مى شد
سنگريزه ها را صدا زد
مثل اين شهرى كه خيس
از خواب بيدار
از خواب بيدار
مى شود
سنگريزه ها زير پاشنه ام
و عادت لباسها زير باران
كفش هايم
در شالاپ و شلوپ همين نم ناكى قدم مى
زند
مى شد
به ترافيك و تنهايى گفت
نگاهم كنيد
زير فرياد سرعت ، ترمز ها
وزن و قافيه ها مرده اند
و همين زبان روزهاى واقعى
عشق را براى عشق مى بيند
تا بطرى آبجو را يك نفس بنويسم
مى شد
دستانت را دراز كنى
زير باران
زير همين ابرها
و ارامش زير خاكسترت را بنويسم
آتش را روى آب
آب را روى تشنگى نوشته ها بريزى
و از روى آهنها
سنگ ريزه ها را با دستانم بردارم
تا ببينى حس واژه آهنها چيست
و خوش بختى جمله ها را مزه مزه كنى
و خوش بختى را با انگشتانت ورق
بزنى
مى شد
براى سنگ ريزه ها نوشت
تا نم ناكى باران
از ميان اين شعرها بيرون بريزد
چون واژه بوسه اى بلند
چون واژه آغوشى بسته
چون واژه بودن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر