پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

یک اثر نمایشی طنزآمیز/ از "مثنوی معنوی" / برگردان: اسد رخساریان

Komedien /  کارل یوران اِکروالد*

زمانی که انسان با یک رابطه­‎ی طبیعی، انسانی در متونِ دینی درگیر می­شود، حق دارد که انگیزه‎­های شادی خود را در آن بیابد. امّا مردِ دیندار، از شادی­‎خواری انسان­‎ها در شگفت می­شود و با درستی یا نادرستی آن مسئله دارد.



بر اساس روایتِ تورات، عیسا مسیح، در یک جشنِ عروسی در الجلیل، آب را به شراب تبدیل کرد و نوشیدنِ آن را روا ­شمرد. می­گویند: آن شب شش تشتِ آب پر از شراب آماده شده بود.
و معروف است که آن شب مهمانان به دعوتِ عیسا، شراب خوردند و با او شادمانی کردند. 

مولانا جلاالدّین بلخی رومی از شاعران نامدار مسلمان است. مثنوی معنوی، اثرِ این شاعر بزرگ، کتابِ تفسیر قران در زبانِ فارسی به شمار می­آید. مولانا در قونیه در ترکیه­ زندگی می­کرد. سالِ رخت بربستنِ او از جهان ۱٢۷٣، میلادی است. دانته در آن زمان کودکی هشت ساله بوده است.

داستانی که در اینجا می­آورم، از جانمایه­‎ای طنزآمیز برخوردار است و از رفتارِ آدمی در آناتِ گوناگون پرده برمی­گیرد.* این اثر با برگردانِ درخشانِ اریک هرمه­‎لین در زبانِ ما – سوئدی - ویژگی ممتازِ خویش را دارد.

پادشـــاهی مست اندر بـــزم خَوش / می‌گذشت آن یک فقیهی بر درش
کرد اشارت کَش درین مجلس کشید / وان شراب لعل را با او چشید

امّا فقیه یادشده، با شراب میانه­‎ای نداشت و از نوشیدن اجتناب کرد. او به خشم آمده، رو ترش کرده و ناسزا می­گفت. و نیز برآن نبود که لب به جرعه­‎ای شراب بیالاید.

فقیه مزبور از آن جانمازآب­کش‎­هایی بود، که دوست می­دارند، پارسایی خویش را به رخِ دیگران بکشند و از خشک­‎اندیشی˚ بزمِ شادی دیگران را برنمی­تابند.

وقتی که پادشاه خشمِ این فقیهِ هوشیار – نامست - را از نظر گذراند، با ساقی خود گفت که اگر این بار نیز ننوشید، ضربه­‎ای سخت بر کلّه­‎ی وی بکوبد. – و چنین شد. و مردِ فقیه برای این که بیش ­از این کتک نخورد، شروع کرد به نوشیدن شراب. و دیری نپایید که گل از گل­ش شکفت.

مست گشت و شاد و خندان شد چوباغ / در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ
شیرگیر و خوش شـــد انگشتـــک بزد /  سوی مبرز رفت تا میزک کند

مرد فقیه پس­ از شراب­خواری می­رود به مبرز و در آنجا:

یک کنیزک بود در مبرز چو ماه / سخت زیبا و ز قرناقانِ شاه
چون بدید او را دهانش باز ماند / عقل رفت و تن ستم‌پرداز ماند

مردِ فقیه، در دامِ هوسِ آن کنیز گرفتار آمد و شهوت سراپای وجودش را فرا گرفت، چرا که از دیرباز تنها زندگی می­کرد و هر نوع لذّتی را برخود حرام کرده بود. امّا در این حال، با هر دو دست، آن کنیزِ زیبا را به بر کشید. دختر سخت به لرزه افتاد، داد و فریاد راه انداخت، امّا بعد تغییرِ حالت داد:

زن به دست مرد در وقت لقـــا /  چون خمیـــر آمد به دســـت نانبا
بسرشد˚ گاهیش نرم و گه درشت / زو برآرد چاق چاقی زیر مشت
گاه پهنش واکشـــــد بر تخته‌ای / درهمش آرد گهی یک لخته‌ای
گاه در وی ریزد آب و گه نمک / از تنور و آتشش سازد محک
این چنین پیچند مطلوب و طلوب/ اندرین لعبند مغلوب و غلوب

"آتش فقیه در پنبه­‎ی کنیز درمی­گیرد." در این میان، نه کنیز از دین و ایمانِ فقیه سئوالی کرد و نه فقیه در جستجوی آن­ها در وجودِ کنیز برآمد. شاه در نزدِ آن­ها چه بود؟ چیزی در حدودِ یک هیچ!

شـــاه آمـــد تا ببیند واقعـــه / دیـــد آنجا زلــــزله القارعــــه
آن فقیه ازبیم برجست و برفت / سوی مجلس جام را بربود تفت
شه چو دوزخ پر شرار و پر نکال / تشنه‎­ی خونِ دو جفت بد­­فعال
چون فقیه‎ش دید رخ پُرخشم و قهر / تلخ و خونی گشته هم‌چون جامِ زهر
بانگ زد بر ساقی­‎اش که ای گرم‌دار/ چه نشستی خیره ده، در طبعش آر
خنـــده آمـــد شاه را گفت ای کیا /  آمدم با طبع آن دختر تو را
پادشاهم کار من عدلست و داد / زان خورم که یار را جودم بداد
آنچ آن را من ننوشم هم‌چو نوش / کی دهم در خورد یار و خویش و توش

نمایش کمدی با شکوهی است؛ در دکوراسیونِ دربار پادشاهی ایرانی و افغانی، با جزییاتِ واقعی و حقیقی‎اش، چنان که سزاوارِ ارائه است در یک متن و درخورِ احترام حتّی میانِ مسلمانان نیز.

پادشاه رفتاری دارد پیامبرگونه. اگر شراب می­نوشد، نباید فقیه و قاضی را از آن بی‎­نصیب بگذارد. این رفتار بایستی ره­آوردِ نیکی در پی داشته باشد. فقیه ترشرو و خشمگین سرمست می­شود، شوخ و شنگ می‎شود و طنز می­بافد و پادشاهان، قوانین و خیانت­‎ها­ی جاری در سایه‎­ی آن­ها را به سخره می­گیرد. – هوراتیوس این آزادی نشاط ­­­انگیز را ستایش می­کند. او واژه­ی "  insanire"  را به کار می­برد که به معنی سرکشی و دیوانگی است.
خوش است که سرکشی کنی و دیوانگی.

امّا فقیه مست در جایی که می­خواهد ادرار کند، در قسمتِ مردان آن جایگاه دختر را به دام می­اندازد.
مولوی از یک واژه­‎ی ترکی – قرناق – به معنی کنیز استفاده می­کند. طبیعی است که آن دختر برای تمیز کردن آن جایگاه به آنجا رفته بوده است.

فقیهِ مست او را با دو دست می­­گیرد. دست به پستانش می­برد. هرآنچه دختر در دست دارد، بر زمین می­­اندازد و با فقیه مست، عشقبازی می­کند. تن‎­های آن دو تشنه‎­ی کامجویی و کامیابی هستند.

مولوی برآن است که این بازی بازتابِ یک پرنسیپ بنیادی در آفرینش است: این پرنسیپ ره­آورد یک واکنش همسان است؛ هم در نزدِ عاشق و هم در نزدِ معشوق. او این پدیده را این چنین فرموله کرده است:

این لعب تنها نه شو را با زن­ست / هر عشیق و عاشقی را این فن­ست
از قدیم و حادث و عین و عرض / پیچشی چون ویس و رامین مفترض
لیک لعب هر یکی رنگی دگر / پیــــچش هر یک ز فرهنـــگی دگر
شوی و زن را گفته شد بهر مثیل / که مکن ای شوی زن را بد گسیل
آن شب گردک نه ینگا دست او / خوش امانت داد اندر دست تو.
کانچ با او تو کنی ای معتمد / از بد و نیکی خـــــدا با تو کنــــد

من از شنیدنِ این منظومه­‎ی طنزآمیز به شوق می­آیم. زمانی که پادشاه تنِ آن دو را به هم چسبیده و در پیچ ­و تاب می­بیند؛ رنگ و رو می­بازد، به خشم می­آید و می­خواهد که خونشان را بریزد.

امّا مردِ فقیه نکته­‎دان است. او از ساقی می­خواهد که برای شاه شراب بیاورد؛ تا پادشاه در حالِ مستی او را بیشتر دریابد. –  و سپس در یک آن، همه چیز تغییر می­کند.

و همزمان یک قانونِ اخلاقی دیگر جاری می­شود، انچه بر مسلمانی جایز شمرده می­شود، از خوراکی گرفته تا پوشاکی، دیگران هم، چه فقیر و چه غنی، حق دارند از آن برخوردار باشند.**

در اینجا مولوی نگرشِ صمیمانه‎­ای نسبت به مستی دارد. او از این نگرش در داستان­‎هایی دیگری نیز استفاده کرده است. مستی بهتر از هوشیاری است، چرا که در مستی و سردرگُمی عقلِ آرزومندِ کامیابی، به خواب رفته است. چراغِ خواسته­‎های شهوانی رو به خاموشی می­گذارد. و یک آدمِ مست کمتر در این باره ورّاجی می­کند.

*مثنوی معنوی، دفتر ششم  
** اشاره است به ابیاتِ زیر:
زان خورانم بندگان را از طعام / که خورم من خود ز پخته یا ز خام
من چو پوشم از خز و اطلس لباس / زان بپوشانم حشم را نه پلاس

 Läsa innantill och bli en annan
Karneval förlag 2006

*کارل یوران اِکروالد، نویسنده و منتقد ادبی سوئدی امروزه در آستانهی نود و سه سالگی بسر می برد. خانه اش میعادگاهِ دیدار عاشقانِ ادبیات و هنر از هر گوشه­ی جهان است. در این آبادی او روزها و شب­های خود را با ادبیات ایرانی می­گذراند. مثنوی معنوی مونسِ تنهایی او است. سراینده­ی این اثر، مولانای رومی از دیرباز پدیده­ی دوست­داشتنی اندیشه و تجسّس او بوده است. اِکروالد متخصص آثار و یوهان هرمه‌لین، مترجم چندین قرن ادبیاتِ کلاسیکِ ایران، است. منظومه ای که وی از ادبیات کلاسیک ایران تهیه کرده، تنها منبعِ کاملِ دستیابی به سرچشمه­های ادبیاتِ صوفیانه است.  اندیشه­ی صوفیسم و ادبیاتِ ایرانی هرمه­لین چنان با فکر و آثارِ اکروالد درآمیخته است که حاصل آن انعکاسی ژرف در بیشتر کتاب­های او دارد. کارل یوران اکروالد از این متون ویژه دو مجموعه به نام­های “آنتولوژی پارسی” و “معجونِ ایرانی” به جامعه­ی سوئد ارائه داده است. در هر دو این کتاب­ها، اکروالد برای هر یک از شاعران که اشعاری از آن­ها را برگزیده، شرحِ حالی نوشته است. بوستان سعدی چاپ ۱۹٢۱ و رباعیاتِ خیّام ۱۹٢۸با جستارهای او در دهه­های بعد دوباره انتشار یافته­اند. اکروالد درباره­ی رومی تا کنون چندین جستار منتشر کرده است. آخرین نوشته­ی او درباره­ی سراینده­ی کتابِ مثنوی معنوی، ” Rumis Produktion ”  نام دارد، که سالِ آینده در سوئد انتشار خواهد یافت.
کارل یوران اکروالد در گذشته و حال چندین سفر به ایران داشته است. کنفرانس اخیر او در ایران در باره آثار یوهان هرمه‎لین بود که تعداد مخاطبین باعث شگفتی او شده بود.

در سالِ ٢۰۱۱، اکروالد برآن می­شود که ضیافتی به مناسبت ۱۵۰سالگی هرمه­لین در خانه­ی خود برگزار کند. در میان افرادی که به این ضیافت دعوت می­شوند، نامِ سیگرید کاله، به دلیل آن که فرزندِ ایرانشناسِ بزرگ، هنریک ساموئل نی­بری است و نی­بری با هرمه­لین آشنایی داشت و مصاحبه­ای نیز میان آن دو صورت گرفته بوده است، دیده می­شود. در شبِ ضیافت، گفتگوها بیشتر درباره­ی خدا و عشق از منظرِ نگاهِ صوفیان و متفکّرانِ غربی به این دو پدیده بوده است. سیگرید کاله در ۸٢ سالگی و اکروالد در سن ۸۹ سالگی است. شب به پایان می­رسد، امّا حکایت همچنان باقی است. دیدار میان اکروالد و سیگرید تکرار می­شود و میان آن دو عشقی بزرگ، عمیق و کمال­یافته پدید می­آید، که تا بدرود گفتنِ سیگرید با جهان ادامه می­یابد. این زندگی کوتاهِ عاشقانه را اکروالد در اثری به نامِ “بیا مادام، بیا بانو – Kom Madam, Fru ” در فضایی شاعرانه، که در آن موج موج صدای شاعران ایران به گوش می آید، جاودانه ساخته است. می­توان گفت که “بیا مادام، بیا بانو” بیانگر تجلّی جانمایه­ی یک عشق افلاطونی در هستی این دلباختگان ادبیات و اندیشه است. مدّت زمان زندگی عاشقانه­ی آن­ها در سفرها، مجامع ادبی و گفتگوهایی در باره­ی معنای زندگی، مرگ، عشق و خدا و همچنین ادبیاتِ ایران می­گذشته است.
این اثر “بیا مادام، بیا بانو”، بازتابِ لحظه به لحظه آن زندگی در سایه­ی خنکِ استغنا و اندیشه و باورهای صیقل­یافته­ی انسانیِ آمیخته با احساسِ به پایان آمدن و برگذشتن است. منتقدان آن را به درستی به مثابه یک اثر شاعرانه ارزیابی کرده­اند.
برای آگاهی بیشتر درباره­ی زندگی و منشِ فکری و ادبی اکروالد، می­توان کتابِ خاطراتِ او “پسرِ نگهبانِ جنگل – Skogvaktans pojke” چاپ ٢۰۰٢ و “ویرانسازی و دوباره برساختن – Tabula rasa ” را مطالعه کرد.
آگوست ٢۰۱۵
*Carl Göran Ekerwald


شرح زندگی کارل اکروالد برگرفته از برخی قسمت های مقاله مفصل کارل یوران اِکروالد*/ یک گونه‎­ی مثالی ولفانگ گوته در سوئد / نوشته اسد رخساریان، در شهروند به تاریخ 24 سپتامبر 2015 است.
http://www.shahrvand.com/archives/64314


هیچ نظری موجود نیست: