غافلگیرم کردی آزاد!
ناخواسته نطفه بستی
نارسیده چشم گشودی
و پیکرِ کوچکت را
در گهواره ی آغوش من نهادی:
"اینک من پسر و تو پدر.
تا چند می خواهی
کودکِ نافرمانِ خانه باشی؟"
ناخواسته نطفه بستی
نارسیده چشم گشودی
و پیکرِ کوچکت را
در گهواره ی آغوش من نهادی:
"اینک من پسر و تو پدر.
تا چند می خواهی
کودکِ نافرمانِ خانه باشی؟"
Majid and Azad as infant 1988
غافلگیرم کردی آزاد!
ناخواسته نطفه بستی
نارسیده چشم گشودی
و پیکرِ کوچکت را
در گهواره ی آغوش من نهادی:
"اینک من پسر و تو پدر.
تا چند می خواهی
کودکِ نافرمانِ خانه باشی؟"
من بر
خطوطِ ناخوانای تنت خم شدم
با موی خیس و پوستی نوچ
به ماهی کوچکی می مانستی
که از دریاهای دور آمده است
تا این نهنگِ پیر و خسته را
به گردابهای سهمگین بکشاند.
با موی خیس و پوستی نوچ
به ماهی کوچکی می مانستی
که از دریاهای دور آمده است
تا این نهنگِ پیر و خسته را
به گردابهای سهمگین بکشاند.
خواستم
بند ناف را ببُرم
ولی قیچی در گوشت پیش نمیرفت.
از پشتِ پلکهای بسته فریاد کشیدی:
"پدر! من اینجا هستم
نوچِ پوستم را
بر سرانگشت های خود حس نمیکنی؟"
ولی قیچی در گوشت پیش نمیرفت.
از پشتِ پلکهای بسته فریاد کشیدی:
"پدر! من اینجا هستم
نوچِ پوستم را
بر سرانگشت های خود حس نمیکنی؟"
پرستار
گفت: "اینَف دَدی!
ایت هز اونلی اِ سیمبالیک مینینگ."*
ایت هز اونلی اِ سیمبالیک مینینگ."*
عصمت در
زیرِ نور زرد
لبخند می زد
و به معمای شگفتی می نگریست
که در برابر من نهاده بود:
آیا اینک
به مرگ نزدیکترم
یا دورتر؟
لبخند می زد
و به معمای شگفتی می نگریست
که در برابر من نهاده بود:
آیا اینک
به مرگ نزدیکترم
یا دورتر؟
در خانه
معمای فلسفی را رها می کنم.
بوی تن تو
تنها جوابِ دلخواه من است.
چشمان زیبایت
با من حرف می زنند
کاکل سیاهت
نشانِ گردنفرازی توست
لبخندت از روی ریا نیست
گریه ات اعلامِ ساده ی درد است
و خمیازه ات
سهمی که خوابت از بیداری میرباید.
در آروغهای دلگشایت
به هوای تازه ی دمِ صبح پنجره میگشایم
و در گوزهای دلنشینت
بر بعدازظهرهای خنک تابستان غلت میزنم.
ای بادهای بد, بیرون شوید
بگذارید کودک من, آرام گیرد.
معمای فلسفی را رها می کنم.
بوی تن تو
تنها جوابِ دلخواه من است.
چشمان زیبایت
با من حرف می زنند
کاکل سیاهت
نشانِ گردنفرازی توست
لبخندت از روی ریا نیست
گریه ات اعلامِ ساده ی درد است
و خمیازه ات
سهمی که خوابت از بیداری میرباید.
در آروغهای دلگشایت
به هوای تازه ی دمِ صبح پنجره میگشایم
و در گوزهای دلنشینت
بر بعدازظهرهای خنک تابستان غلت میزنم.
ای بادهای بد, بیرون شوید
بگذارید کودک من, آرام گیرد.
"لالای
لای لای, گل بادوم!
بخواب آروم, بخواب آروم.
لالای لای لای, گلم باشی
همیشه همدمَم باشی.
لالای لای لای, گل انجیر!
مامان داره بپاش زنجیر
بپاش زنجیرِ صد خروار
چشاش خوابو دلش بیدار."
بخواب آروم, بخواب آروم.
لالای لای لای, گلم باشی
همیشه همدمَم باشی.
لالای لای لای, گل انجیر!
مامان داره بپاش زنجیر
بپاش زنجیرِ صد خروار
چشاش خوابو دلش بیدار."
به ایران
که زنگ زدم
مادر گفت: "عاقبت پدر شدی."
ولی صدای پدر را که شنیدم
گریه امانم نداد.
پدر! این چه باریست که از دوش تو
بر شانه های خسته ی من نهاده میشود؟
سی و شش سال یاغی بودم
و اینک باید نقشِ میرغضب را بازی کنم
بگویم که این خوب است آن بد
این حق است آن باطل
این خداست آن شیطان
این نظم است آن طغیان.
آزاد جان! آیا میخواهی از من
دستاربند و زندانبان بسازی
دستِ مرا رو کنی
و بگویی که بازی تمام شده است؟
نه! من با تو خواهم آمد
و با چشمان تو خواهم کاوید
تا در تمامِ "باید"های جهان
"اما"یی بیابم.
من همراه با تو
در پسِ تلی از شیشه های خالی شیر
پوشکها و پیشبندهای کثیف
و رختهایی که هر ساعت, تنگتر میشوند
سنگر می گیرم
و اعلام می کنم
که ای بسا پدر که با پسر ماند
ای بسا پدر که بر پسر شورید.
من نیز باید این جهان را
از نو جستجو کنم
گَرد آن را بگیرم
چرک آن را بشویم
و در سرچشمه اش شستشو کنم.
تو در اندیشه ی پدر مباش
و من در اندیشه ی پسر نخواهم بود
دوست من!
دلهای ما کافیست.
مادر گفت: "عاقبت پدر شدی."
ولی صدای پدر را که شنیدم
گریه امانم نداد.
پدر! این چه باریست که از دوش تو
بر شانه های خسته ی من نهاده میشود؟
سی و شش سال یاغی بودم
و اینک باید نقشِ میرغضب را بازی کنم
بگویم که این خوب است آن بد
این حق است آن باطل
این خداست آن شیطان
این نظم است آن طغیان.
آزاد جان! آیا میخواهی از من
دستاربند و زندانبان بسازی
دستِ مرا رو کنی
و بگویی که بازی تمام شده است؟
نه! من با تو خواهم آمد
و با چشمان تو خواهم کاوید
تا در تمامِ "باید"های جهان
"اما"یی بیابم.
من همراه با تو
در پسِ تلی از شیشه های خالی شیر
پوشکها و پیشبندهای کثیف
و رختهایی که هر ساعت, تنگتر میشوند
سنگر می گیرم
و اعلام می کنم
که ای بسا پدر که با پسر ماند
ای بسا پدر که بر پسر شورید.
من نیز باید این جهان را
از نو جستجو کنم
گَرد آن را بگیرم
چرک آن را بشویم
و در سرچشمه اش شستشو کنم.
تو در اندیشه ی پدر مباش
و من در اندیشه ی پسر نخواهم بود
دوست من!
دلهای ما کافیست.
اکنون
وقتِ شیر توست.
در یخچال را باز می کنم
شیشه ی شیر را بر می دارم
در آبگرم می گذارم
پیش بند سفید را
بر گردنت می آویزم
و قطره های شیرِ تازه را
بر لثه های بهم فشرده ات میدوانم.
در یخچال را باز می کنم
شیشه ی شیر را بر می دارم
در آبگرم می گذارم
پیش بند سفید را
بر گردنت می آویزم
و قطره های شیرِ تازه را
بر لثه های بهم فشرده ات میدوانم.
آزاد من!
همزاد من!
نازُک من! نازَک من!
بگذار زندگی و مرگ
در لبهای ما
لبخندی بگیرند.
نازُک من! نازَک من!
بگذار زندگی و مرگ
در لبهای ما
لبخندی بگیرند.
مجید
نفیسی
مه 1988
مه 1988
*-
"بس است بابا! اینکار تنها جنبه ی نمادین دارد." Enough
Daddy! It has only a symbolic meaning.”
Father and Son
You took me by surprise, Azad!
Unintentionally conceived
Prematurely born
You put your tiny body
In the cradle of my bosom:
"Now, I am the son and you are the father.
How long do you want to remain
The rebellious child of this house?"
I bent over the
illegible letters of your body.
With wet hair and sticky skin
You resembled a little fish
Coming from a far away ocean
To drag this tired old whale
Into fearful whirlpools.
I wanted to cut your
umbilical cord
But the scissors did not penetrate the flesh.
You cried out behind closed eyes:
"Dad, I am here.
Don't you feel my sticky skin
On your fingertips?"
The nurse said: “Enough Daddy!
It has only a symbolic meaning.”
Esmat smiled under a
yellow light
And looked at the strange riddle
She had put in front of me:
Am I now closer to death
Or further from it?
At home, I set aside
my philosophical riddle.
The aroma of your body
Is my single favorite answer.
Your beautiful eyes talk to me
And your black bangs
Shine like a badge of courage.
Your smile is not fake
And tears simply signal your pain.
Your yawning is the portion
That your sleep steals from wakefulness.
With your refreshing burps
I open a window to the fresh air of early morning
And with your pleasant farts
I roll over the cool summer afternoons.
Oh, you bad gases, go out!
Let my child be calm.
"Lullaby,
lullaby, my almond blossom!
Close your eyes, sleep calmly.
"Lullaby, lullaby, may you be my rose!
May you always be my companion!
"Lullaby, lullaby, my fig blossom!
Mama has heavy shackles on her feet
Her eyes are sleepy
But her heart is wakeful."
When I called Iran
My mother said: “Finally
You became a father.”
But when I heard my father’s voice
Tears did not let me talk.
Father! What is this burden that from your shoulders
You put on my tired back?
I was a rebel for thirty six years
And now I should play the role of an executioner
Saying: This is good, that is bad
This is right, that is wrong
This is God, that is evil
This is order, that is chaos.
Ah, Azad, dear!
Do you want to change me
Into a mullah and jailor
Reveal my hand
And say the game is over?
No! I will come with you
And will search with your eyes
So that I can find “buts”
In all “musts” of the world.
I will barricade with you
Behind a pile of empty bottles of milk
Dirty diapers and bibs
And every-hour-tightening clothes
And will announce:
Many fathers remain with their sons
Many fathers rebel against their sons!
I, too, should explore
This world anew
Clean its dust
Cleanse its dirt
And wash myself in its fountainhead.
You should not think of a father
And I will not think of a son.
My friend!
Our hearts are enough.
Now it is your milk
time.
I open the refrigerator
Take a bottle of milk
Put it in warm water
Hang a white bib
Around your neck
And let the drops of fresh milk
Drip over your squeezed gums.
My Azad! My buddy!
My darling! My little one!
Let life and death
Smile through our lips.
Majid Naficy
May 1988
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر