وقتى
چشمانش را باز كرد صبح از آسمان آويخته بود و تاريكى شب گذشته زير اين نور به خواب
رفته بود. با خودش بى آنكه درنگى كند رفت در سايه ايستاد تا به نور خيره
شود.
كاغذهاى ٦٧
وقتى چشمانش را باز كرد صبح از آسمان
آويخته بود و تاريكى شب گذشته زير اين نور به خواب رفته بود. با خودش بى
آن كه درنگى كند رفت در سايه ايستاد تا به نور خيره شود. بوى قهوه، بوى فكر
كردن، رهايش نمى كرد.
بيرون پنجره پرندهها نوك مى زدنند به
جريان برق در رگ سيمهاى كشيده شده بين خيابان ها.
نور با تمام اميدهاى ديروز به فرداى
نرسيده اش مى تابيد. خودش مى دانست كه گرگ ها زير آفتابى اينچنين زوزه مى كشند.
و بين سقوط آفتاب و بامدادهاى
خيالهايش همين كاغذهاست كه هر تابستان روى آنها مى نويسند ٦٧.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر