسّس او بوده است. اِکروالد متخصص آثار و یوهان هرمهلین، مترجم چندین قرن ادبیاتِ کلاسیکِ
ایران، است. منظومه ای که وی از ادبیات کلاسیک ایران تهیه کرده، تنها منبعِ کاملِ
دستیابی به سرچشمههای ادبیاتِ صوفیانه است. اندیشهی
صوفیسم و ادبیاتِ ایرانی هرمهلین چنان با فکر و آثارِ اکروالد درآمیخته است که
حاصل آن انعکاسی ژرف در بیشتر کتابهای او دارد. کارل یوران اکروالد از این متون
ویژه دو مجموعه به نامهای “آنتولوژی پارسی” و “معجونِ ایرانی” به جامعهی سوئد
ارائه داده است. در هر دو این کتابها، اکروالد برای هر یک از شاعران که اشعاری از
آنها را برگزیده، شرحِ حالی نوشته است. بوستان سعدی چاپ ۱۹٢۱ و رباعیاتِ خیّام ۱۹٢۸با
جستارهای او در دهههای بعد دوباره انتشار یافتهاند. اکروالد دربارهی رومی تا کنون چندین جستار منتشر کرده است. آخرین
نوشتهی او دربارهی سرایندهی کتابِ مثنوی معنوی، ”
Rumis Produktion ” نام دارد، که سالِ
آینده در سوئد انتشار خواهد یافت.
کارل یوران اکروالد در گذشته و حال
چندین سفر به ایران داشته است. کنفرانس اخیر او در ایران در باره آثار یوهان
هرمهلین بود که تعداد مخاطبین باعث شگفتی او شده بود.
در سالِ ٢۰۱۱، اکروالد برآن میشود که
ضیافتی به مناسبت ۱۵۰سالگی هرمهلین در خانهی خود برگزار کند. در میان افرادی که
به این ضیافت دعوت میشوند، نامِ سیگرید کاله، به دلیل آن که فرزندِ ایرانشناسِ
بزرگ، هنریک ساموئل نیبری است و نیبری با هرمهلین آشنایی داشت و مصاحبهای نیز
میان آن دو صورت گرفته بوده است، دیده میشود. در شبِ ضیافت، گفتگوها بیشتر دربارهی
خدا و عشق از منظرِ نگاهِ صوفیان و متفکّرانِ غربی به این دو پدیده بوده است.
سیگرید کاله در ۸٢ سالگی و اکروالد در سن ۸۹ سالگی است. شب به پایان میرسد، امّا
حکایت همچنان باقی است. دیدار میان اکروالد و سیگرید تکرار میشود و میان آن دو
عشقی بزرگ، عمیق و کمالیافته پدید میآید، که تا بدرود گفتنِ سیگرید با جهان
ادامه مییابد. این زندگی کوتاهِ عاشقانه را اکروالد در اثری به نامِ “بیا مادام،
بیا بانو – Kom Madam, Fru ” در فضایی شاعرانه، که در آن موج موج صدای شاعران ایران به گوش می آید،
جاودانه ساخته است. میتوان گفت که “بیا مادام، بیا بانو” بیانگر تجلّی جانمایهی
یک عشق افلاطونی در هستی این دلباختگان ادبیات و اندیشه است. مدّت زمان زندگی
عاشقانهی آنها در سفرها، مجامع ادبی و گفتگوهایی در بارهی معنای زندگی، مرگ،
عشق و خدا و همچنین ادبیاتِ ایران میگذشته است.
این اثر “بیا مادام، بیا بانو”، بازتابِ
لحظه به لحظه آن زندگی در سایهی خنکِ استغنا و اندیشه و باورهای صیقلیافتهی
انسانیِ آمیخته با احساسِ به پایان آمدن و برگذشتن است. منتقدان آن را به درستی به
مثابه یک اثر شاعرانه ارزیابی کردهاند.
برای آگاهی بیشتر دربارهی زندگی و منشِ
فکری و ادبی اکروالد، میتوان کتابِ خاطراتِ او “پسرِ نگهبانِ جنگل – Skogvaktans pojke” چاپ ٢۰۰٢ و
“ویرانسازی و دوباره برساختن – Tabula rasa ” را مطالعه کرد.
آگوست ٢۰۱۵
*Carl Göran Ekerwald
شرح زندگی کارل اکروالد برگرفته از برخی قسمت های مقاله مفصل کارل یوران اِکروالد*/ یک گونهی مثالی ولفانگ گوته در سوئد / نوشته اسد رخساریان، در شهروند به تاریخ 24 سپتامبر 2015 است.
http://www.shahrvand.com/archives/64314
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر