این جوانیِ
نازک
در سیاهیِ چشم بندهائی که
چهره از چهار منظره می گیرند
تا از جهاتِ گمشدۀ حس
در ابرهای ناامنی
بارانِ مشت ببارد
عشقم را تو، به شلاق شکستی
خواب اش را تو، به آتشِ
سیگار سوزاندی
شکم اش را تو، به چکمه
دریدی
و در آغوش من، هنوز،
از یاد توست که می لرزد.
در وحشتِ تو پیر شد
این جوانیِ
نازک
در سیاهیِ چشم بندهائی که
چهره از چهار منظره می گیرند
تا از جهاتِ گمشدۀ حس
در ابرهای ناامنی
بارانِ مشت ببارد
ای
روستایِ
بی گناهِ
مفلوک
نمای روزگار شدّت شدی،
تاریخ سلطنت اوباش،
تاریخ دردناکِ اراده،
دروازۀ بی شرمِ جهنم شدی
مزه
چِشِ چرکابه و خون
رقاصِ شلاق های آتشناک
تلخابۀ غلطان در قِی
پژواکخانۀ فریادهای چکاچاک
مفلوکِ بی گناهیِ فریاد!
نامت زشت شد
نامت زشت تر باد!
بادا که ویرانۀ فراموشی شوی،
بادا که آن لحظۀ عزیز بیآید
آن لحظۀ سپید
که درهایت را
دهان
بشکنند
و عشق های گمشدۀ ما
از
کابوسِ راهروها ت
به خیابان های
آفتاب روفته
برگردند
روسری ها در آتش بسوزند
زخم ها در مرهم بوسه، شفا
یابند
و از فرازِ گلدسته ها
سرود "ای ایران"
گوشِ خدایِ نسیان گرفته را
کَر کُند.
دنور، هفدهم اوت دو هزار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر