بستم، بستم
بختِ دختر شاه پریان؛
تا بخت ات باز کنم
بازپس دِه، عشق دزدیده ام را!
بازپس دِه، عشق دزدیده ام را!
بخت اگر...
بستم، بستم
بختِ دختر شاه پریان؛
تا بختات باز کنم
تا بختات باز کنم
بازپس دِه، عشق دزدیدهام را!
بر هر تارِ اَلوان
گِرهای نشاندم
به نیّتِ باز شدن
با تنم، همان قدر
عاشق
که نبضِ بهار.
سرخ وُ سیاه وُ سرگردان، تارها،
هر گره، باز ناشدنی
با تیزیِ بُرّادهی اشک، حتی.
زود، رنگِ فصل
به تاریکی نشست
چه زود به تاریکی نشستم؛
با تنم، همان قدر ناچار
که پائیزِ برگریزِ سوگوار.
آی... بخت اگر
بستنی
بود
تارها را بیرنگِ بیرنگ،
رها میکردم،
رها میکردم،
بی تاب، بیگِره
از گرگ و میشِ
روز، تا هنوز
عشق، بندیِ هیچ
عاشق نباشد.
پرتو نوری علا
2015/11/11
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر