پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ اسفند ۲۲, شنبه

خاطرات اقدس منوچهری (نوری‎علا) / بخش دوم : دوران جوانی / شماره ۵


کشف حجاب: سرانجام در ۱۷دی ماه سال۱۳۱۴رضا شاه بزرگ، که نور به قبرش ببارد، رسماً در برابر مشتی متعصب مذهبی می ایستد و فرمان رهائی زنان از حجاب، که آرزوی زنان ایرانی بود را صادر میکند. ابتدا خودش با همسرش ملکه مادر و دخترانش، اشرف و شمس، بیحجاب، در تهران در مجلسی که به ‏همین مناسبت ترتیب داده شده بود، شرکت می کنند.



خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها

انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمت‎ها با ذکر مأخذ آزاد است


زمینه‎های کشف حجاب

در خرداد ماه سال ۱۳۱۴ شمسی، امتحان کلاس یازدهم، یعنی کلاس پایانی دبیرستان را گذراندم و دیپلم گرفتم. (در آن زمان، دبستان و دبیرستان روی هم یازده کلاسه بود). دوست و همکلاسیِ قدیمیام عفت پزشکی، نتوانست دیپلم بگیرد و مجبور بود یک سال دیگر به دبیرستان برود. اما من را که بعد از دیپلم‎، خانه نشین شده بودم، تنها نمیگذاشت. اکثراً به خانه ما میآمد و بافتنی بهمن یاد میداد و مدت یک هفته هم مرا با خودش بهسرآسیاب و باغ بزرگِ پدر و شوهر خواهرش دکتر شفا، که در خیابان پهلوی مشهد، ابتدای خیابان سعدآباد داروخانه داشت، بُرد.

دو بار در باغشان، الاغ سواری کردیم که هر دو بار هم زمین خوردیم! بار اول من جلو نشستم و عفت پشتِ من. آنقدر افسار۲۳ الاغ را محکم گرفته و میکشیدم که الاغ دو پایش را بلند کرد و ما هر دو به زمین افتادیم. دفعه دیگر عفت جلو نشست و من در عقب. این بار هم از بس دستهایم را محکم، به کمر عفت قلاب کرده بودم، و از خنده ریسه میرفتیم، باز هم او را با خود کشیدم و هر دو از عقب سر به زمین افتادیم. عکس کوچک دو نفره ای هم در آن باغ و میان سبزهها از آن زمان دارم. ای که چه روزگاری بود و چه آرزوهائی داشتم.

چند سال پیش از این که رضا شاه (نور به قبرش ببارد) فرمان کشف حجاب را صادر کند، مردم تحصیل کرده و خارج رفتۀ ایران کم کم با مسئله بیحجابی در کشورهای مسلمان همسایهمان افغانستان، ترکیه یا مصر آشنا شده بودند.
ما در مشهد شنیده بودیم که پادشاه افغانستان، امان الله خان با همسرش که ثریا نام داشت به تهران آمده و همسرش بیحجاب بوده.۲۴

تصویر امان الله خان پادشاه افغانستان و ملکه ثریا در یکی از سفرهایشان به اروپا. 

یا یک سال قبل از فرمان کشف حجاب، رضا شاه به ترکیه رفته و با کمال آتاتورک رئیس جمهور ترکیه ملاقات کرده بود.۲۵ و از تغییراتی که وی در ترکیه ایجاد کرده بود از نزدیک آشنا شده و بسیار تحت تأثیر قرار گرفته بود. البته زنان ترک اگر میخواستند میتوانستند باحجاب یا بی حجاب در بیرون خانه ظاهر شوند. یعنی بی حجابی اختیاری بود. در مصر و افغانستان هم زنان بی‎حجاب شده بودند.  

  ملاقات رضا شاه با آتاتورک در ترکیه

رضا شاه که خدا بیآمرزدش، از کسانی بود که میخواست ایران و ایرانی را به جلو ببرد. همیشه به شما بچه هایم گفتم اگر شما می دانستید ایران، قبل از رضاشاه چه ویرانه ای بود، این پدر و پسر را ستایش می کردید. رضا شاه در همه زمینه‎ها دست به تغییراتی زده بود، اما این که رضا شاه قصد دارد حجاب از سر زنان بردارد، ملاها و مذهبیون را علیه او شورانده بود. البته قبل از کشف حجاب، صحبت از این بود که حکومت میخواهد به طور اجباری، کلاه مردان را به کلاه شاپو، تغییر دهد و از زنان نیز کشف حجاب کند. اما ظاهراً به افراد معمم کاری نداشت.

در همان ایام، در مشهد، چند شبی بود که آخوندی جوان، با ریش بلند و سر و وضعی بسیار ژولیده و کثیف، به نام بهلول۲۶ در مسجد گوهرشاد بالای منبر چهل پلۀ صاحب زمان میرفت و مردم را با سخنان تندی که علیه رضاشاه و حکومت و کشف حجاب می‎گفت، تحریک به شورش و بلوا مینمود، و اگر زنی را، حتی در چادر و چاقچور هم در مسجد میدید فریاد برمیآورد و او را از مسجد بیرون میکرد.

من که در انتظار کشف حجاب بودم، شبی تصمیم گرفتم برای دیدن او از نزدیک و شنیدن حرفهایش به مسجد بروم. نزدیک در ورودی مسجد ایستاده بودم و از آن فاصله میخواستم او را به بینم، آن چنان فریادی بر سرم کشید، که ترسیده و به سرعت از آنجا دور، و داخل حرم رفتم.

میگفتند یکی از شبها که در بالای منبر مردم را بهضدیت با حکومت تحریک می‎کرده، پلیس جهت دستگیری‎اش بهسمت منبر می‎رود که مسجد بهم می‎ریزد و ناگهان بهلول در میان جمعیت غیب می‎شود؛ مردم نادان میگفتند او از جانب پروردگار غیب شده، اما مرحوم پدرم میگفت گویا بهلول مأمور شوروی بوده و خود آنها او را ربودند. بعد هم معلوم شد در افغانستان بوده. در واقع مسبب رخداد حادثۀ مسجد گوهر شاد همان بهلول بود.۲۷

واقعۀ مسجد گوهرشاد مشهد

پیش از فرمان کشف حجاب، رضا شاه دستور می دهد که همه مردان کلاه های خود را حتی کلاه پهلوی را با کلاه شاپو عوض کنند. عوض کردن کلاه مردان بویژه در خراسان واکنش سختی داشت. صحبت کشف حجاب از زنان هم بود، لذا مذهبیون و بویژه بهلول مردم را به مقاوت و ایستادگی دعوت می کردند. گویا روزی از طرف شهربانی مشهد، کلاه چند مرد دهاتی را پاره می کنند. همین امر موجب غائله مسجد گوهرشاد شد. شبی را بهیاد دارم که در همان خانه سعدآباد، روی بام بودیم و از صدای شیون و ضجه مردم آرامش نداشتیم.

داستان از این قرار بود که مردم شهر مشهد و شهرهای اطراف و حتی دهات، با زن و فرزند و بیل و کلنگ به صحن مسجد و حرم حضرت رضا میروند و در آنجا علیه تعویض کلاه مردان و کشف حجاب زنان، تحصن اختیار میکنند و بهاعلامیهها و اخطارهای دولت که می گوید از حرم و مسجد خارج شوید، والاّ در رأس ساعت معینی تیر باران خواهید شد، وَقعی نمیگذارند. مردم بهتصور این که در کنار قبر امام هشتم مصون هستند، همانجا میمانند. درست در رأس خاتمۀ ساعتِ اخطار شده، ناگهان هر که در حرم و صحن و مسجد بود، بهگلوله و مسلسل بسته شد.

میگفتند جنازهها را که اکثراً نیمه جانی داشتند یک جا، در گودالی پشت صحن نو میریزند و رویش را با خاک میپوشانند. من نه خودم این حادثه را دیدم و نه از نزدیکان کسی توانسته بود حقیقت را بداند. چقدرش راست است و چقدرش اغراق، نمیدانم که بتوانم حالا شرح دهم. اما صدای شنگ و شیون را می‎شنیدیم و حدود سه ماه تا سه ماه و نیم بعد از آن واقعه، حرم و مسجد قُرُق بود. کسی را راه نمیدادند و کارگران مشغول پاک کردن و مرمت و نظافت آنجا بودند.۲۸

فرمان کشف حجاب



سرانجام در ۱۷دی ماه سال ۱۳۱۴ رضا شاه بزرگ، که نور به قبرش ببارد، در برابر مشتی متعصب مذهبی می‌ایستد و رسماً فرمان کشف حجاب را صادر میکند. ابتدا خودش با همسر و دخترانش، بیحجاب، در تهران، در مجلسی که به‏ همین مناسبت ترتیب داده شده بود، شرکت می کنند.


دیگر کشف حجاب، امری اجباری شده بود. شایع بود اگر پلیس زن با حجابی را در هرکجا ببیند، چادر را از سرش خواهد کشید. در همین رابطه، موردی برای خودم رخ داد که مینویسم. 

روزی تصمیم گرفتم به حرم حضرت رضا بروم. به آن جا که رسیدم رویم نشد کاملاً بی حجاب و سرِ باز، وارد صحن بشوم. به همین دلیل، روسریِ کوچکی که در کیف دستیام داشتم به سرم انداختم و وارد شدم.

اما ناگهان یکی از خُدّام مسجد، با خشم و بدون هیچ تذکری، روسری را از سرم کشید. او را شناختم. او همان خادمی بود که قبل از کشف حجاب، یکبار، وقتی برای خواندن زیارتنامه و نگه داشتن آن، دستم از چادرم بیرون بود، با تغیّر به من گفته بود دستت را بپوشان! حالا روسری را در کنار ضریح از سرم برداشت. دیگر وضع برای همه روشن شد که دستور کشف حجاب قطعی و لازمالاجراست.



اول از مدارس شروع کردند. من دیپلم گرفته و مشغول کار شده بودم. اما خواهرم مسیح که گویا حالا کلاس ۱۰ یا ۱۱ بود، روزی به خانه آمد و گفت خانم مدیر گفته از فردا، نباید چادر سر کنید! حتی در سر کلاسی که معلم مرد دارید. پدرم با شنیدن این حرف به او گفت دیگر لازم نیست مدرسه بروی. مسیح طفلک هم چارهای نداشت و در خانه ماند. اما چند روز بعد، خودِ پدرم را به اتفاق مادرم، برای شرکت در جشنی که از طرف آستان قدس رضوی برپا میشد دعوت کردند. مطابق مقررات، مادرم باید بدون حجاب با پدرم به این جشن برود. ولی پدرم به بهانه اینکه همسرم مریض است خودش به تنهائی رفت و دو روز بعد پدرم را دستگیر و زندانی کردند.

ما از هیچ چیز اطلاعی نداشتیم، وقتی پدرم شب به خانه نیامد ما بوسیله پیغام از همکارش آقای مولوی پرسیدیم که پدرمان کجاست؟ گفت به شاهآباد رفته. (شاهآباد از املاک امام رضا بود. پدرم که بخشی از کارش سرکشی بهاملاک امام رضا بود، گاهی به آنجا میرفت) شب دوم و سوم هم از پدرم خبری نشد، سرانجام ما با قاطعیت از آقای مولوی خواستیم بگوید پدرمان کجا رفته؟ که گفت: ایشان در زندان است! خُب، حال ما یک عده زن و بچههای قد و نیم قد، در شهری دور از  سایر فامیلهایمان خیلی خراب بود. مادرم بهمن گفت: تو بهآقای رکنالملک صدری، رئیس عدلیه (دادگستری)، نامهای بنویس و شرایط سخت ما را بگو، شاید بتواند اقدامی کند.

من همان شب، نامه مؤدبانهای در خصوص زندانی بودن پدرم و بلاتکلیفی خودمان، به آقای صدری نوشتم و برادرم آقا، فردا صبح، به درب منزل او رفت و نامه را به دست خودش، در حالی که داشت سوار درشکه میشد تا به محل کارشان برود، داد. ایشان اگر هست که سلامت و اگر نیست خدا بیامرزدش، به برادرم میگوید من فورا ایشان را مرخص میکنم. آقا به منزل برگشت و خبر خوش را داد. نزدیک ظهر همان روز، همگیمان منتظر در خیابان ایستاده بودیم که پدرم سوار بر درشکه، در حالی که خیلی پژمرده و ناتوان شده بود به خانه آمد. البته او را شکنجه نکرده بودند ولی گویا این چند روز را در سلولی گذرانده بود که جای خوابیدن نداشت، آن هم با چه کثافتی و چه غذائی که از شکنجه بدتر بود.

گرچه بزرگترها، بخصوص زنان مسن و مذهبی، از کشف حجاب راضی نبودند، اما ما دخترها که عکس زنان بی حجاب فرنگی را از طریق معلم فرانسوی مان مادام شربن دیده، و حسرت برداشتن چادر و چاقچور داشتیم، از این اتفاق بسیار خوشحال بودیم، روزی هزار بار، رضا شاه را دعا میکردیم. بالاخره احساس کردیم ما هم موجودات زندهای هستیم که اگر راه باز باشد کمتر از مردان نیستیم.


برای مائی که در خانه، در قسمت اندرونی پشت شیشهها، علاوه از پشت دری و پرده، به خودِ شیشه گِلِ گیوه۳۰ می مالیدند تا مبادا مهمان مردی، خدای نکرده اندام ما را که در حیاط رفت و آمد میکردیم ببیند! یا ما خدای نکرده سایه مردی را در اتاق احساس کنیم! آیا کشف حجاب حکم آزادی از قفس را نداشت؟ چرا به‎خدا آزادی بود، اما خدا میداند بیبند و باری نبود.   

کم کم جوجهها از تخم درآمدند؛ حالا با دوستان و همشاگردیهای خود رفت و آمد می کردیم، البته خیلی با احتیاط و تحت نظر پدر و مادر و خدمتکار خانه. عصرها با دوستانم در خیابانهای مصفّای مشهد دوچرخه سواری می‏کردیم، من در یک شرکت سهامی در مشهد استخدام شده بودم و دوستان زیادی پیدا کرده بودم. ایام خوشی بود. ما دخترها دیگر از ظاهر شدن در برابر مردان وحشتی نداشتیم.  

عکس من و خواهر کوچکترم مسیح

مسیح دوباره و این بار بیحجاب، بهمدرسه رفت. من و او که از خدا میخواستیم روزی بیحجاب شویم، اولین کاری که کردیم چادرهای خود را قیچی کرده و با پارچۀ آنها لباس دوختیم. بعد بوسیله همان دوست بهائی مان وحیده خانم و طاهره خانم، از یک مغازه که لباس حاضری می‎فروخت، چند دست لباس خریدیم و با آنها به کلاه دوزی رفته و به سلیقه آنها کلاه انتخاب کردیم. پالتوها را شوهر طاهره خانم که فامیلش بدیعی بود برایمان دوخت. بافتنی هرچه لازم داشتیم از مغازه آقای سلطانی شوهر وحیده خانم خریدیم و اوضاع ما روبراه شد.

همین اندازه که اجازه یافتیم با دو نفر دوست خانواده به خیاطی برویم و پالتوئی بدوزیم و از کلاه فروش کلاهی بخریم خودش نعمت بزرگی بود. بعد هم یک دوربین عکاسی به نام آگفا، به قیمت ۲۸ ریال خریدم و برادرم آقا برای اولین بار از ماها عکس برداشت و ما عکس خود را دیدیم آن هم سربرهنه با پالتو و گاهی با کلاه! مثل یک معجزه بود.

اما مادرم از خانه بیرون نرفت. پارچه پالتوئی به سلیقه همین دو خواهر برای مادرم خریدیم و همین خواهرها اندازه مادرم را گرفتند و شوهر طاهره خانم برایش دوخت و روسری بلند ریشه داری هم وسیله آنها برای مادرمان تهیه کردیم؛ اما مادرم تنها به قصد حمام رفتن از خانه خارج می‎شد، آن هم شب با درشکه بدون چادر با پالتو و روسری میرفت. قبلا میسپردیم که حمام را باز نگه دارند و یک کارگر سر حمام بماند، شب مادرم به اتفاق بابای پیری که نزدمان بود با درشکه به حمام میرفت و برمی گشت و من اصلا یادم نمیآید که حتی یک بار هم مادرم را در کوچه و خیابان بیچادر دیده باشم.

کار کردن خارج از خانه

زمان کمی بعد از کشف حجاب، در مشهد شرکتی به نام شرکت سهامی فلاحتی خراسان تأسیس شد و افراد زیادی، منجمله زنان را استخدام میکرد. کلیه املاک و عوائد شاهرضا در دست این شرکت فلاحتی بود، به همین دلیل کارمندان بسیاری در باغ بزرگ شرکت، واقع در خیابان شاهرضا به خدمت اشتغال ورزیدند. منجمله پدرم هم به این شرکت آمد. پدرم از طرف شرکت، مامور رسیدگی و سرپرستی املاک امام رضا بود. مثل پدرم چند نفر دیگر هم بودند زیرا املاک شاهرضا یکی و ۱۰و ۲۰ و ۱۰۰ تا نبود. املاک بسیار زیادی داشت.

در این زمان که دیپلمم را گرفته و خانهنشین بودم به اصرار زیاد، پدرم را راضی کردم که به کلاس ماشین نویسی که آن هم در خیابان شاهرضا بود بروم و این حرفه را یاد بگیرم. این کلاس را آقای تعاونی نامی، اداره میکرد. پدرم قبول کرد. کلاس آموزش، اتاق کوچکی بود، با دو سه تا ماشین کهنه و پسرکی به نام اسدالله که مثلا به ما درس ماشین نویسی میداد. کمی درس میداد و اکثرا ماها را به حال خود میگذاشت و فقط به ملوک که بعد همسر آقای تعاونی شد، تعلیم میداد. دختر ملوک، شیرین تعاونی بود، که بعداً از دوستانِ عروس عزیزم، مریم جزایری شده بود.

سرانجام، پدرم راضی شد من در همان شرکت خودش استخدام شوم و مرا به سِمَتِ ثبّات استخدام کردند و متصدی دفتر اندیکاتور شرکت شدم. قبل از من دختر جوانی به نام فرشته مهرپور، در آن شرکت کار گرفته بود، بعد از من هم دختران دیگری مثلا دوست و همکلاس خودم مهرانگیز شهریور، ملیحه محمودی، پوران آزادمرد و دیگران به ترتیب، استخدام و در دوایر مختلف به کار مشغول شدند. اما من و فرشته در خود دفتر ماندیم. از این جا دوستی من با فرشته مهرپور شروع شد و تا سالها ادامه داشت. من دفتر اندیکاتور را مینوشتم، و فرشته نامهها را در دفتر ثبت میکرد و به نامه رسانها میداد، یعنی ارسال مراسلات با او بود.
تاریخ استخدام من در شرکت، یکسال بعد از کشف حجاب، یعنی ششم مرداد ۱۳۱۵، بود و تاریخ استعفایم در بیست و پنجم شهریور ۱۳۱۶. حقوق ماهیانۀ دختران یکسان و به مبلغ ۲۵۰ ریال بود.

ریاست این شرکت با آقای حسین شیبانی بود که بعدا رئیس دفتر حسابداری دربار شاهنشاهی در زمان رضاشاه کبیر گردید؛ مردی با شخصیت و با وقار، با سواد و واقعاً برازندۀ کسب مشاغل حساس بود. به خلاف زنش که اصلا به زن شباهت نداشت. یک عفریته بود، آن هم با هیکل و قیافهای نَکَره و زشت، و اَنکَروالاَصوات. هر وقت هوس میکرد به اداره میآمد و با تمام رؤساء دوائر، با صدای بلند خوش و بِش، و هِره و کِره میکرد. قهقهه میزد، گاهی سر بهسر دختران اداره میگذاشت. میگفتند شوهرش مطیع و فرمانبردار اوست و مثل سگ از این دیو که به خدا اسم دیو، سزاوارش بود، میترسد.

بعد از آقای شیبانی، نورائی نامی معاون شرکت بود که من بدون جهت از او بدم میآمد! اصلا شاید همه همینطور باشند؛ بدون هیچ دلیلی انسان از یکی خوشش و از دیگری بدش می‎آید، من هم از این معاون بدم میآمد؛ موقع حرف زدن درست رعایت ادب نمیکرد. اسم رئیس دفتر شرکت، امیر وزیری و بازرس شرکت، ابوالقاسم مستوفی، بود. مستوفی هم یکی از مردانی بود که من بدون جهت ازش بدم میآمد! از خندیدنش، حرف زدنش، راه رفتنش، از طرز حرف زدنش در تلفن.

من از وقتی در این شرکت استخدام شدم میدیدم فرشته با این دو مرد یعنی وزیری و مستوفی خیلی خودمانی صحبت کرده، شوخی و خنده می کند! فکر میکردم چقدر دختر جلف و سبکی است! چگونه آدم با مردها انقدر خودمانی صحبت میکند؟! بعد فهمیدم اینها فامیل فرشته هستند و با فرشته و مادرش رفت و آمد دارند، وزیری پسر دائی فرشته یا مادرش بود، و مستوفی هم نسبتی با فرشته داشت.

حالا ماه رمضان بود و پدرم باید مرتب به املاک شاهرضا سرکشی کند و گزارش وضع املاک را به شرکت بدهد. پدرم بهاین دلیل که باید روزه بگیرد و از رفتن بهسفر معذور است، درخواستِ یک ماه مرخصی کرد. ولی قبل از این که شرکت با درخواست او موافقت کند و حکم مرخصی، صادر شود، در خانه نشست و به نماز و روزه پرداخت. چند روزی بعد، وزیری مثل معمول مقداری نامه روی میز من گذاشت، من مشغول وارد کردن و صادر کردن نامهها بودم که یک مرتبه دیدم در نامهای نوشته: "آقای داوود منوچهری! (یادم نیست به چه علت)، از این تاریخ به خدمت شما در شرکت سهامی فلاحتی خراسان خاتمه داده می شود!!"

تنم لرزید، ناراحت شدم. گرچه طعم بیکاری پدرم را در سالهای کودکی خودم درک نکرده بودم، ولی مادرم گاهی چیزهائی میگفت و من هم اندکی بخاطر می‎آوردم. یعنی همان زمان که ما منزل خان عمویم با عمه و مادر بزرگم مینشستیم و پدرم چندی بیکار بود، میدیدم که چقدر از اثاث خانه گاه و بیگاه بهفروش میرود و خرج خانه میشود. یادم است گاهی که عمویم بهشهر میآمد، در هشتیِ خانه، یواشکی چند عدد اسکناس که من آن زمان از مبلغش چیزی درک نمیکردم، در دستم میگذاشت و میگفت اینها را به آقا جانت بده! کمکتان میشود. همه اینها یک آن، مقابل چشمم آمد. ولی چیزی بهروی خودم نیاوردم. نامهها را مثل همیشه وارد و صادر کردم و رویِ میز فرشته که نزدیک دستم بود گذاشتم

فرشته هم مثل معمول، یک یکِ نامه‎ها را در دفتر مربوطه وارد کرد، در پاکت گذاشت و اسم گیرنده را روی آن نوشت و لای دفترِ مخصوص نامه رسانها قرار داد. من فرشته را می‎پاییدم که ببینم وقتی به نامه مربوط به پدرم، می‎رسد، چه عکسالعملی نشان میدهد. او هم چشمش به نامه که افتاد کمی مکث کرد و انگار در خود فرورفت، اما بدون این که حتی بهمن نگاه کند نامه را در پاکت گذاشت، اسم گیرنده را رویش نوشت و لای دفتر نامهرسان قرار داد. معلوم بود او هم خیلی ناراحت شده بود، والّا میتوانست نامه پدرم را بهمن بدهد و از من امضاء بگیرد.

وزیری هم که میزش در اتاق دیگر در سکنج دیوار قرار داشت من و فرشته را زیر نظر گرفته بود و کاملاً تغییر حال مرا درک کرد. ظهر شد میخواستیم از اداره خارج شویم که در سر راه، نامهرسان، مقابل من ایستاد، نامه پدرم را بهدست من داد و من دفتر را امضاء کردم. اما فرشته که با من راه می آمد، خودش را کنار کشید و اصلا بهروی خودش نیاورد که من چرا ایستادم، نامهرسان چه نامه‎ای به من داد و چرا از من خواست دفتر را امضاء کنم. من مجدداً نزد فرشته برگشتم و مثل همیشه، پیاده به سمت خانههایمان که نزدیک یکدیگر بود، حرکت کردیم.

تمام طول راه، من و فرشته ساکت بودیم. سر خیابان پهلوی که منزل فرشته بود، از هم خداحافظی کردیم. او به خانهاش رفت و من بایستی در دنبالۀ همان خیابان، دو خیابان دیگر می‎رفتم چون منزل ما در سعدآباد بود. به خانه که رسیدم، با ناراحتی نامه را جلوی پدرم گذاردم. پدرم با خونسردی نامه را خواند و گفت: گور پدرشان هم کرده، برایم شغل جالبی هم نبود! پدرم تصیماش را گرفته بود که به تهران برود، و رفت.

خواستگاران من در مشهد

قبل و بعد از کشف حجاب، در طول هفت سالی که ما در مشهد زندگی میکردیم، چه زمانی که در دبیرستان درس می‎خواندم و چه زمانی که کار می‎کردم، چند بار امکان ازدواج کردن برایم به‎وجود آمد. من تابع تصمیم پدرم بودم، و چون او مثل همیشه روی هر یک عیبی می گذاشت، باز هم هیچکدام به نتیجه نرسید. جز یک مورد که در به انجام نرسیدنش پدرم نقشی نداشت.

نوشته بودم که پس از اتمام کلاس نهم، دچار بیماری مالاریا شدم. معمولاً دکتر ما دکتر قوام بود و داروهائی که در نسخه مینوشت، از داروخانۀ خورشید که کنار مطب دکتر قوام بود خریداری میکردیم. حساب و کتاب داروها، کلاً با پدرم بود. هرماه یکبار به داروخانه میرفت، دواها را حساب میکرد و پول آنها را همانجا میپرداخت. صاحب این داروخانه که نمیدانم نامش چه بود اصلا کاری در داروخانه انجام نمیداد، یا جلوی در داروخانه ایستاده بود یا در داروخانه روی صندلی نشسته بود. اما کل کار را جوان داروسازی به نام غلامعلیخان (فامیلش را هم نمیدانم) انجام میداد. جوانی بود موقر و متین و خوش ریخت و قیافه (خیلی شبیه قیافه گوینده سابق تلویزیون ثابت پاسال، آقای پیمان بود).

هروقت من برای خرید دارو به داروخانه میرفتم عذرخواهی میکرد که سرش کمی شلوغ است و میگفت لطفا کمی بنشینید تا داروی شما حاضر شود. (ناگفته نماند که در قدیم داروها در داروخانه آماده نبود که فورا به مریض یا خریدار بدهند، مثلا برای تهیۀ شربتی که دکتر تجویز کرده بود، باید موادش را با فورمولهائی که داشتند، همان وقت مخلوط و آماده سازند و همینطور کپسولها را، بنابراین حاضر کردن دوای هر مشتری، وقت و زحمت بسیاری برای داروساز داشت). اما اغلب داروهای من بسیار آسان و سریع حاضر میشد، ولی او سعی میکرد مشتریهای دیگر راه بیاندازد و مرا در داروخانه بیشتر نگه دارد و هر چند لحظه یک بار هم دزدکی از گوشه چشم نگاهی به من میانداخت. من هم آن زمان با چادر و پیچه بودم، و نسبت به بعضی دخترها، حتی خواهرم مسیح، بیشتر رویم را میگرفتم. یادم میآید مسیح چون رویش را بیشتر باز میگذاشت یک روز در خیابان در مشهد به او تغیّر کردم که تو آن طرف خیابان برو من این طرف، چرا که تو درست رو نمیگیری! حالا این غلامعلیخان چه چیزی را دید می‎زد، نمی‎دانم!

خلاصه من حرف دل آن جوان داروساز را میفهمیدم و خودم هم بیمیل نبودم بیشتر در داروخانه بمانم. طولی نکشید که من مالاریا گرفتم و به مدت دو ماه هرشب باید آمپول میزدم و نوشتم که شبی در اثر یکی از آمپولها دیوانه شدم. یکی دو روزی بیشتر از دوره نقاهتم نگذشته بود که طرف عصری که مادرم خانه نبود و من در اتاق بالا دراز کشیده بودم، مسیح آمد گفت: اقدس یک خانمی با یک دختر بچه آمده اما من آنها را نمیشناسم چه کنم؟ پرسیدم: کجا هستند؟ گفت: همین جا، جلو ایوان. رفتم ببینم آیا من آنها را میشناسم. دیدم نه من هم آنها را نمیشناسم! خانم کُردی که آن زمان نزد ما کار میکرد، در ایوان فرش انداخته، و بساط چای و سمار حاضر بود.

گرچه آن خانم و دخترش را نمیشناختم، تعارفشان کردم که بفرمائید. آمدند بالا و روی قالی نشستند. من هم پای سماور نشستم و چای ریختم و جلوی آنها گذاردم. بالاخره گفتم: ببخشید شما را بهجا نیاوردم. مثل اینکه قبلا زیارتتان نکردهام؟ گفت: ما شما را میشناختیم، چون فهمیدیم دو شب قبل حال شما در مطب دکتر قوام بهم خورده بود، آمدیم جویای حال شما بشویم! پرسیدم: ما را از کجا میشناختید و منزل ما را از کجا بلد بودید؟  یکباره از دهان دختر پرید که داداشم ما را تا اینجا آورد! مادرش سقلمهای۲۹ به پهلوی دخترش زد. من فورا فهمیدم که اینها باید مادر و خواهر غلامعلیخان داروساز باشند. گفتم: شاید شما از طریق داروخانه خورشید از این وقایع مطلع شدید؟ گفت: بله. گفتم: فکر کنم شما مادر و خواهر غلامعلیخان باشید. بهناچار گفت: بلی، اما پسرم سپرده بود خود را معرفی نکنیم! گفتم: احوالپرسی که اشکالی ندارد، مگر کسی از محبت بدش میآید؟ پاسخ داد: در هر حال مادرتان هم که تشریف ندارند. فعلا میرویم شاید باز هم خدمت رسیدیم! خداحافظی کردند و رفتند.      

میدانستم که دیگر نخواهند آمد. زیرا با این که ما هیچ چیز فوقالعادهای نداشتیم و حتی هنوز یک خانه از خود نداشتیم، ولی رویهمرفته همان خانه اجارهای، و سرسبزیِ حیاط و بزرگی آن و داشتن چند خدمتکار، تا حدی غلط انداز به چشم میآمدیم. اما من از آن جوان خیلی خوشم میآمد اگر این زمان بود و پدرم به من اجازه میداد هر گاه کسی را در نظر داشته باشم مخالفتی نخواهد کرد، من او را به پدرم معرفی میکردم. اما در آن زمان این جرأت و جسارت را نداشتم. مادرم که آمد جریان را گفتم. او هم میدانست این جوان از من خوشش میآید و خود مادرم هم همیشه تعریف او را میکرد و نمیدانم آیا راجع به این موضوع به پدرم هم گفت یا نه؟     

از آن شبی که حال من در اثر تزریق آمپول خراب شده بود، مادرم که چشمش ترسیده بود، برای تزریق بقیه دارو، هرشب با من به مطب می‎آمد. یک هفته بعد بود که آمپولها و داروهای من تمام شده بود. برای تهیه آنها، بهاتفاق مادرم به داروخانه خورشید رفتیم. انسان در این گونه مواقع اگر خودش هم تمایلی داشته باشد زود تغییر و دگرگونیِ حال طرف را درک میکند. چشم غلامعلیخان که به من و مادرم افتاد مثل مردهای که روح از تنش رفته، رنگ صورتش پرید (دور از جان ننوشتم چون خیلی سال است که شنیدم فوت کرده)، سلام غرائی بهمادرم کرد، مادرم نسخه را گذارد روی پیشخوان مغازه و نشستیم روی نیمکتی که در کنار دیوار بود، تا دارو حاضر شود.

اما او دیگر دزدکی هم به من نگاه نکرد چون شاید فهمیده بود که خواهر و مادرش خودشان را لو دادهاند و ما آنها را شناختهایم. وقتی داروهایم حاضر شد گفت: بفرمائید داروهای شما حاضر است. مادرم و من رفتیم جلوی پیشخوان که داروها را برداریم. مادرم پرسید: چرا دیگر مادر و خواهر شما منزل ما نیامدند؟ خدا گواه است صورتش ناگهان سرخ شد و با حال دستپاچگی و شرم و حیا گفت: مادر خواهر من؟! من اصلا نمیدانستم آنها منزل شما آمدهاند! مادرم در حالی که من را نشان میداد، گفت: وقتی شنیدند که حال این بهم خورده یک روز به احوالپرسی آمدند، متاسفانه من منزل نبودم و زیارتشان نکردم. غلامعلیخان گفت: حال که بحمدالله حالشان خوب است، راستی چرا آن شب ناگهان حالشان بهم خورد؟ مادرم هم خلاصهای از آنچه اتفاق افتاده بود گفت. قطعاً او که داروخانه‎اش نزدیک مطب دکتر بود، تمام ماجرا را که تا آن سرِ مشهد هم پیچیده بود دیده و شنیده بود. البته داخل مطب نیامد که آنجا احوالات مرا دیده باشد، ولی جریان آمدن پلیس و رد کردن سایر بیماران و درِ مطب را بستن، و زمانی که با درشکه مرا به خانه میبردند و از جلو داروخانه او رد میشدیم، همه را دیده و شنیده بود.

خلاصه او به خاطر هیچ و پوچ تصور کرد که زندگیاش با زندگی ما جور درنمیآید و شهامت نداشت که خواسته‎اش را ابراز کند، شاید هم پدرم که اصلا مرد مادی نبود بطوری که کاملا او را دیده بود و میشناخت و با حس شناسائی عمیقی که در او نهفته بود احتمالا موافقت میکرد. طفلک از همان ایام که من هم کاملا حس میکردم به من توجه خاصی دارد کمی اطراف و جوانب را سنجیده بود و با پدرم کاملا آشنا شده بود، ساعت ها هم پدرم در داروخانه او مینشست تا حساب و کتابش را بررسی کند و احتمالا دنبال یکی از ماها آمده بود و خانه ما را یاد گرفته بود که مادر و خواهرش را هدایت کرده بود. ولی همان حیاط و وجود یک کلفت و نوکر باعث شد خود را نشان ندهد و تصور کند لقمه بزرگتر از دهانش را برداشته.

بدون پروا میگویم گاهی دلم میخواست به او بگویم میدانم تو مرا دوست داری، مهرِ تو در دل من هم هست، شهامت به خرج بده بیا و با پدرم صحبت کن! اما مگر جرأت یا شهامت داشتم که به او چنین بگویم؟ تازه چقدر خود را خفیف میکردم. بهرحال این هم خاطرهای بود؛ کشف حجاب هم که شد، مرا بیحجاب هم مکرر دید، اما دیگر فاصله زیاد شده بود و ایام، ایام دیگری بود. من داستان آمدن مادر و خواهر او را به دوستم عفت پزشکی هم گفتم. او گفت: آقای شفا شوهر خواهرم با صاحب داروخانه آشناست، او را خوب میشناسد. پسر باسواد خوبی است ولی پدر ندارد و مخارج تکفل مادر و خواهرش به عهده اوست. وضع خوبی ندارند و همگی در دو اتاق اجارهای زندگی می‎کنند. اما سالها بعد غلامعلیخان صاحب همان داروخانه شد و داروخانه تبدیل به دراگ استور گشت ولی دیگر از سرنوشتش خبری نداشتم، تا چند سال قبل که برای دیداری به مشهد رفتم، نمی‎دانم از عفت شنیدم یا از فرد دیگری، که چند سال است فوت کرده. خدا روحش را شاد گرداند. انشاءالله.

در کلاس دهم دبیرستان که بودم، امیرهوشنگ خان، پسر شجاعالدوله، حاکم قوچان، از طریق مادرش از من خواستگاری کرد. او را دیده بودم؛ جوانی بود بلند بالا، ریخت و قواره بدی نداشت، از نظر شهرت و مال و اموال هم بهمراتب از ما بهتر بودند. در قوچان ملک و آبی داشتند، تحصیلاتش آنقدر بود که مدیر یک مدرسه باشد.

شبی زیر کرسی نشسته، به درس و مشقم مشغول بودم که مادرم آمد، پاکتی را جلو من گذاشت و گفت بخوان. خواندم. نامه از مادر امیرهوشنگ خان بود. هم مفاد و نگارش نامه خیلی زیبا بود، هم حاوی علاقه بسیار، که احیانا از دل پسر، و زبان مادر تراوش کرده بود. خوشم آمد. البته من او را بارها دیده بودم ولی هرگز بهفکرم خطور نمیکرد که روزی او بهخواستگاری من بیاید. رویهم‌رفته برایم مثل سایر افرادی بود که میشناختم.

پس از این که نامه را خواندم، مادرم گفت: پدرت گفته ببین چه گُهی ازت خواستگاری کرده! تعجب کردم، در دل گفتم اگر آقاجانم آنقدر نگران است، من هم که مطیع شما هستم، اصلاً چرا نامه را به من دادید که بخوانم؟ اما رویم نمیشد همین حد را هم بهمادرم بگویم. چند سال بعد که برای تفریح از تهران به مشهد رفتیم، تصادفاً عروسی امیرهوشنگ خان بود و ما هم در جشن عروسی او شرکت کردیم.

بعد از چندی از طریق یکی از بستگان پدرم، مردی اهل هرات افغانستان، به ما معرفی شد. بین او و پدرم چندین بار مذاکره شده بود. عکسش را هم فرستاد دیدم، روزی هم قرار شد او در خیابان پهلوی مشهد جلوی داروخانه دکتر شفا بایستد و ما برویم او را از دور، بدون آشنائی دادن، ببینیم. البته این داستان باز برمیگردد به قبل از کشف حجاب که من و اشرف خانم و مسیح، با چادر بودیم. سه نفری در سمت دیگر خیابان ایستادیم. خیلی زود با نشانیای که از او داده بودند، او را شناختیم. دور خودش چرخ میزد که به بیند کسی یا کسانی به او توجه دارند یا خیر. ریخت و قیافه معمولی داشت، نه آنچنان که مورد توجه من قرار گیرد، ولی اگر آن زمان پدرم می خواست مرا به او بدهد من مطیع بودم. هنوز ریخت و قیافه بخصوصی را از یک مرد، به عنوان شوهر، در ذهنم نداشتم و اظهار وجودی نمیتوانستم بکنم. بالاخره نزدیک بود کار خاتمه پیدا کند که یک مرتبه پدرم که روحش شاد باد، گفت به یک شرط که او یا در مشهد یا در تهران برای من زندگی فراهم کند! سنگ بزرگ بود! او جواب داده بود که من در هرات تجارتخانه دارم، و باید آنجا زندگی کنم. خدا را شکر، باز پدرم این خواستگار را هم رد کرد، واِلا من در هرات در میان مردمی غیرهموطن چه میکردم.

خواستگار بعدی سرهنگ کدیور رئیس زندان مشهد بود. خانمی که واسط این خواستگاری بود هر بار که به دیدنمان میآمد، مرا به گوشهای میکشید و از محسنات او بخصوص این که ماهی صد تومان حقوقش را یکجا در دست من خواهد گذاشت می‎گفت! پدرم تحقیق کرد، دید او دو زن گرفته و طلاق داده و دو دختر به سن و سال من دارد! بدین ترتیب این خواستگار هم جواب شد.

جالب توجه است که روزی در خانه سرهنگ قادری نامی، مهمانی مفصل بزن و بکوبی بود، و ما هم دعوت داشتیم. (اصلا یادم نمیآید ما با آن سرهنگ چه آشنائیای داشتیم و چگونه در چنان مهمانیای بودیم). من برای اولین بار چنین مجلسی میدیدم. اتفاقاً زن دوم مطلقه سرهنگ کدیور هم آن جا بود، و فهمیده بود که شوهر سابقش از من خواستگاری کرده. در خلال مهمانی، همسر سابق سرهنگ، به سراغ من و مادرم آمد، خودش را معرفی کرد و بعد یک به یک، معایب سرهنگ را برشمرد و در آخر به مادرم سفارش بسیار کرد که مواظب باشید! دختر شما برای آن مرد حیف است.

همان شب، همسر سابق سرهنگ، خانمی را در میان جمع نشان ما داد و گفت او خانم صاحبخانه و همسر سرهنگ قادری است که پسر جوان و خوشروئی دارند. او از مادرم خواست تا اجازه دهد وقتی تعیین شود تا خانم سرهنگ قادری، برای پسرش، به خواستگاری من به منزلمان بیآیند. اما نمی‎دانم چرا هم پدرم و هم مادرم، پسر سرهنگ قادری را هم نخواستند.

سال‌ها بعد که من در شهربانی کار میکردم، روزی برای گرفتن جواز تفنگ شکاری، برای برادرم آقا، بهبخشی مراجعه کردم که سرهنگ کدیور، متصدیاش بود. مردی میانهسال و کَت وُ گنده، مثل اغلب سرهنگهای شکم گندۀ شهربانی. چقدر خدا را شکر کردم که پدرم با این وصلت هم، موافقت نکرد.

در خصوص سلیقه و مرام پدرم باید بگویم او اصلاً آدم مادی نبود حتی کسر شأن خود میدانست که در موقع خواستگاری مثل بعضی از پدرها بابت مهر و مخارج عقد و عروسی چک و چانه بزند و همیشه میگفت دختر اسب و خر نیست که انسان در مورد خرید و فروشش چانه بزند. چشم او به دنبال داماد پولدار نبود و عقیده داشت که مرد باید نجیب و پاک و نانآور باشد. به همین دلیل، هیچ وقت پول نظرش را جلب نمی کرد، و با ذکاوتی که داشت، معایب افراد یا شرایط‎ سخت‎شان را زود درک می‎کرد؛ یکی متأهل بود، یکی زن طلاق داده بود، یکی از همسر اولش بچه داشت، یکی راهش دور بود، یکی اهل دود و دَم بود، یکی مشروب می‎خورد، یکی متکبر و بد خلق بود، یکی سواد کافی نداشت....

فرد دیگری که در زمان بی‎حجابی و کار کردنم در مشهد و قبل از بازگشتمان به تهران، با سماجت و پافشاری خواهان ازدواج با من بود، همان آقای مستوفی، رئیس یکی از دوایر شرکت، و از بستگان دوست صمیمیام فرشته مهرپور بود. گرچه پدرم مستوفی را به‎خاطر تأهل و داشتن فرزند، رد کرده بود، اما او، حتی در بازگشت ما به تهران نیز از اصرار خود دست برنداشت. بعدها فکر کردم اگر با او هم ازدواج کرده بودم احتمال داشت خوشبخت بشوم، و تازه نمی گذاشتم زود بچه دار شوم تا اگر خوب نبود، از او جدا شوم!

ماه‎های آخر زندگی ما در مشهد

چند ماه قبل از این که ما بهتهران بیائیم، یکی از همکاران‎مان، پوران آزادمرد (که تا کنون با مسیح رفت و آمد دارد،) همه ما را به عروسی خواهرش ایراندخت آزادی که از معلمهای دوره دبیرستان ما بود، دعوت کرد. از کارمندان مرد اداره مثل این که فقط مستوفی و وزیری دعوت داشتند. یادم نیست آنها با خانمهاشان آمده بودند یا تنها. چون من توجهی به آنها نداشتم. جشن عروسی در یک باغ یا باغچۀ نسبتا بزرگ بود و موزیک و شام مفصل هم داشتند. شب بسیار گرم و خوبی بود.

من و فرشته قبل از رفتن بهعروسی، پوشیده در لباس های سفید-شکلاتی، و بلند که تازه از خیاط گرفته بودیم، و با کفش و کیف کرم رنگ بسیار شیک، ابتدا به عکاسخانۀ "سعادت" رفتیم و عکس دو نفرۀ تمام قد انداختیم. (آن عکس را هنوز دارم). از عکسها دوتا بزرگ سفارش دادیم. دو سه روز بعد که عکسهایمان حاضر شد، یکی فرشته برداشت یکی من. فرشته عکس را به اداره آورد. مستوفی معمولاً بههوای دیدن وزیری که در اتاق ما بود، یا بهاین دلیل که بازرس بود، یا بهرعنوان، زیاد به اتاق ما میآمد. آن روز هم که آمد عکس را در دست فرشته دید.

پس از چندی پدرم از تهران نوشت که آمدم از جوی کوچکی رد شوم پایم صدمه دیده و در منزل واثق السلطنه بستری هستم. این هم مزید بر علت شد. در موقع گرفتاریها، هیچکس به قدرمن حساس نبود و ناراحت نمیشد. من همیشه نگران بودم که اگر روزی پدر یا مادرم نباشند مسئول تمام خانه و زندگی، من باید باشم. هر وقت مادرم مریض می شد من باید چند روز مدرسه نروم، بزرگتر که شدم هر دفعه که مادرم میزائید، (سرِ عباس و حسین در تهران و سرِ مهین در مشهد) من در خانه میماندم. با این که خدمتکار داشتیم و زنی میآمد کهنههای بچهها را میشست و خانه را نظافت می‎کرد. کلاً از این که مسئولیت، بعد از مادرم به گردن من میافتد همیشه مرا در تشویش و نگرانی قرار میداد. حالا هم پدرم بیکار و بیمار در تهران بود. خوشبختانه پایش نشکسته بود، فقط دررفتگی پیدا کرده بود که زود خوب شد و زود هم به سر کار رفته بود. از قرار رئیس انبار در کارخانه سیمان شهر ری شده بود.

روزی که غرق در افکار خود نسبت به وضع پدرم و آیندۀمان بودم و به سمت خانهمان در سعدآباد میرفتم، با تعجب دیدم آقای مستوفی به سمت منآمد. سلام کردیم. آمدم بروم که گفت: خانم منوچهری یک خواهش از شما دارم! گفتم: بفرمائید. گفت: خواهش میکنم یکی از آن عکسهائی که با فرشته انداختهاید را به من بدهید! من با یک تغیّر و بدخلقی پرسیدم: به چه مناسبت؟ و منتظر جواب او نشده، از او دور شدم و به خانه رفتم. فردا در اداره به فرشته گفتم. فرشته گفت: بیخود کرد! اگر باز هم مزاحمت شد و سر راهت آمد، بخواهی، بهوزیری میگویم. گفتم: نه، حالا که چیزی نشده.

چند روزی گذشت؛ داشتم از اداره به منزلمان میرفتم، که باز مستوفی را سرِ راهم دیدم. گفت: من بایستی در مورد یک امر مهم با مادر شما صحبت کنم! من با تعجب پرسیدم: با مادرم!؟ مجددا اضافه کردم میدانید که پدرم به تهران رفته؟ گفت: در همین خصوص میخواستم صحبت کنم! من یک مرتبه ناراحت شدم، فکر کردم شاید در کار پدرم و امر تحویل و تحول اشتباهی شده، کم و کسری در مورد چیزی پیش آمده! و چون او بازرس اداره بود فکر کردم در بازرسی در کار پدرم اشکالی پیدا شده! اما می دانستم پدرم چیزی در دستش نبود که تحویل بدهد. با این وصف ناراحت شدم. دوباره گفت: خواهش دیگری هم از مادرتان دارم، چند گونی آرد وارد کردهام چون قاچاق است و قدغن، میخواستم به خانه شما شب بیاورم و بعد از آنجا ببرم. آنقدر حرف او در باره پدرم ناراحتم کرده بود که فقط گفتم: باشد من به مادرم میگویم. خداحافظی کردم و به خانه رفتم و با ناراحتی همه را به مادرم گفتم. الهی بمیرم مادرم هم ناراحت شد. اما گفت خوب فردا شب ساعت ۶ و ۷ بیاید به بینم چی میگه.  

فردا صبح در اداره، موافقت مادرم را به او گفتم. اما دیگر در این مورد به فرشته حرفی نزدم، چون پای پدرم در میان بود خواستم ببینم اصل قضیه چیست. فردا شب در حیاط، همان قسمت که حکم ببرونی را داشت ولی خیلی بزرگ و پر گل بود میز و صندلی گذاشتم، چای و شیرینی و میوهای. او در زد آمد، با یک دسته گل بسیار قشنگ و بزرگ! همه یکه خوردیم که مقصود از آوردن گل چیست؟ اصلا آن زمان من ندیده بودم که به هیچ عنوان کسی گلی جائی ببرد، فکر می کنم این رسومات، بعدها در بین ما ایرانیان پیدا شد، یا شاید در همان زمان بین اعیان و اشراف معمول بود، اما ما نه اعیان بودیم و نه اشراف.

مستوفی در همان حیاط روی صندلی نشست. شربت برایش آوردم و کمی هم نشستم که یک دفعه دیدم درآمد به مادرم گفت: من آمدهام خواستگاری دختر شما! مادرم با تعجب پرسید: پس موضوع پدرش و گونی های آرد چه بود؟ گفت: همه بهانه بود که شما اجازه بدهید شرفیاب شوم! مادرم گفت: مگر شما متاهل نیستید؟ مستوفی پاسخ داد: چرا، من هم زن دارم و هم یک پسر، ولی زن من زنی است که قلیان خوب چاق میکرده و دست مادرم داده! مادرم او را برای من انتخاب کرده. اما من دختر شما را دوست دارم و آمدهام او را از شما خواستگاری کنم. (این ها عین عبارات اوست بدون کلمهای پس و پیش. من آنچه که در مورد خودم از پدرم یا دیگران البته در موارد حساس شنیدهام هرگز فراموش نکردم و همه ثبت در سینهام میباشد).

پس از شنیدن حرفهای صریح مستوفی، از جای برخاستم و از آنها دور شدم و هرگز تصور نمیکردم که او قصدی چنین دارد! و چون دوستش نداشتم بهانهاش را هم راست انگاشته بودم. حالا چطور شده بود او از من خوشش آمده بود نمیدانم. در حالی که میگویند دل به دل راه دارد. اکثرا کسی از کسی که خوشش بیاید امکان دارد طرف مقابل هم نسبت به او احساس خوبی داشته باشد. نه اینکه من از او بدم بیاد و او مرا دوست داشته باشد.

من از اتاق کناری، به گفتگوی مستوفی و مادرم گوش میکردم. یادم است، برادرم آقا که  ۲۱ سال داشت و دو سال از من کوچکتر بود، اما در غیبت پدرم مردِ خانه محسوب میشد، کنار مادرم نشسته بود. مثل این که سایر خواهر و برادرهایم نیز بودند. شنیدم مادرم گفت: اختیار اقدس در دست پدرش میباشد، در حال حاضر هم که او در تهران است، اصلا معلوم نیست که برگردد یا بماند، و ما به تهران برویم. تازه مشکل شما داشتن زن و فرزند است، خواستگاران متأهل برای او به کرّات آمدهاند ولی پدرش راضی نشده او را به مرد متأهل بدهد.

از بقیه حرفهایشان چیزی یادم نیست. موقع خداحافظی، من هم جلو آمدم و از مستوفی خداحافظی کردیم و او رفت. پس از رفتن او برای مادرم قابل قبول شده بود که او همسرش را مثل خواهرش دوست دارد، زیرا زنی بود که مورد پسند مادرش واقع شده بود، نه خودش. تازه آن زمان، داشتن چند همسر در یک زمان یا طلاق داده، امر خارقالعادهای نبود. بسیاری مردان متمکّن و حتی معمولی دو الی سه زن داشتند. چیزی خارج از عرف و عادت نبود. عجیب بود که پدرم به این امر آن‌قدر حساسیت به خرج میداد و حاضر نبود که من زنِ مرد متأهل شوم. یا همسر مردی مطلقه باشم که فرزند دارد. اما عجیب مادرم بود، او که از داشتن یک زن صیغه دهاتی برای پدرم، بشدت می‎ترسید، و خشمگین شده بود، از مستوفی و ادب و رفتارش خوشش آمده بود و در واقع اگر پدرم مخالفت نمیکرد مادرم از این وصلت راضی بود.

مستوفی دائم از من، پیش فرشته و مادرش تعریف می‎‎کرد. مادر فرشته که خدا رحمتش کند نیز همه را به‎من میگفت. آن زن مهربان سعی میکرد هرچه برای فرشته خوب است، و برایش تهیه میکند برای من هم انجام دهد، چه در مشهد و چه در تهران. همیشه می‎گفت: حالا که فرشته خواهر و برادری ندارد، من خیال میکنم تو خواهر فرشته هستی.

من اغلب برای نهار بهمنزل فرشته و مادرش میرفتم. البته هیچوقت در مورد نحوه زندگانی آنها کنجکاوی و پرسش نمیکردم. من فرشته را از محل کار شناختم و با هم دوست شدیم، بنابراین در مورد سن او یا مدرک تحصیلیاش چیزی نمی‎دانستم و کنجاوی هم نمی‎کردم. موقعی که در دبیرستان و کلاس فرانسه درس می‎خواندم، مادام شربن، معلم فرانسوی‎مان، کتاب فرانسه‎ای به نام "بچههای خوشحال"  Horaus enfant(شاید املائش را غلط نوشته باشم)، را به ما درس می‎داد و در آن خوانده بودیم پرسش در بارۀ سن و حقوق و درآمد کسی، دور از ادب است.

حالا که مستوفی مرا رسما از مادرم خواستگاری کرد، تازه به چشم خریداری یواشکی نگاهش میکردم و میدیدم نه، بد هم نیست! او هم خیلی شیک بود و هم خوش تیپ. کمی صورتش سرخ بود، اما اعضاء صورتش خوب بود. چشم و ابروی مشکی و پیوسته داشت. سرش پر مو و مشکی و هیکلش متوسط، بود. البته، من از همان جوانی، اکثراً مردان قد بلند که سر به اصطلاح طاس، داشتند، با ابهت تر و با صلابتتر میدیدم. تازه زمان کمی بود که ما بیچادر شده و داخل مردها رفت و آمد داشتیم. تشخیص خوب و بد هنوز برایم آشکار نبود و چون میدانستم از خود اختیاری ندارم و دربست خود را در اختیار پدر میدانستم به این گونه چیزها توجهی نداشتم.

مستوفی از مادرم خواسته بود مسئله خواستگاری را به کسی نگوید. طبیعی است هر مرد متأهلی چنین امری را مخفی میکرد. من به فرشته چیزی نگفتم، اما به عفت پزشکی که او هم دوستم بود گفتم. از اول ماجرا او در جریان بود. در این گفتگوهای محرمانه متوجه شدم به‎راستی نه تنها از مستوفی بدم نمیآید، بلکه دوستش هم دارم (کسی که از حرف زدن و خندیدن و راه رفتنش قبلا نفرت داشتم) حالا میدیدم او هم مثل همه راه می رود و حرف می زند و می خندد. چرا من تمام رفتار او قبلا در نظرم بد می آمد؟ نمی دانم. اما باز هم از این که رقیب زن دیگری، یا زن دوم مردی بشوم، ته دل راضی نبودم. گرچه در آن زمان بنا بر سنت، تعدد زوجات، کار خلافی نبود، اما پدرم و خودم، کلاً با این کار موافق نبودیم. البته دلم هم نمیخواست مستوفی به خاطر من همسرش را طلاق دهد و زندگیاش را ویران کند.

اندوه جدائی از مشهد

چند روزی بیش نگذشته بود که نامهای از تهران، از پدرم آمد که من این جا کار پیدا کردهام و شماها اثاث زیادی را بفروشید و فورا به تهران حرکت کنید. به شدت یکه خوردم. من مشهد و زندگی در آنجا را دوست داشتم، آنجا نشو و نما کرده بودم، دوستانم آنجا بودند، زیارت حضرت رضا تکیه گاه و محل امیدم بود. و بالاخره کاری داشتم، حقوقی و آزادیای، حالا باید بهتهرانِ نامعلوم برمی‎‎گشتم.

یکی از تفریحات من و فرشته در مشهد، دوچرخه سواری بود. برادرهایم دو چرخه سواری را به من یاد دادند. آیا فرشته هم از برادرهایم یاد گرفت یا نه، یادم نیست. در خیابانهای عریض و طویل سعدآباد که مغازهای در آن نبود و فقط ساختمان خانهها بود، دوچرخه سواری میکردیم. هیچکس مزاحم ما نمیشد. در ته خیابان، که بسیار دور و دراز بود، خانۀ ما واقع شده بود. بهدستور پدرم آنجا آلاچیقی ساخته و توت فرنگی کاشته بودند. درخت های توت بزرگ شده بودند. منظرۀ زیبائی بود. در منتهاالیه آن خیابان، که منتهی به بیابانهای دور از آلاچیق ما می شد، خشخاش میکاشتند و تریاک بدست میآوردند، ولی نمیدانم آن هم در دست پدرم بود یا دیگران.

خلاصه ما دو تا در بهار جوانی با دوچرخه سیر و سیاحتی میکردیم. یادش به خیر، گاهی با فرشته و مادرش، گاهی هم با عفت پزشکی، عصرها به کوه سنگی میرفتیم یا باغ ملی یا شیرخوارگاه مادام شربن که زمان تحصیل معلم فرانسه ما، و رئیس یک شیرخوارگاه بود. او به ما اجازه داده بود به شیرخوارگاه برویم و با ما اضافه از ساعات مدرسه، فرانسه کار میکرد. همچنین حالا که مردی خودش، خارج از فرم خواستگاری، به مادرم میگوید من دختر شما را پسند کردم، و من هم او را دوست داشتم، باید همه را رها کنم و به تهران که دیگر برایم محیط و مردمش بیگانه شده بودند باز گردم!

از نامه پدرم خیلی ناراحت شدم، فردا در اداره به فرشته گفتم که باید ما به تهران برویم، او هم که از جریان خواستگاری مستوفی خبری نداشت این موضوع را با ناراحتی به مستوفی گفت که اقدس باید به تهران برود، پدرش نوشته فورا حرکت کنید (البته در حضور من نگفت) اما بعد از کار، پس از خداحافظی از فرشته، در افکار درهم و برهم خود غرق بودم، که باز مستوفی را دیدم، این بار کمی خودمانیتر و مهربانتر با او برخورد کردم. آن حالت عصبی دو دفعه قبل، بخصوص دفعه اول در مورد درخواست عکس را نداشتم. سلام و علیکی کرد و پرسید: شما میخواهید به تهران بروید؟ گفتم: شما از کجا میدانید؟ گفت: فرشته گفته. پاسخ دادم بلی، پدرم نوشته اثاث زیادی را بفروشید و حرکت کنید. گفت: پس تکلیف من چه میشود؟ من منتظر بازگشت پدرتان به مشهد بودم؟ گفتم: هیچ نمیدانم. گفت: من امروز عصر، به منزلتان میآیم تا با مادرتان صحبت کنم. گفتم: هر طور میل شماست. خداحافظی کردم و رفتم. من به مادرم گفتم. مادرم گفت اتفاقاً خوب است بلکه بتواند در مورد فروش این قالی بزرگ کمکمان کند.

عصر، مستوفی به خانه مان آمد و دید ما احتیاج به کمک داریم. مشغول شد، سمسار آورد، برای فروش فرش یک پارچه عظیمی که در همان مشهد برای آن اتاق وسط، که بسیار بزرگ بود خریده بودیم، مشتری پیدا کرد. اثاث های دیگری هم بود، که ترتیب فروششان را داد. بس که در خودم فرو رفته بودم، به این اتفاقات توجهی نداشتم. روز به سرعت گذشت، ایام خوشِ نوجوانی و جوانیِ من سپری می شد. روز آخر رسید، من رفتم از آقای شیبانی رئیس شرکتمان خداحافظی کنم، خودش در جواب استعفای من نامه ای نوشت و با استعفایم موافقت کرد (در بین مدارک تحصیلی و سوابق خدمتم هست) نامه را چه خوب نوشت و ایستاد، با من دست داد، برایم آرزوی موفقیت کرد. گفت سلامش را به پدرم برسانم. یادش به خیر شاید زنده باشد هنوز. خیلی آقا بود، چیزی نمانده بود که بغضم بترکد و اشکم جاری شود، از اتاقش خارج شدم، از معاون خداحافظی نکردم. 
از وزیری رئیس دفترمان خداحافظی کردم، از یک یک دخترها که همه یکدیگر را میشناختیم و جملگی یا دوست دوره مدرسه بودیم یا بعدا دوست شده بودیم خداحافظی کردم. (هم اکنون که این جملات را مینویسم بشدت گریه میکنم). توضیح: اداره ما دو ماشین داشت که مخصوص شرکت بود یکی برای رئیس، با یک رانندۀ ارمنی (نامش خیلی بد نوشته میشد، نمیدانم تلفظش چگونه بود. ما هر وقت به اسم این شخص میرسیدیم، شرمزده خندهمان میگرفت (...کلفت). دیگری ماشینی بود که در اختیار مستوفی قرار داشت، شاید به این خاطر که او بازرس بود. خودش رانندگی میکرد. ماشینهای دیگری هم بود که مال خود روساء دوایر بود. 

در حین بیرون آمدن از شرکتمان به ساختمان آن نظر انداختم، دیدم ادارهای است جدیدالتأسیس، کارمندان همه جوان، خوش سر و پز، هم آقایان و هم دوشیزگان؛ مثل این که همه از لای پنبه بیرون آمدهاند، باغ وسیع و سرسبز و پر از گل، اتاق‌های پاکیزه، دوستان یکدل و یک زبان. خلاصه پس از خداحافظی از همه، تصمیم داشتم بهحرم بروم و از حضرت رضایم که روزی در‎۷ یا ۸ سالگیام، در فال حافظ علیه‎‎الرحمه، گفته بود: 

قبر امام هشتم و سلطانِ دین رضا  / از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش،

و حالا جوابم کرده بود، حالا که تازه شکفته شده بودم، داشتم سری در میان سرها درمیآوردم، آری حالا یکدفعه و ناغافل از در بارگاهش رَدَم میکرد، خداحافظی کنم، که دیدم مستوفی پهلوی همان راننده ارمنی رئیس است و هر دو به ماشین تکیه داده بودند. تا مرا دید گفت: خانم منوچهری منزل میروید؟ گفتم: میروم حرم زیارت کنم. از همین توی صحن. گفت: خوب سوار شوید بروید حرم زیارت کنید. بعد شما را به خانه میرسانیم. گفتم: متشکرم احتیاجی نیست خودم می روم.

من رفتم در صحن کنار سقاخانه طلا ایستادم، چشمم به گنبد بود داشتم با حضرت رضای عزیزم که خواستم خوابش به بینم، دیدم، خواستم زیارتش کنم، کردم، خواستم اول شاگرد بشوم، شدم؛ 7 سال در جوارش ماندم، راز و نیاز می کردم، که شنیدم کسی گفت: خانم منوچهری! برگشتم دیدم مستوفی است. گفت: آمدهام که در مقابل این حضرت قسم بخورید که غیر از من با کسی ازدواج نکنید! با گریه گفتم: مگر اختیار در دست من است؟ مگر خیال می کنید قبل از شما من خواستگاری نداشتم؟ گفت: البته که داشته اید. پرسیدم: پس چرا تا به حال شوهر نکرده ام؟ گفت: نمی دانم. گفتم: پدرم باید موافقت کند نه من! هر که را او به پسندد باید من قبول کنم او صلاح مرا می داند و در مقابل حرف او من حرفی نمی زنم. پرسید: اگر به میل شما باشد با من ازدواج می کنید؟ گفتم: اگر پدرم موافقت کند، بله. گفت: پس قسم بخورید! گفتم: من که از خود اختیاری ندارم چگونه قسم بخورم؟ به علاوه در حال حاضر کسی نیست که شما نگرانید! گفت: شما بهتهران بروید یقین دارم زود شوهر خواهید کرد! گفتم خودم نمی دانم. (یادم آمد زمانی که ما می خواستیم از تهران به مشهد بیائیم خدا رحمت کند خانم سید را که به پدرم گفت «اقدس در مشهد گُل خواهد کرد و زود شوهر میکند مواظب باشید بهدست نااهل نیفتد» من جملات او را همانگونه که یادم مانده نوشتم، گل میکند عین کلمه اوست و هرگز از کس دیگری این کلمه را نشنیدم، ولی بقیه جمله ممکن است پس و پیش باشد. اما مفادش چنین بود. خدا او را هم بیامرزد).

به هرحال مستوفی با سماجت مرا وادار کرد قسم بخورم که جز او با هیچ کس دیگر ازدواج نکنم! من هم به همین نحو قسم خوردم (من فکر می کردم او رسما از مادرم مرا خواستگاری کند، شاید پدرم موافقت کند و خدا میداند بیشتر هم به امید که چون او ساکن مشهد است، شاید با ازدواج با او به مشهد برگردم). و او هم قسم خورد که اگر یک روز از عمرش باقی باشد با من ازدواج خواهد کرد! چه احمقانه. هر دو قسم خوردیم. از صحن بیرون آمدیم. دیدم راننده ماشین رئیس با ماشینش آنجا ایستاده، دیگر سوار شدم او جلو، کنار راننده و من هم در عقب ماشین، مرا به خانه رساند. در ضمن این اولین باری بود که من در ماشین سواری آن هم با اشخاص و مردانی بیگانه (مستوفی و راننده) سوار شده بودم و بدون کسب اجازه پدر یا مادر، چنین کاری کردم.


پانویس:

۲۳- افسار در لغت نامه دهخدا: چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده و آن رسن را دنبالۀ افسار گویند، که سوار بر چهارپا آن را در دست می گیرد و هرگاه بخواهد چهارپا را نگه دارد رسن، یا در اصطلاح افسار را می کشد.

۲۴- نخستین شایعات پیرامون منع حجاب در ایران، هنگامی پخش شد که رضاشاه تحت تأثیر اصلاحات دموکراتیک در افغانستان، قرار گرفته بود. در سال ۱۳۰۸ رضا شاه، امان‎الله خان، پادشاه افغانستان و همسرش، ملکۀ ثریا را به ایران دعوت می‎کند. ملکۀ افغانستان در این سفر بی‌حجاب بود، و تمام زنان درباری که در این سفر همراه آنان بودند نیز حجاب نداشتند. این اتفاق، جنجالی در میان روحانیون ایران برانگیخت. آنان از رضاشاه خواستند ملکه افغانستان را در ایران مجبور به داشتن حجاب کند که رضاشاه نپذیرفت. در همین زمان شایعاتی دربارهٔ تصویب قانون منع حجاب پخش شد.
البته رضا شاه قانون کشف حجاب را یکباره صادر نکرد. از اواسط دهه ۱۳۰۰ انتقاد به حجاب دست‌کم در تهران آسان‌تر شده بود. گروه‌های فعال جنبش زنان ایران، از حجاب انتقاد می‌کردند، برای مثال نشریه عالم نسوان در سال ۱۳۱۰ بحثی دربارهٔ حجاب باز کرد و فراخوانی برای این بحث چاپ نمود. پاسخ‌های موافق و مخالف داده می‌شد. در مجموع، زنان از بی‌حجابی، بسیار دفاع کردند و انحطاط اخلاقی جامعه را از سرکوب زنان توسط مردان می‌دانستند. در همین دوره یعنی در سال ۱۳۰۲ هُدا شعراوی از فعالان زنان مصر، حجاب اسلامی‌اش را به نشانه حمایت از جنبش فمینیستی با اهدافی گسترده‌تر، در دریای مدیترانه انداخت.

۲۵- رضا شاه پس از تنها سفر خارجی‌اش به ترکیه در ۱۲ خرداد ۱۳۱۳، تحت تأثیر اقدامات غرب‌گرایانۀ آتاتورک قرار گرفت. گرچه در این دوره نیز شایعاتی دربارهٔ ممنوعیت حجاب در مدرسه‌های دخترانه پخش شد، ولی قانونی در این راستا تصویب نشد. کشف حجاب در ترکیه اختیاری بود و علاوه بر آن آتاتورک فعالیت‌های برنامه‌ریزی شده و تبلیغات محتاطانه‌ای برای تشویق زنان به برداشتن حجاب اجرا می‌کرد. مثلاً می‌گفت: "خودتان را به جهان نشان دهید و رودررو به جهان بنگرید."
رضا شاه ترجیح می‌داد که مردم لباس متحدالشکل بپوشند، مردان کلاه شاپو به سر گذارند و مذهبیون نسبت به حجاب سخت نگیرند. او این مسئله را پس از یک سال از گذشت سفر به ترکیه در آذر ۱۳۱۴ به محمود جم، رئیس‎الوزرا، چنین بازگو کرد: "نزدیک دو سال است که این موضوع سخت فکر مرا به خود مشغول داشته‌است، خصوصاً از وقتی که به ترکیه رفتم و زن‌های آنها را دیدم که «پیچه» و «حجاب» را دور انداخته و دوش به دوش مردهایشان در کارهای مملکت به آنها کمک می‌کنند، دیگر از هر چه زن چادری است بدم آمده‌است. اصلاً چادر و چاقچور دشمن ترقی و پیشرفت مردم است. درست حکم یک دمل را پیدا کرده که باید با احتیاط به آن نیشتر زد و از بین‎اش برد."  
چند سال قبل از فرمان رسمی کشف حجاب، توسط رضا شاه،  اغلب در تهران، به تدریج لباس‌های اروپایی زنان با کنسرت‌های بی‌حجاب قمرالملوک وزیری در باشگاه ایران، به بنیان‌گذاری تیمورتاش وزیر بانفوذ و نوگرای دربار رضاشاه، به میان مردم آمد. از جمله زنان و مردان تجدد خواه، ابوالقاسمخان آزادمراغه‌ای بود که به همیاری همسرش شهناز رشدیه دختر میرزا حسن رشدیه، از امرداد ۱۲۹۹ خورشیدی نشریه‌ای به نام «نامه بانوان» منتشر کرده بود. این نشریه در زمانی منتشر شد که آزادمراغه‌ای از مدتی قبل انجمنی مخفی تحت عنوان «مجمع کشف حجاب» تأسیس کرده بود و جلسات این انجمن با حضور زنان و مردان در منزل وی و دیگر اعضاء انجمن تشکیل می‌شد. در این جلسات افرادی چون یحیی دولت‌آبادی شرکت می‌کردند و به بحث و گفت وگو می‌پرداختند. فعالیت این مجمع شهرت عمومی یافته بود و خشم عده ای از مذهبیون و متعصبین را نیز برانگیخته بود.
روزنامه دیلی تلگراف در تاریخ ۳ ژوئن ۱۹۲۷ میلادی (۱۲ خرداد ماه ۱۳۰۶خورشیدی) در ذیل خبری با عنوان «بانوان عصر جدید ایران؛ مبارزه برای آزادی» نوشت: "تهران، سه‌شنبه - مبارزه‌ای که بانوان متجدد و روشنفکر ایران برای آزادی نسوان شروع کرده‌اند ممکن است دامنه آن به کشمکش و تصادم میان اولیای امور و رهبران این نهضت کشیده شود. به درخواست مکرر نمایندگان علماء و بنا به قولی، روی خواهش شوهران غیور و حسود، شب گذشته، قوای انتظامی به باشگاهی که زنان بی‌حجاب با لباس‌های شبانه آخرین مد پاریس، با مردها اجتماع کرده، حمله بردند." 
این مجمع پس از مدتی فعالیت از سوی شهربانی منحل و آزاد مراغه ای نیز دستگیر و مدتی محبوس شد؛ فعالیتهای او برای کشف حجاب چهار بار او را راهی زندان و تبعید کرد.

۲۶- شیخ محمدتقی بهلول گنابادی، فرزند شیخ نظام الدین در سال ۱۲۷۹ قمری در روستای بیلند از توابع گناباد، به‌دنیا آمد. در سن ۶ سالگی به مكتب رفت و به فراگیری قرآن پرداخت، در ۷ سالگی برای زن‌ها به منبر می‌رفت و در هشت سالگی، تمام قرآن را حفظ بود. در چهارده سالگی به عنوان یك منبری کامل، معروف بود و در همین سن با صوفیه‌ی گناباد (فرقه‌ی نعمت‌اللهی) مخالفت می‌كرد. صوفی‌ها در آن زمان چند بار تصمیم گرفتند او را بكشند، به همین دلیل پدرش تصمیم گرفت با خانواده‌اش به سبزوار مهاجرت كند. بهلول اولین سخنرانی خود را در زمان احمدشاه، در سن ۱۶ سالگی و هنگامی كه امر به معروف و نهی از منكر ممنوع شده بود، علیه رژیم شاه ایراد كرد. رفتار عاقلانه و در عین حال عجیب او، باعث شد تا مردم به او لقب "بهلول" بدهند. (در عصر هارون‎الرشید، بهلول فقیه و مردی دانا بود، اما وقتی هارون‎الرشید او را مجبور کرد که به مسند قضاوت بنشیند، بهلول، خود را به دیوانگی زد تا از این شغل برکنار باشد). 


۲۷- بیش از هر چیز واقعه مسجد گوهرشاد اسم بهلول را که در آن زمان۲۸سال بیشتر نداشت بر سر زبان‌ها انداخت. این واقعهٔ در تیرماه سال  ۱۳۱۴هجری خورشیدی، از رخدادهای مهم دوران حکومت رضا شاه بود. خیزش مردم در جریان این واقعه، در اصل در اعتراض به اجباری شدن بر سرنهادن کلاه شاپو، به جای کلاه‎ و دستار و حتی کلاه پهلوی، برای مردان، صورت گرفت. پس از این که رضا شاه در سال ۱۳۱۳ از سفرش به ترکیه بازگشت، سعی کرد تغییر و تحولات زیادی در عرصه‎های مختلف زندگی مردم، به سمت مظاهر غرب، بوجود آورد؛ تغییر کلاه مردان به کلاه شاپو، کشف حجاب اجباری از زنان، تأسیس دانشگاه [تهران]، جشن هزاره فردوسی، تأسیس فرهنگستان ایران و پیمان سعدآباد. 

۲۸اجرای دستور حکومت به تغییر کلاه‎های جورواجور مردان، به کلاه شاپو، در شهر مذهبی مشهد، به آسانی صورت نگرفت. برخی متنفذین و قدرتمندان مشهد بر این عقیده بودند که حکومت بایستی در برابر مقاومت مردم در پذیرش کلاه شاپو- که کلاه فرنگی و بیگانه است، باید زور به کار برد. اما قدرت دیگر خراسان و نایب التولیه آستان قدس رضوی و مذهبیون معتقد بودند از آنجا که مشهد شهری مذهبی است و بسیاری از اهالی‎اش پیرو روحانیت هستند، برای پرهیز از هرگونه رویداد شومی (به ویژه خیزش مردم بر ضد حکومت که به احتمال زیاد به خونریزی می‌انجامید) بایستی کاربرد کلاه شاپو در خراسان - به طور استثنا- دل‌بخواهی باشد. رضا شاه هر دو این نظرات را ملاحظه کرد اما پیش از آن که تصمیمی قاطع در باره آنها بگیرد، در مشهد، شهربانی به دستور پاکروان، دست به پاره کردن کلاه عادی مردم زد. این موضوع به تحریک مذهبیون شهر و بویژه محمد تقی گنابادی معروف به بهلول، که به مدت سه روز بالای منبر مردم را به مقاومت و ایستادگی دعوت می‎کرد، منجر به بست نشینی مردم در حرم امام رضا شد.
به محض این که این خبر به رضا شاه رسید به مأموران نظامی مشهد دستور صریح داد که اگر تا فردا صبح، مردم بست‌نشسته را نپراکنند، به بالاترین مجازات نظامی گرفتار خواهند شد. پلیس مشهد حکم به پراکنده شدن جمعیت متحصن کرد، ولی مردم فرمان نبردند؛ از این‌رو پلیس به قوه مجریه متوسل شد. پاکروان از فرمانده لشگر خواست، به مردم اخطار دهد که در صورت پراکنده نشدن، آنان را با گلوله متفرق خواهد کرد. مردم پراکنده نشدند، هنگ پیاده لشگر، که مسجد گوهرشاد را محاصره کرده بود، شروع به تیرازندی کرد که در نتیجه، عده زیادی از زائران و تحصن‌کنندگان کشته شدند. شمار کشته‌شدگان این فاجعه حتی افزون بر دو هزار نفر هم برآورد شده است؛ می‌توان گفت تمام شهر مشهد در سوگ این واقعه فرورفت. حکومت پیکر کشته‌شدگان را بدون رعایت آیین‌های شرعی در گوری دسته جمعی در محله خشتمالها و باغ‎خونی مشهد به خاک سپرد. پی گیری این واقعه برای بسیاری از درباریان نیز عاقبتی نافرجام داشت.
ولی رهبر و عامل اصلی این شورش، یعنی شیخ بهلول، موفق می‌شود از مخمصه فرار کرده و به سلامت به افغانستان بگریزد و تقاضای پناهندگی کرد اما دولت افغانستان به دلیل نداشتن گذرنامه وی را زندانی نمود. شیخ بیش از۳۰ سال در زندانهای افغانستان به بدترین شکل ممکن زندانی بود. پس از آزادی، به سبزوار برگشت. بهلول از سبزوار به قم می‌رود تا در كنار علما در مقابل دولت بایستد، امّا در آنجا مشاهده می‌كند كه علما مخالفتی با دولت ندارند و در مقابل، نزد دولت، بسیار محترم هستند و حتی شاه به درخواست آنها برای معاف‌كردن شهر قم و حومه‌ی آن از خدمت نظام‌وظیفه هم پاسخ مثبت داده است.
بهلول در سبزوار از علاقمندان سیدعلی خامنه ای بود و تا آخر عمرش که ۱۰۵ سال به طول کشید، اغلب با او ملاقات داشت.

۲۹- سرانجام بخشنامهٔ کشف حجاب جهت تصویب رضاشاه در تاریخ ۲۷ آذر ۱۳۱۴ از طرف رئیس‌الوزرا به دربار فرستاده شد تا در آغاز دی‌ماه فرمان اجرای غیررسمی قانون کشف حجاب به تمام ولایات ایران ارسال گردد. رضا شاه در ۱۷ دی ماه  سال ۱۳۱۴ طی جشن فارغ‌التحصیلی دخترانِ بی‌حجاب در دانشسرای مقدماتی رسماً بر کشف حجاب تأکید کرد. گرچه دختران و زنان جوان ایرانی از این دستور بسیار خوشنود بوده و از آن استقبال کردند اما بخشی از زنان که مسن‌تر و سنتی بودند و احساس برهنگی می‌کردند عملاً خود را در خانه محبوس کردند. 
به همین دلیل، در سال ۱۳۲۰ که رضاشاه ایران را ترک کرد اجرای قانون کشف حجاب سریعاً فراموش شد. وزارت فرهنگ حکم داد از ورود زنان بی‌حجاب به دانشگاه جلوگیری شود و معلمان زن مدرسه‌ها و استادان زن دانشگاه‌ها مجبور شدند با حجاب به کلاس درس بروند. در تهران و سایر شهرها دختران دانش‌آموز و زنان به خاطر نداشتن حجاب مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. اما پس از سلطنت ولیعهد، حجاب امری اختیاری گشت.

۳۰- گِل گیوه: گیوه نوعی پایافزار است که روی آن را از ریسمان و نخِ برگ، یعنی ریسمانهای پنبهیی بافته و زیر یا ته آن را گاه از چرم و غالبا از لتههای بهم فشرده و درهم کشیده سازند. و گِل گیوه، گِلی سفید رنگ است که گیوه مستعمل را پس از شستن با آن سفید کنند.



دوران کودکی



۲ نظر:

حمید و شهره س. گفت...

یاد خانم منوچهری گرامی. ممنون خانم نوری علا که این خاطرات را رایگان منتشر می کنید. و این قدر در زحمت می کشید که اطلاعات کافی بدهید.

آزاد ایرانی گفت...

"ایران، پیش از رضاشاه چه ویرانه ای بود" روحت شاد خانم فهمیده. درود به شیر پاکی که خوردی و حق را نوشتی بدون ملاحظه این و آن. روحت شاد.