پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۵ فروردین ۳, سه‌شنبه

خاطرات اقدس منوچهری (نوری‎علا) / بخش دوم : دوران جوانی / شماره۶ / پایان بخش دوم


در آن زمان، هم کار و موقعیت ام را در شهربانی خیلی دوست داشتم، و هم درآمد مکفی و استقلال مالی و آزادیای که به دست آورده بودم. معمولاً بهبهترین خیاط خانهها سفارش لباس میدادم یا از شیکترین مغازههای کفش و کیف و کلاه، خرید میکردم. با خواهرها و برادرهایم به گردش و تفریح میرفتیم. جالب است گرچه بسیار مورد توجه این و آن بودم، اما هیچ مردی نظرم را جلب نمی کرد و از کسی خوشم نمیآمد. خیلی سختگیر شده بودم




خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها

انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمت‎ها با ذکر مأخذ آزاد است


بازگشت به تهران پس از هفت سال

آقای مستوفی از وقتی فهمیده بود، پدرم در تهران ماندگار شده و ما نیز باید به او بپیوندیم، لحظه ای ما را تنها نمی گذاشت. مادرم هم از حضور او خوشحال بود. مستوفی بلیطهای ماشین را تهیه کرده بود و با مادرم هم قرار گذاشته بود که سر ساعت معینی، با ماشین رئیس و ماشین خودش به دنبالمان بیآیند و ما و وسائل اندکی که با بارها نفرستاده بودیم را هم به گاراژ بی‎آورند. من آنقدر در خود فرو رفته و غمگین بودم که مثل آدمهای مست یا کسانی که در خواب راه میروند، اصلن این جنب و جوش ها را درک نمیکردم. دلم نمی‎خواست مشهد را ترک کنم. تمام رشد و دروان خوبِ زندگیام در این شهر شکل گرفته بود. روز تعین شده با ماشین مستوفی و ماشین رئیس اداره، همگی به گاراژ رفتیم.

از دوستانم عفت پزشکی، فرشته مهرپور و وحیده خانم دوست قدیمیام که بر سرِ بهائی شدن و نشدن من، رابطهام با او کمی گسسته شده بود، برای بدرقۀ ما به گاراژ آمده بودند. مستوفی شیرینی و آجیل مفصلی خریده بود. در اینجا مجددا از مادرم و برادرم آقا قول گرفت که به محض ورود به تهران جریان خواستگاری او را بهپدرم بگویند و سعی نمایند او را حاضر بهاین ازدواج کنند. از همه خداحافظی کردیم، فرشته و عفت و حتی مستوفی گریه میکردند. من پشت راننده نشستم، اشک من هم لحظهای قطع نمیشد، با دوران خوش جوانی که در مشهد گذارندم خداحافظی کردم، تا جائی که امکان دیدن گنبد حضرت رضا بود برمیگشتم و آن را نگاه میکردم، غم عالم و آدم در دلم انباشته شده بود، به سوی آینده نامعلومی میرفتم. بعد از این که ما حرکت کردیم مستوفی به تلگراف خانه رفته و زمان رسیدن ما را به پدرم تلگراف زده بود.

میان راه، در سبزوار، سواری نگه داشت. پیاده شدیم، کاغذی برای فرشته به آدرس شرکت نوشتم برادرم آقا آن را پست کرد. پائینتر نمیدانم شاهرود بود یا جای دیگر، باز در فرصت استراحت، نامهای برای عفت نوشتم و پست کردم. دیگر اصلا شهرها و راهها را نمیدیدم فقط فکرم اطراف گذشتهها دور می زد. درست برخلاف رفتن به مشهد؛ با رضایت و یک دنیا امید و دلخوشی بههوای آینده بهتر میرفتم و همینطور هم شد، و با وجود تمام ناخوشی در راهِ رفتن، چیزهائی را میدیدم، اما حالا در برگشت و عین سلامتی هیچ چیز، جز آن دو نقطه که نامه را پست کردم در خاطر ندارم. بالاخره به تهران رسیدیم، پدرم در گاراژ منتظر بود. پس از روبوسی، اول حرفی که زد این بود: چرا مستوفی تلگراف حرکت شما را زده؟! مادرم گفت: حالا ما را یک جائی ببر خستگی درکنیم، بعد میگویم.

پدرم، ما و اثاث مختصری که با خود داشتیم را مستقیما به حضرت عبدالعظیم، منزل سرگرد متنعم، پدر آفاق (که بعد همسر برادرم آقا شد) بُرد. پس از ۷ سال دوری، دیدارها تازه شد ولی دل من برای همه چیزهای مشهد آنجا مانده بود! از دیدن خانعمویم، پدر شکوه (که بعد زن برادرم حسن شد)، که او هم با بچه هایش در شهر ری زندگی می کرد بسیار خوشحال شدم. او در طفولیت ما نقش مهمی داشت و ما از محبت لایزالش برخوردار بودیم. اما حالا نه از نظر جسمی و نه روحی تعریف چندانی نداشت.

برادر بزرگ مادرم خاندائی دبیراکرم را که در ۴ سالگی در ساوجبلاغ دیده بودم حالا بعد از ۱۹ سال، در تهران، که در شمال شهر ری بود دیدم، از پسر و عروسش یک دختر و سه پسر داشت به نامهای اورانوس- کاوه- ماژیک- زردشت. از دیدن خاندائی خیلی خوشم آمد. او در سال آخر که ما در مشهد بودیم نمیدانم به چه مناسبت نامهای پرمحبت برای مادرم بعد از سالهای سال داده بود و من آنقدر از نامه او خوشم آمد که در نامهای به او شور و ذوقم را برای دیدارش داشت نوشتم و او هم نامه محبت آمیزی در پاسخم نوشته بود. واقعا آرزو داشتم او را ببینم. خدا خانعمو، خان‎دائی و سرگرد متنعم، و همه بستگان رفته را بیآمرزد، انشاءالله.

تهران تغییر کرده بود

در مدتی که در شاه عبدالعظیم (شهر ری) بودیم، یک روز من و مسیح، تصمیم گرفتیم برای خرید یک جفت کفش، به تهران برویم. با یک سواری که چند مسافر دیگر هم داشت به تهران رفتیم. در تهران، با کمال تعجب دیدیم همه چیز آن تهرانی که ما ۷ سال پیش ازش بیرون رفته بودیم، تغییر کرده. اصلاً هیچ جا را نمی شناختیم. تهران بقدری بزرگ شده بود، که هر دویمان گیج شده بودیم. وقتی ما به مشهد میرفتیم در تهران اتوبوس و ایستگاه اتوبوس نبود، خیابان ها آنقدر مغازه نداشت، مغازهها آنقدر زیب و زیور نداشتند! من تازه آنوقت ۱۷سال داشتم، حالا که هنوز داخل ۲۴ سال نشده بودم، یک دنیای دیگری را میدیدم؛ نه تهران، نه خیابانها، نه مغازهها، هیچ یک را آن زمان ندیده بودم. خلاصه آن روز ما آن قدر گیج شده بودیم تا پس از پرس و جو کردن فراوان توانستیم به حضرت عبدالعظیم برگردیم.

چیزی نگذشت که پدرم در تهران خانهای در اواخرِ همان خیابانی که قبل از سفر مشهد در باغی زندگی می‎کردیم، خانهای کوچک، در یک کوچه بن بست کوتاه، پیدا کرد. یک خانه فسقلی بدون باغچه یا حتی یک برگ سبز. یک هشتی بود و سه اتاق، یک زیرزمین و یک آشپزخانه و آب انبار، و توالت و با یک حوض کوچک، وسط حیاط،. ما قبل از رفتن به مشهد آن باغ را ماهی ۸ تومان اجاره کرده بودیم، یا خانه بزرگی که در سعدآباد مشهد جاره کرده بودیم به ماهی ۵ /۱۲ تومان با حیاطی که هر چهار طرفش چهار برابر این حیاط بود، و حالا برای این خانه فسقلی بی رونق باید ماهی ۳۵ تومان میپرداختیم.

در تهران، برای نامه نگاری با دوستانمان، اول آدرس کارخانه سیمان که پدرم در آن کار میکرد را داده بودیم. نامۀ ها به آن آدرس می رفت و آقا جانم آنها را برای ما می آورد. حالا آدرس خانۀ جدیدمان را دادیم. در تهران، ابتدا فصیح خواهر کوچکم را در همان مدرسه قدیم خودمان (تربیت نوایس) که حالا جایش به اول خیابان بلورسازی مقابل خیابان خودمان تغییر کرده بود، ثبت نام کردیم. مدیر سابقمان خانم طوبی رشدیه و یکی دو تا از معلم های قدیم را دیدم و آن ها مرا شناختند. حسین را که دو سال از فصیح کوچکتر بود، به مدرسه حکیم نظامی که در همان خیابان مولوی اوایل شاپور بود گذاردیم.

من و آقا و مسیح دیپلم ‏هایمان را در مشهد گرفته بودیم. بعد از نقل مکان به تهران و محلۀ عرب‎ها، آقا وارد دانشکدۀ ادبیات که در کوچه برلن بود، شد. یادم نمیآید آن زمان، دختران بعد از دیپلم بهدانشکده میرفتند یا خیر. نمیدانم. من و مسیح عاطل و باطل در خانه مانده بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم تا در آموزشگاهِ خلبانی که چند سالی از تأسیساش در تهران میگذشت و زنان را نیز می‎پذیرفت، ثبت نام کنیم۳۰. محل ساختمان در خیابان سعدی بود. وقتی من و مسیح وارد دفتر شدیم، آقائی با لباس سویل پشت میز نشسته بود. به ما تعارف کرد که بنشینیم. هر دو دلهره داشتیم. شناسنامههای ما را خواست. دادیم. نام ما را در دفتری ثبت کرد و برایمان توضیح داد که فنون خلبانی، ابتدا به‎صورت نظری، در همین محل، آموزش داده میشود و برای تمرینات عملی، به دوشان تپه می‎رویم. درست یادم نیست، مثل این که مبلغی پول هم دادیم.

من و مسیح با شوق و هیجان زیاد به خانه برگشتیم و موضوع ثبت نام در آموزشگاه خلبانی را به مادرمان گفتیم. گفت: چرا به من می گوئید، به پدرتان بگوئید! مثل این که می دانست چه عاقبتی در انتظار ماست. عصر که پدرم به خانه برگشت، نه من و نه مسیح جرأت ابراز رفتن به مدرسه خلبانی را نداشتیم. سرانجام من دلم را به دریا زدم و به پدرم گفتم: من و مسیح امروز به آموزشگاه خلبانی رفتیم و برای دیدن آموزش و پرواز ثبت نام کردیم. پدرم مدتی خیره به ما نگاه کرد و با صدای آرامی گفت: کار بسیار غلطی کردید. دیگر همان مانده که دخترهای من با چند نره خر، روی هوا بروند! و صدایش را کمی بلندتر کرد و ادامه داد: کار مگر قحط است؟ برای زن هیچ کاری بهتر از آموزگاری نیست. پدرم حرف آخر را زده بود؛ البته من اگر ته قلب چیزی را می خواستم، آن را به دست می آوردم، اما خلبانی را هم از نماندن در خانه، انتخاب کرده بودم. 

پدرم صبح ها به کارخانه سیمان شهر ری می‎رفت. شب خسته و کوفته میآمد. شاید پدرم هم از کرده خود پشیمان شده بود. همان سفر و گردش در املاک امام رضا هزار بار ارزشش بیشتر از این بود که از صبح سحر با این اتوبوس و آن اتوبوس خود را به کارخانه سیمان برساند، همهاش دود و کثافت و صدای سرسام آورِ کارخانه. همینطور برای مادرم سخت بود از آن خانه بزرگ و پر از گل با آن اتاقهای بزرگ، و آن مشهد زیبا، به این خانه بیآید. فکر نمیکنم هیچیک از ما از بازگشت به تهران، راضی و خوشحال بودیم.

تصمیم به کار کردن در تهران


سرانجام من و مسیح تصمیم گرفتیم تا به استخدام "وزارت معارف و صنایع مستظرفه" که بعداً وزارت فرهنگ و اکنون وزارت آموزش و پرورش نامیده میشود، درآئیم. به ساختمان وزارت که در همین محل فعلی خیابان اکباتان نزدیک بهارستان بود، رفته و درخواست شغل آموزگاری کردیم. مسیح را فورا قبول کردند و به همان مدرسه حکیم نظامی که برادر کوچکمان حسین می رفت معرفیاش کردند، اما من را قبول نکردند! مسیح در دیپلماش هم اسم ربابه سلطان و هم لقبش مسیحه الزمان را گنجانده بود، ولی دیپلم من فقط نام اقدس الملوک را داشت، در حالی که سجّلام فقط نام فاطمه سلطان تنها را داشت! به همین دلیل قبول نکردند این دیپلم مال من باشد.

توضیح آن که ما بچهها در شکم مادرمان که بودیم پدرم یک اسم پسر و یک اسم دختر در نظر میگرفت. در مورد من، از قبل فاطمه سلطان که نام خواهر مرحومش بود را در نظر گرفته بود. وقتی به دنیا آمدم لقب اقدسالملوک را هم به من داد و در پشت قرآنِ خودش تاریخ تولدم را همراه دو اسم نوشته بود: تولد نور چشمی فاطمه سلطان خانم، ملقّب به اقدسالملوک، درلَیَله ۴ربیعاَلاول سال ۱۳۳۲هجری قمری. در آن زمان کسی سجّل احوال نداشت و نام و تاریخ تولد بچهها پشت قرآن نوشته میشد. تازه برادر کوچکم، حسن، به دنیا آمده بود که اداره ثبت آمار و احوال در تهران تأسیس شد، و همۀ اولیاء موظف بودند برای فرزندان خود سجّل بگیرند.

پدرم در موقع گرفتن شناسنامه برای من، فقط نام فاطمه سلطان را میگوید و اقدس‎الملوک در شناسنامۀ من نوشته نشد. در مدرسۀ ابتدائی با نام اقدسالملوک ثبت نام کردم، بدون اینکه سجّل بخواهند. و خانم اقدس صدایم میکردند و خودم هم نمیدانستم اسم دیگری هم دارم. در موقع امتحان نهائی کلاس ششم هم، فقط تاریخ تولد مرا خواستند، و من با نام اقدس الملوک منوچهری، تصدیق ششم ابتدائی را گرفتم. رفتیم مشهد، در سیکل اول دبیرستان هم با همان اسم ثبت نام شدم. در کلاس نهم گفتند خودتان از روی سجّل خود رونوشت بردارید و به دفتر بدهید. من هم تمام مشخصاتم را نوشتم ولی به جای فاطمه سلطان که در سجلم بود، همان اقدس الملوک که صدایم میکردند را نوشتم. تصدیقنامۀ دوره اول دبیرستان هم با نام اقدس الملوک صادر شد.

برای ثبت نام در دوره دوم دبیرستان، سجّل خواستند. آمدم خانه و به پدرم گفتم حالا چه کنم؟ من دلم میخواهد هر سه تصدیقم به نام اقدس الملوک باشد. پدرم فورا در شناسنامه ام روی فاطمه سلطان قلم کشید، بالایش یک ابرو باز کرد نوشت اقدس الملوک. باز به مدرسه که رفتیم گفتند خودتان از روی سجّل رونوشت بردارید و به دفتر بدهید. منهم عینا پدرم رونوشت را با تمام مشخصات و ذکر فاطمه سلطان روی آن خط کشیده، بالایش ابرو باز کردم و نوشتم اقدسالملوک. و به همین نحو در بالای تمام اوراق امتحانی، اسم و مشخصات خود را نوشتم. احدی نپرسید چرا اول یک اسم بود بعد خط خورده، اسم دیگری نوشته شده. بعد از یک سال تصدیقنامه من، یعنی پایان تحصیلات دوشیزگان در آن زمان، با نام اقدسالملوک منوچهری، از تهران رسید که چه جشنی مدرسه گرفت و آقای حسن ذوقی که رئیس معارف مشهد بود آن تصدیق نامهها را به ما داد. در مشهد و در شرکت هم با نام خانم اقدس منوچهری استخدام شدم. (بعد از آمدن به تهران، پدرم فهمیده بود که هر کسی در سجل دست ببرد، ۵ سال حبس دارد. من هم دلم برایش سوخت، سجلم را پاره کردم و المثنی گرفتم!).

برگردم به این که به خاطر مشکل اسمی، مرا برای شغل تدریس قبول نکردند. راستش، خودم از این که قبولم نکردند ناراحت که نشدم هیچ، خوشحال هم شدم. چون من اصلاً شغل آموزگاری را دوست نداشتم. با این حال، از بیکاری، و بیش از آن، از خانه نشستن خیلی ناراحت بودم. در خلال این مدت نامههای عفت و فرشته مرتب میرسید. عفت که از جریان خواستگاریِ مستوفی، اطلاع داشت، و پس از آمدن من به تهران هم او را دیده بود، گاهی از او برایم مینوشت. ظاهراً مستوفی فهمیده بود که من و عفت دوستان خیلی صمیمی هستیم، به سراغ او رفته بود و از طریق او کم و بیش در جریان زندگی من و ناراحتیام از زندگی در تهران مطلع بود. عفت مینوشت که فلانی را دیدم، چقدر ترا دوست دارد، چقدر برای تو دلتنگی می کند. من هم در جواب میگفتم که وضعم چگونه است خانه ما چقدر کوچک است، در تهران خیال میکنم گم شدهام. بیکارم، روحیه ندارم، دلم برای مشهد و شماها پر میزند، و از این قبیل چیزها.

شبی، در غیاب من، پدرم به مادرم می‎گوید این مرتیکه (مستوفی) باز نامه نوشته و جواب خواسته، من هرگز به نامه او جواب نمیدهم. گور پدرش هم کرده. مادرم هم به من گفت. اگر در شرایط بهتری بودم هرگز به جواب رد دادن به مستوفی اهمیتی نمیدادم. اما در تهران نه کاری داشتم، نه دوستی، نه معاشرتی، نه گردش و تفریحی. برای منی که لحظهای بیکار و بیدوست نبودم، تحمل این شرایط بسیار سخت بود و دلم میخواست پدرم با ازدواج موافقت کند. انگار پیِ رهائی بودم.

یک روز به مادرم گفتم میروم تا چهار راه حسن آباد کلاه حصیری تابستانیام را بدهم کلاهشوئی بشوید. در مراجعت، همین که کلید را به در انداختم و در باز شد دیدم در اتاق روبرو، مادرم و مستوفی نشستهاند. یک مرتبه همۀ از دست رفتههام را در او دیدم، هول شدم، انگار سرخ هم شدم. بالاخره بر خود، مسلط گشتم، بالا رفتم، دستی و احوالپرسیای. من جویای حال فرشته و عفت شدم و حرفها تمام شد و او رفت.

او فقط آمده بود که بداند چگونه باید پدرم را ببیند و کی و چه وقت. گویا مادرم شبی را تعیین کرده بود که او بیاید و با پدرم صحبت کند و حالا به خاطر دیدن من مدتی هم صبر کرده بود که مرا ببیند، بعد رفت. مادرم گفت: قرار شد شبی مستوفی بیاید با پدرت صحبت کند. اما می دانم که پدرت زیر بار نخواهد رفت. شبی دیدم مادرم تهیه میبیند و میگوید امشب مستوفی میآید و خاندائی هم آمد، حالا چرا مهمانیِ شام نمیدانم. البته هیچ یک از ماها او را ندیدیم حتی مادرم، فقط آقا و حسن و حسین و مهین مجاز بودند که به اتاق مهمانان مرد بروند.

قبل و بعد از شام چندان صدای گفتگوئی شنیده نمیشد، اما اواخر آن شب، صدای فریاد پدرم بلند شد که میگفت: اگر میخواهید رضایت بدهم باید زن خود را طلاق بدهید. من دخترم را به مردی که زن نداشت، و فقط یک دختر سه ساله داشت، ندادم، حالا شما هم زن دارید و هم پسری ۱۰- ۱۲ساله! و او میگفت: زن من مادر بچهام و دختر دائیام هست، نمیتوانم طلاقش بدهم و اصلا اگر خواسته باشید برای دختر شما در همین تهران زندگانی درست میکنم و خودم که کارم در مشهد است میروم و میآیم.

مدت کوتاهی بعد از گفتگوها، آنطور که خان‎دائی میگفت مستوفی با ناراحتی خداحافظی کرد و رفت. پدرم را هم شمر جرأت نمی‎‎کرد طرفش رود. اما خان‎دائی مرتب به من میگفت پدرت خیلی سخت میگیرد، خُب هزاران مرد هستند که زن دارند و بچه، و زن دیگری میگیرند. این که کار خلافی نیست. مثل اینکه موقع رفتن مستوفی، خان‎دائی به او قول داده بود که شاید پدرم را راضی کند، و او که نمیتوانست خیلی در تهران بماند، شاید قرار دیگری با او گذاشته بود.

خان‎دائی گه گاه میگفت فلانی آمده میخواهد ببیند نتیجه چه شد آیا پدرت را من میتوانم راضی کنم یا نه. خان‎دائیام از او تعریف میکرد و میگفت: او جوان است (او ۳۳ سال داشت و من ۲۳سال) و راست میگوید، زنش حکم خواهرش را برایش دارد، اما ترا واقعا دوست میدارد، از این قبیل حرفها. من به خاندائیام گفتم: برای من پیدا کردن شغلی، از ازدواج مهمتر است. دلم میخواهد کار کنم، ببینید بین دوستان و رفقای خود آیا میتوانید کاری برای من پیدا کنید که مشغول باشم؟ بنا بر خواهش من، یک روز خاندائی، من و مسیح را به دفتر یکی از خلعتبَریها، بُرد. جائی مثل دفتر روزنامهای. که آن هم حاصلی نداشت.

فراگرفتن ماشین نویسی با دَه انگشت

روزی پدرم با معرفی نامهای که از یکی از دوستانش گرفته بود، مرا با خود به قسمتی از وزارت دارائی برد. خودش در حیاط ماند من به اتاقی که رئیسش قوام صدری نام داشت رفتم. معرفی نامه را دادم، آن آقا تعارف کرد نشستم. گفت: بلی ما به ماشین نویس احتیاج داریم. آیا شما ماشین نویسی را ده انگشتی بلد هستید؟ گفتم: خیر. گفت: خیلی راحت است، ده پانزده روزه یاد میگیرید و پس از یاد گرفتن بیائید استخدامتان میکنم. من نزد پدرم برگشتم و جریان را گفتم. پدرم که اصلا دلش نمیخواست من در اداره کار کنم بنای غرغر کردن را گذاشت که چرا تو هم مثل مسیح معلم نشدی؟ گفتم: خواستم بشوم. اما با سجّلی که شما برایم درست کردید قبولم نکردند.

خلاصه فهمیدم چاره‎ای نیست و باید ماشین نویسی را ده انگشتی یاد بگیرم، لذا رفتم در توپخانه سر پاساژ مهمانخانۀ پارس، کلاس ماشین نویسی توانا،۱۰تومان دادم برای سه ماه ثبت نام کردم.  کلاس تایپ نزدیک منزل جدیدمان بود. البته باید بگویم کاری که آقای قوام صدری قرار بود به من بدهد، به ملوک تجدد یا تعاونی داد. همانطور که نوشتم در مشهد وقتی همه دخترها در کلاس ماشین نویسی آقای سهیل تعاونی، ثبت نام کردیم، ایشان به معلمین خود سفارش کرده بود که فقط به ملوک تجدد که قصد داشت به همسری خود برگزیند، تایپ ده انگشتی یاد دهند. البته روز اول و دوم، با ما هم سر و کلهای زد و روی کاغذ حروف ماشین و اعداد را نوشت که شبها روی آن تمرین کنیم. ولی ما چون سرپرستی نداشتیم و دو انگشتی برایمان آسانتر بود فقط مدتی آن هم خیلی کم با دو انگشت تمرین کردیم. در شرکت سهامی فلاحتی خراسان که استخدام شدیم احتیاج به ماشین کردن چیزی نداشتیم. چرا که اصلا شرکت ماشین تحریر نداشت تازه اواخری که من میخواستم به تهران بیایم ماشینی خریدند و آقائی هم از تهران به نام سلجوقی آمد و کارهای ماشینی را آن هم فقط در دایره دفتر او تایپ می کرد.

خُب، موقتا سرم گرم شده بود. سه ماه کلاس هم که تمام شد، مدیر کلاس گفت تا هر وقت مایل باشید میتوانید اینجا، هم تمرین کنید هم به شاگردان جدیدی که میآیند، ماشین نویسی یاد بدهید، من هم قبول کردم. در مدتی که ما خانهمان را عوض کرده بودیم، مستوفی ما را گم کرده بود تا روزی گوئی خان‎دائی را در پاتوقش که نمیدانم کجا بود، پیدا میکند و باز اصرار که ببینید بالاخره آقای منوچهری چه تصمیمی میگیرد. خان‎دائی به مادرم گفته بود: بهش گفتم که پدرش موافقت نمیکند، شما هم بیش از این پافشاری نکنید بروید سر زندگی خود. از این که هر دو ماه یکبار بخودت زحمت میدهی میروی و میآئی که چه؟ روحیۀ این دختر را هم خراب نکن. راهات را بکش و برو. اما خان‎دائیام در خفا به من گفت این بار اگر ببینماش آدرس اینجا را بهش میدهم، خُب او هم دوستی مثل همه دوستان، باز من چیزی نگفتم.

یک روز هم از برادرم آقا شنیدم که مستوفی را در خیابانی دیده و با هم سلام و علیکی کردهاند. دیگر نمیدانم مستوفی آدرس منزل جدید ما را از آقا گرفت یا از خان‎دائیام، که عصرهمان روز، که من خانه نبودم به در خانهمان رفته بود. مادرم گفت آمد، تعارفش کردم اما داخل نیامد. میل داشت ببیند آیا امکان دارد با ملاقاتی دیگر پدرت راضی شود که من گفتم گمان نمیکنم او با همان شرطی که شما زن خود را طلاق دهید آن هم با نارضایتی ممکن است موافقت کند. حال ترا هم پرسید و گفت حالا کجاست و چه می کند . گفتم صبحها به کلاس ماشین نویسی می رود.

فردا، حدود ساعت نُه و نیم، دهِ صبح، داشتم پیاده به کلاس که خیلی به منزلمان نزدیک بود میرفتم که مستوفی را دیدم. دیدارش برایم خیلی غیرمنتظره بود. انگار همه جا کشیک مرا می‎کشید. حال و احوالپرسی و اظهار خوشحالی از دیدن من و اظهار دلتنگی برای من. بعد سئوال کرد: کلاس ماشین نویسی میروید؟ گفتم: بله. پرسید: کلاس کجا است؟ تقریباً دَم کلاس ایستاده بودیم، گفتم: همین جا. اجازه خواست با من به کلاس بیاید حرفی نزدم، آمد بالا. به مدیر کلاس گفتم ایشان نامزد من هستند که ایرادی نگیرد. کلاس خشک و خالی بود چیزی درش پیدا نمیشد که بهش تعارف کنم. آهسته به من گفت: چند روز دیوانهوار بهخانه قبلی شما رفتم. خاندائی شما را دیدم او تقریباً مثل این که میخواست آب پاکی را روی دستم بریزد. دیروز دَم منزل جدیدتان رفتم، مادرتان هم تقریباً جوابش همین بود!

گفتم: تعجب میکنم از شما، که پس از آن شب که پدرم آن همه داد وفریاد کرد بهتان برنخورد!؟ باز به تعقیب من میآئید. گفت: اگر از دل من خبر داشتید این حرف را نمیزدید! گفتم: حالا دیدید که مرا مجبور کردید قسم بخورم درحالی که به شما گفتم من دختری نیستم که برخلاف میل پدرم راهی را بروم و شما هم بیخود آن قسم را خوردید. پرسید: آیا خود شما هم جوابم میکنید؟ گفتم: اگر اختیار به دست خودم بود شما را قبول میکردم، ولی کاری از دستم ساخته نیست. بعد ازش خواهش کردم برود و بگذارد به کارم برسم.

از من درخواست کرد که برایم نامه بدهد و من جواب بدهم شاید به مرور ایام راهی پیدا شود و پدرم راضی شود. گفتم: نامه اشکالی ندارد، فقط به آدرس این کلاس باشد. آدرس کلاس را یادداشت کرد و با دادن دستی محکم گفت: شاید فردا هم سری به شما بزنم ولی ۵ روزه از شرکت مرخصی گرفتهام باید برگردم مشهد. گفتم: به امید خدا. بعد از رفتن او به کارم مشغول شدم، افسوس! در حالی که دوستش داشتم، از دستم کاری برنمیآمد. فردا نتوانست به کلاس بیاید.

چندی بعد نامهای به آدرس کلاس از او رسید که بطور مختصر نوشته بود: «اقدس عزیزم، معذرت میخواهم که نتوانستم آن روز صبح بیایم و شما را ببینم. متوجه شدم که باید صبح زود حرکت کنم. امیدوارم حالت خوب باشد. نمیدانم بالاخره چه باید بکنم! جایت در اداره، در راهِ اداره و در هرکجا که دیده بودمت خالی است، گاهی از دوستانت سراغت را میگیرم که به بینم نامه از تو  دارند یا نه، شاید خبر خوش بتوانی در جواب نامهام بدهی. به امید دیدار. تصدقت، مستوفی»

نامه را به مادرم نشان دادم. مادرم پرسید: جوابش را میدهی؟ گفتم: ندهم؟ گفت: چه خاصیت دارد، او بیخود وقت خود را تلف میکند و روحیه ترا خراب. گفتم: مادر جان اگر کاری پیدا کنم که سرم گرم شود خیلی در بندش نیستم. واقعاً گاهی فکر میکردم اگر من شوهر داشته باشم، آیا حاضرم زن دیگری، شوهرم را ضبط کند؟ میدیدم خیر. بالاخره جوابش را اینطور دادم: «آقای مستوفی، نامه شما زیارت شد، متشکرم. من سرم فعلاً در کلاس گرم است اما هنوز کاری پیدا نکردهام بهتر است بروید از حضرت رضا، هم از طرف خود و هم از طرف من، عذر بخواهید که قسم بیهودهای خوردیم، شاید ما را ببخشد. اگر از من هم میشنوید کوشش شما بیفایده است.» تا درکلاس ماشین نویسی بودم، چندین نامه فرستاد که همگی تقریباً یک مفهوم را داشت.

کار جدید و همکارهای بد عُنق

در همان ایام، آقای واثق السلطنه در اداره ثبت اسناد و املاک تهران برای من کاری پیدا کرد، و من در تاریخ هشتم آذرماه ۱۳۱۷مشغول بهکار شدم. طبقۀ اول ساختمان که خیلی روشن و دلباز بود و بعضی از اتاقهائی که بَرِ خیابان بود با روحتر از بقیه، مخصوص ثبت املاک تهران بود، و من هم تنها دختری بودم که در آن دایره استخدام شدم، با ماهی ۳۱ تومان حقوق و دون پایه. (من در موقع ورود و خروج سه دختر را دیده بودم که به طبقه بالا میرفتند ولی اصلا با من حرفی نزدند و آشنا نشدیم).

مرا به اتاقی بردند به طرف باغ ثبت اسناد، که پنجرههایش به سَمتِ باغ دلگیری باز میشد. بدتر از آن، حضور سه پیرمرد در این اتاق بود. اولی که سِمَتِ ریاست اتاق را داشت به نام حکمت شیرازی بود، و از رنگ چهرهاش پیدا بود شیرهای، بد اخلاق و عیناً سگ که بخواهد پاچۀ آدم را بگیرد. دائم خُرما میخورد و غُر میزد و شعر میگفت. دیگری پیرمردی بود که رعشه داشت، تمام سرتا پایش بینوا میلرزید. سومی قیافهای چون گدایی نحس داشت. خلاصه منِ خوش شانس میزم بغل میز آقای حکمت قرار داشت! آیا دیگر برای من روحیهای باقی میماند؟ خب، کار پیدا کرده بودم، اما همکارانم چه جور آدمهایی بودند، این کار را با کار در مشهد مقایسه میکردم؛ آن همکاران و این همکاران، آن باغ و آن روحیه وطراوت و این باغ خفه که اصلاً نمیخواستم رویم را برگردانم و ببینم.

یک روز مهین خواهر کوچکم، را که حالا ۵ سالش شده بود با خودم به اداره بردم. وقتی منزل آمدیم گفت: خواهر جون آن آقای نکبت، چقدر بد بود! واقعاً خواهرم اسم بامسمائی رویش گذاشت. در این اداره، من بعنوان منشی ثبت املاک تهران استخدام شدم و حکم وزارتی داشتم (ثبت اسناد و املاک جزو وزارت عدلیه بود) و نامهها را با دست پاکنویس میکردم.

شعری راجع به گل بنفشه طبیعی که در کنار خار و خس میروید، گفته بودم. روزی مؤدبانه آن را جلو آقای حکمت که مثلاً شاعر بود، گذاشتم و گفتم: ببینید بنظرتان چطور است؟ با تفرعن شعرم را خواند، شعر را روی میز من هُل داد و گفت این مِعر است نه شعر! خاک برسرش که آدم به این سگی در عمرم ندیده بودم. واقعا اگرتغییر اتاق نداده بودم یا کار را ول می کردم یا خودکشی. دیدن این سه قیافه، بخصوص خُلقِ سگِ آن حکمتِ نکبت، واقعاً برایم نکبت آورده بود. ولی خدا رحم کرد، اداره، ماشین تحریر خرید و میز مرا در اتاق معاون که جوانی تقریباً آخوند مآب، ولی مؤدب و کم حرف و سربزیر بود قرار دادند. این جوان نه اهل صحبت بود نه کاری به کار کسی داشت. در واقع بی بو و خاصیت بود. انسان از حرف نزدن هم خسته میشود. طولی نکشید این معاون کم حرف رفت و به جایش معاون جدیدی به نام آقای شاهنده آمد. آقای موقری بود و شیک و تر و تمیز و عینکی. یک چشمش نقص داشت ولی مرد آقا و خوش برخوردی بود.

چند روز بعد برای من ابلاغی به این مضمون آوردند: "خانم فاطمه منوچهری، اطلاعاً ابلاغ میشود که قرارداد شما برای سال ۱۳۱۸ تجدید نخواهد شد. کارگزینی ثبت کل." من متحیر مانده بودم که چی شده! بیخود و بیسبب. تازه اول هم نفهمیدم که مقصود چیست! خیال کردم یعنی در سال آینده به حقوقم اضافه نخواهد شد، ولی وقتی ابلاغ را به آقای شاهنده، معاون جدید، نشان دادم او گفت اصلاً دیگر در اداره سمتی نخواهید داشت! گفتم خوب من اصلاً قراردادی نبستم، حکم وزارتی دارم. در همین اثنا دیدم آن سه دختر که در بالا کار میکردند و با این که در موقع ورود و خروج یکدیگر را میدیدیم ولی تا بحال با من حرفی نزده بودند هرسه پائین آمدند که ببینند برای من هم چنین ابلاغی آمده که دیدند بله به خدمت من هم خاتمه داده شده. من از آقای شاهنده خداحافظی کردم و به منزل رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. دیگر به کلاس هم نرفتم. درست یک سال و یک ماه و ۱۴روز بیکار بودم و پریشانحال. فکر کرده بودم همه ادارات مثل اداره مشهد خواهد بود. اما خوشحال بودم که از آن شرایط بد، زود خلاص شدم.

یکروز از مقابل کلاس ماشین نویسی رد میشدم که مدیر کلاس را دیدم. گفت: چند نامه آمده در میز من است، بفرمائید بالا بگیرید. رفتم گرفتم. نامه‎هائی از مستوفی بود که مفاد همه شبیه هم، همه اظهار علاقه و ناامیدی. ولی من هم که مثل سگ شده بودم تمام را پاره کردم و دور ریختم و دیگر هم جوابی ندادم. دراین فاصله بود که خانه ما از باغچه علیخان به محله عربها تغییر کرد. کلاس هم نمیرفتم و اگر او هم باز آمده بود نه من در آن خانه بودم و نه در کلاس. و داستان تمام شد. عفت، دوستم گاهی در نامه هایش اسمی از او میبُرد؛ این را هم برایم نوشته بود: اقدس جان من زن مستوفی را دیدهام، گمان نمیکنم که تو بتوانی از پس او بربیائی، زن اَرقهای است! و دوسال قبل هم خودم عکسش را در آلبوم فرشته دیدم. دیدم واقعاً دل و جرئت میخواست که انسان هووی او شود. خدا را شکر که به چنان دامی نیفتادم.

استخدام در اداره شهربانی تهران

پس از ابلاغ پایان مدت خدمت در ثبت اسناد، و چند روزی خانهنشینی، یک روز که برای خرید و برداشتن پول از مختصر ذخیرهام، وارد بانک ملی در خیابان فردوسی شدم، یکی از آن سه دختر کارمند ثبت اسناد که با هم حرف نمیزدیم را دیدم. تا مرا دید، جلو آمد و احوالپرسی کرد و پرسید: تو کار پیدا نکردهای!؟ گفتم: پس از بیکاری‎مان، این اولین روز است که از خانه خارج شدم. با تعجب گفت: چرا؟ حکم پایان خدمت ما تا آخر سال است! ۱۴روز به آخر سال مانده بود. بهعلاوه میتوانستیم حقوق آن یک ماه را بگیریم، تو هم برو لااقل حقوقت را بگیر. گفتم: من مثل شما ۱۴ روز را کار نکردهام. گفت: هر چه دادند بگیر. بعد هم به من گفت برو به شهربانی دایره کارپردازی، بگو ملیحه گیاهی را میخواهم، از قول من به او بگو، او ترا میبرد در کارگزینی شهربانی، آنجا امتحان میکنند و حتماً استخدامت خواهند کرد. واقعاً دفعه دوم بود که او با من حرف می‎زد، اسمش را هم اصلاً یادم نیست، نمیدانم فرشتهای بود که بصورت او در آمده بود و این طور غیرمنتظره راه را به من نشان داد. اگر هست، خداوند کلی عمر و عزتش دهد و اگر نیست بیامرزتش. خدمت بزرگی بمن کرد!

یکسره رفتم شهربانی، ملیحه گیاهی را پیدا کردم، خدا بیامرزتش جوانمرگ شد. او با خوشرویی مرا پذیرفت. زنگ زد برایم چای آوردند. دختری خوشمنظر، درشت هیکل، خانم منش. بعداً فهمیدم کسی که برایم چای آورد، پدر او، یعنی پیشخدمت درِ اتاق دخترش بود. چای را خوردم به اتفاق به دایره کارگزینی شهربانی رفتیم، ستوان دومی بنام دژبخش از من امتحان ماشین نویسی کرد. همین که سطری ماشین کردم ستوان دژبخش گفت: آفرین! شما را حتماً استخدام میکنیم، خیلی وارد هستید. (قبلاً نوشتم که حدود شش ماه در کلاس ماشین نویسی کار کردم. شش ماه و خردهای هم که در ثبت اسناد بودم، اوایلش نه، ولی بعداً که ماشینی خریدند و چون کارهای ماشین نویسی کم بود، من دفترچۀ کار کردن با ماشین تحریر را که به خط فرانسه نوشته شده بود، به کمک برادرم آقا، ترجمه کردم و از روی ترجمه تمام قسمتهای فنی ماشین را علاوه از سرعت دستی که داشتم یاد گرفتم). ستوان دژبخش پرسید: جائی قبلاً کار کردهاید؟ گفتم: بله. پرسید: کجا؟ با دست به اداره ثبت که بغل شهربانی بود اشاره کردم و گفتم: آنجا مدت شش ماه و خردهای کار کردم. گفت: الان میفرستم پروندهتان را بیآورند و دنباله همان پرونده، پرونده شما را تشکیل میدهم. تشکر کردم. گفت: فردا هم بیائید که یک امتحان دیکته و انشاء هم باید بدهید.

من خوشحال رفتم ثبت اسناد دیدم تا آخر سال، یعنی حقوق یکماه کامل که من ۱۶ روز بیشتر از آن ماه کار نکرده بودم را بهحسابم ریختهاند. و گفتند بروید به دایره کارگزینی حکم خاتمه خدمت خود را بگیرید. آنرا هم گرفتم بعد سری به اتاق معاون جدید، آقای شاهنده زدم که به او هم بگویم کار پیدا کردم. تعارف کرد فرستاد چای آوردند. بعد پرسیدم: چه شد که یکمرتبه به خدمت همه دخترها خاتمه دادند؟ (شنیده بودم وزیردادگستری عوض شده، و دکتر متین دفتری، وزیر جدید با استخدام خانمها موافق نبود). این مطلب را که به آقای شاهنده گفتم، پاسخ داد: این را نمیدانم. لکن شما به خودتان نگاه نکنید، این سه خانم که در بالا بودند خیلی شاکی داشتند شما هم به آتش آنها سوختید. گفتم: ولی برعکس آنها باعث شدند که من از این اداره بروم و راحت شوم. بعد اضافه کردم شما نمیدانید در زمانی که من در اتاق آقای حکمت بودم چه حالی داشتم، آنجا مانند دوزخ بود، تازه از زمانی که شما تشریف آوردید این اداره کمی روحیه پیدا کرد. خندید و تشکر کرد. ضمناً گفتم: حالا هم یکی از همان خانم ها خدمت بزرگی به من کرد. جریان رفتن به شهربانی را برایش گفتم و خداحافظی کردم. به بانک هم مراجعه نکردم.

فردا صبح اول وقت به شهربانی نزد ستوان دژبخش رفتم در آنجا خانم معصومه رفیعی (حتماً بچههایم یادشان است، او را با پسرش، حمید عاملی، سالها بعد که یکدیگر را دوباره پیدا کردیم، دیده بودند) که او هم دیپلم داشت، هم امتحان ماشین نویسی را داده بود و حالا آمده بود امتحان دیکته و انشاء را بدهد. مرحوم سرهنگ پارسا که رئیس اداره نگارشات بود آمد و از من و خانم رفیعی دیکته و انشاء امتحان کرد. دیکته را میدانستم بدون غلط نوشتهام و موضوع انشا بهترین فصل سال را شرح دهید بود. من برخلاف همه که همیشه در وصف بهار مینویسند، از هر چهار فصل، هریک که زیبائی خاص خود را دارد، شرح دادم و مطمئن بودم که انشاء خانم رفیعی از من بهتر نخواهد بود. پس از دادن امتحان دوباره به منزل رفتیم.

صبح فردا هر دو به اتاق ستوان دژبخش رفتیم. دژبخش گفت: بعله، هر دو قبول شدهاید، ولی انشاء خانم رفیعی خیلی عالی بود. من جا خوردم که آیا او چه نوشته! بعد که آمدند پرونده را تشکیل بدهند دیدند انشاء من نمره ۲۰ آورده، نمره خانم رفیعی را یادم نیست. بهرحال من را با ماهی ۴۵۰ ریال و او را با ماهی ۴۰۰ ریال استخدام کردند. قرارداد یک سالهای از اول سال ۱۳۱۸تا آخر سال بستند که در صورت لزوم، سال بعد، تجدید شود. پرونده مرا دنبال همان پرونده ثبت اسناد که گرفته بودند تشکیل دادند. مرا در همان کارگزینی نگه داشتند و خانم رفیعی را به قسمت دیگر فرستادند.

در این اتاق غیر از من و ستوان دژبخش، سه مرد دیگر هم بودند. ولی میز ماشین تحریر مرا در قسمتی از اتاق که مجزا از دیگران بود، مثل جای کمدی چیزی، گذاشتند و سرم به کارم بود، اما از اتاق خوشم نمیآمد. دیوارهای اتاق، مثل دیوار زندان بلند بود و پنجرههایش در بالای اتاق. اداره کارگزینی در دایره، هم کف بود و ساختمان طبقه بالای شهربانی هنوز تکمیل نشده بود. سرانجام کار ساختمان طبقۀ بالای شهربانی هم به اتمام رسید و بخش کارگزینی به بالاترین طبقه منتقل شد.

اینجا اتاقها کوچکتر، اما پنجرهها وسیع، و پائین بود، به طوری که خیابان بهخوبی دیده میشد. من در اتاق آقای معاون، مرحوم محامدی خدا رحمتش کند، رفتم. (بعدا کوچکترین خواهر آقای محامدی، منیژه محامدی که کارگردان تئاتر بود با پرتو در آمریکا دوست شد. البته سنش از پرتو خیلی بیشتر بود). بهتر از هر چیز، خانم رفیعی را هم پیش من آوردند. دیگر کم کم داشت روحیه پژمردهام تغییر میکرد. هم اداره و کار و اتاقم را دوست داشتم هم با خانم رفیعی کاملاً دوست شدم. هر روز صبح و بعد از ظهر با هم بودیم. از همان اولین دیدار، من و خانم رفیعی از هم خوشمان آمد. در مراجعت از اداره تا نیمههای راه با هم میآمدیم، بعد او که خیال میکنم منزلش در سرچشمه بود از من جدا میشد.  من به خانهمان در محله عربها میرفتم. من دو راه داشتم؛ از توپخانه، از داخل همان پاساژی که کلاس ماشین نویسیام سرش بود، میتوانستم با طی چند کوچه به خانه بروم یا اگر میخواستم با خانم رفیعی همراه باشم، از مسیرِ چراغ گاز میرفتم.

قبلاً رئیس دایره کارگزینی شاهزاده دولتشاهی بود. خیلی کم با او برخورد داشتم. چندی گذشت شاهزاده دولتشاهی عوض شد و به جایش شاهزاده غلامحسین میرزا معزّی آمد. خدا رحمتش کند. من در ۴ سال خدمتم در شهربانی، بیشتر از همه رؤسای کارگزینی، با این شاهزاده معزّی کار کردم. او واقعاً آقا بود، با ابهت و پُرجَذَبه. وارد کریدور که میشد همه مثل موش سرجایشان مینشستند. ولی خیلی مؤدب و آقا بود، بخصوص با دخترخانمها. اتاق ما قبل از اتاق او بود، اول صبح که وارد میشد، در اتاق ما را باز می کرد، اول خودش سلامی میکرد بعد با معاون و من و خانم رفیعی دست می‎‎داد، بعد به سایر اتاقهای کارگزینی سرکشی میکرد تا ببیند همه هستند، کار با نظم است، یا نه. بعد به اتاق خودش میرفت.

کارمند نمونه شهربانی میان خانم‎ها

من اگر بعضی حقایق را بنویسم شاید فرزندانم تصور نمایند غلوّ کرده، خودستائی میکنم ولی به‎جان عزیزانم آن چه می‎نویسم عین حقیقت است. در شهربانی، کارهای مهمتر را من ماشین میکردم و خصوصاً، رئیس جدید، شاهزاده غلامحسین میرزامعزّی آنقدر وسواسی بود که یک نامه را چندین بار عوض میکرد نه این که از طرز ماشین کردن نامه ایراد بگیرد، بلکه از نوشته خودش هم ایراد میگرفت و میگفت به جای این جمله مثلاً باید فلان جمله نوشته شود. بخصوص نامههائی که باید به امضاء سر پاس مختار، رئیس کل شهربانی برسد و بالاتر از همه اگر نامه باید به دربار شاهنشاهی فرستاده می‎شد، باید کوچکترین اشتباه نداشته باشد. متن انشاء که خود معزی این قبیل نامهها را پیش نویس میکرد وخیلی هم با سواد وخوش خط بود باید عاری از عیب و نقص باشد، خالی روی کاغذ نباشد، پاکیزه و بدون کمترین قلمخوردگی و احیاناً ماشین تکان خورده و نقطهای سرجایش قرار نگرفته باشد، باید عوض میشد. خلاصه این قبیل نامهها را باید من ماشین میکردم.

یک روز نمیدانم از کدام دایره دختر خانمی نامهای به دربار شاهنشاهی ماشین کرده بود که به جای کلمه اعلیحضرت نوشته بود اعلیضرت، یعنی حرف «ح» را انداخته بود. رئیس مربوطه هم متوجه نمیشود و برای امضای سرپاس مختار، میفرستند که او فریادش به آسمان میرود و کلی پرخاش کرده بود. نامه را آوردند من ماشین کنم، درحالیکه شاهزاده معزّی یک طرفم و ستوان دژبخش طرف دیگر ایستاده بودند و مراقب بودند من اشتباهی نکنم و برای من هم خیلی سخت بود که پس از شنیدن جریان توپ و تشر رئیس کل شهربانی، سرپاس مختار، و افتضاحی که آن دخترخانم به پا کرده بود حالا در میانۀ این دو مرد، آن نامه را پاکیزه ماشین کنم. سرانجام نامه را به خوبی ماشین کردم و آقای معزّی هم خیلی از من تشکر کرد. من در مدت خدمتم سرپاس مختار را ندیدم، نمیدانم او کی عوض شد و به جایش ادیب السلطنه آمد که گمان میکنم نام فامیلاش سرداری بود. در دوران جنگ بینالملل اول، و آمدن متّفقین به ایران، یک فرد ارتشی، به نام اعتماد مقدم، رئیس کل شهربانی شد.

در مدت چهار سالی که من در شهربانی کار کردم، هرسال شبِ عید نوروز، بایستی درجات و پایههای افسران و درجهداران وکارمندان به آنها ابلاغ میشد. از ده پانزده روز قبل، مشغول تهیه و تنظیم این لیستها بودند و بعد از خاتمۀ کار، از من میخواستند که برای چند روز، ۲یا ۳ ساعت، بیشتر کار کنم. یعنی بعد از تعطیل اداره و مرخص شدن کارمندان، شاهزاده معزّی، ستوان دژبخش و من در دایرۀ کارگزینی میماندیم، آنها قبلاً لیستها را تهیه کرده بودند. معزّی کنار میز من مینشست، تا من در کاغذهایی بسیار بزرگ که قبلاً خط کشی و آماده کرده بودم، در ستونهای مربوطه، یکی یکی، نام و نام فامیل، سال استخدام، درجه قبلی، و درجه فعلی، همه را پاکیزه ماشین کنم. کار بسیار مشکلی بود، اما از این که هم خیلی از کارم اظهار رضایت میکردند وهم علاوه بر آن، مبلغ قابل ملاحظهای در آن زمان به عنوان پاداش و تقدیر از خدمت، بهم میدادند و بالاتر از همه این که مرا آنقدر مورد اعتماد میدانستند، احساس خوشحالی و رضایت داشتم. این درجات و ترفیعات باید کاملاً محرمانه باشد و فقط چند نفر از این قضیه آگاه بودند. دژبخش که رئیس دفتر کارگزینی بود، معزّی که رئیس کارگزینی بود، سرهنگ وقار (همردیف سرهنگ بود با لباس شخصی) که رئیس دفتر کل شهربانی بود و با رئیس کل شهربانی، حالا هرکه میخواست باشد؛ سرپاس مختار یا ادیب السلطنه، و من، که این اطلاعات را ماشین میکردم.

هر شب در بازگشت به خانه، برای حفظ امنیت من، پاسبانی مأمور بود تا دورا دور مواظب باشد تا به خانه برسم. چقدر از افسران وکارمندان عادی در راه اداره در راهروها هر کجا مرا میدیدند سئوال میکردند آیا چنین نامی در لیست بود؟ من میگفتم یادم نیست. بعضی وقتها حقیقتاً راست میگفتم؛ نمیشناختمشان یا اسامی به یادم نمیماند ولی اگر میدانستم هم اجازه نداشتم که بگویم.

حُسن ظّن رؤسایم بهمن، و وجوه تمایزی که بین من با سایر دختران بخش خودمان و سایر دوایر میگذاشتند، از افتخاراتم بود. شنیده بودم که رؤسایم این جا و آنجا نظر مثبت خود را به من با بالاتریها در میان میگذارند، و خیلی دلم میخواست از نظر آنان نسبت به کارم آگاه شوم. گاهی، به خصوص شب عید، به دایره بایگانیِ کارگزینی که کارمندانش هم با من آشنا شده بودند و هم مرا مورد احترام قرار میدادند مراجعه میکردم. آقای فتحی نامی رئیس بایگانی بود، اگر هست، عمرش دراز باد و اگر مرده خدا بیامرزدش، چون مورد اعتماد بودم، پروندهام را بهمن میداد.

در همان اتاقش مینشستم و صفحه به صفحۀ پروندهام را نگاه میکردم. از اظهار نظر همه چیزی جز نظر مثبت یادم نیست، اما نوشته شاهزاده معزّی را بهروشنی بهخاطر دارم که نوشته بود: "دوشیزه فاطمه منوچهری از کارمندان فعال، مورد اعتماد و دارای حسن اخلاق و رفتاری متین در داخل و خارج اداره است." شنیده بودیم که شهربانی کارمندانش را بوسیله کارآگاهان یا مأمورینی که آنها را مأمورین مخفی یا خُفیه میگفتند، در خارج از اداره، تحت نظر دارد تا از اعمال و رفتار و روابط آنان با خبر باشد.    

در هنگام استخدام در ثبت اسناد و همچنین شهربانی، با اینکه دیپلم مرا دیدند و متوجه شدند که اسم من در شناسنامه و دیپلم متفاوت است، معذالک چیزی نگفتند، در دفتر حضور و غیاب هم نامم را فاطمه منوچهری نوشته بودند. یکروز شاهزاده معزّی مرا خواست و گفت: اسم شما اقدس الملوک است؟ گفتم: بله چطور مگر؟ گفت: پاسبانی اینجا ایستاده بود به او تغیّر کردم اینجا چه کار داری؟ گفت با دوشیزه اقدسالملوک منوچهری کار دارم، درحالی که در دفتر حضور و غیاب نام شما فاطمه منوچهری نوشته شده. گفتم: لقبم اقدسالملوک است (در قدیم اکثر دخترها و خانمها  یک نام ائمه داشتند و یک لقب) گفت: من هرچه بهریخت و قیافه شما نگاه می‌‎کردم میدیدم اسم فاطمه ناجور است و به شما نمی‎خورد، ولی اقدسالملوک واقعاً برازنده شماست. تشکر کردم واز اتاق خارج شدم.  

شرایطم در آن روزها

حالا وضع من خیلی خوب بود؛ گذشته را فراموش کرده بودم، چند بار نامهای از عفت به دستم رسید ولی آن هم تمام شد، چون عفت، پس از ازدواج، همراه با شوهرش دکتر جواهری، مردی ریزه نقش و آرام که پزشک افسر ارتش بود، به تهران آمده و در خانه دائیاش آقای مرآت، واقع در سرچشمه، موقتاً زندگی میکرد. به من تلفن کرد. آدرس خانه دائیاش را داد. رفتم دیدنش. قرار بود بخاطر مأموریت شوهرش، به شیراز بروند. یکبار هم عفت پیش از رفتن به شیراز، برای دیدنم به ادارهمان آمد. بعدها به من گفت از دیدن تو در آن اتاق و ریاستات بر سایرین و شیک پوشی و کاری که بهم زده بودی غبطه خوردم. 

از دوایر مختلف، اگر نامۀ ماشین شدهای عیب و ایرادی داشت یا اگر امر محرمانهای بود، به من زنگ میزدند. (در میان دختران کارمند شهربانی، من تنها کارمندی بودم که روی میزم تلفن داشتم). سرهنگ وقار، رئیس دفتر کل شهربانی، گاهی فقط برای احوالپرسی بمن تلفن میکرد و هر وقت هم بالا میآمد به اتاق ما سر میزد و روی صندلی کنار دست من مینشست و چائی برایش میآوردند و صحبت میکرد. عاقله مردی بود، شاید۶۰ الی ۶۵ سال داشت، خوش صحبت بود، بخصوص دوست داشت با دخترهای جوان گپ بزند.  

یک روز صبح که به اداره آمدم و روی دفتر حضور و غیاب خم شده بودم که آن را امضاء کنم، سرهنگ وقار آمد بالای سرم و سلام کرد. سرم را بالا کردم، ایستادم و جواب سلامش را گفتم. خیلی راحت گفت: خانم منوچهری ممکن است از شما خواهش کنم امروز ناهار را با هم در رستورانی بخوریم؟ من حاج و واج او را نگاه کردم، ابتدا فکر کردم عوضی شنیده‎ام، برای اطمینان و با تعجب پرسیدم: با شما در رستوران ناهار بخورم؟ گفت: معذرت میخواهم ناراحت شدید؟! من مطلبی دارم که میخواستم به شما بگویم اما در اداره نمیشود گفت. گفتم: از اداره که خارج میشویم، معمولا مقداری از راه با هم هستیم، در راه بگوئید. گفت: آخر دختران دیگر با شما هستند. گفتم: من امروز از درِ طرف زندان، خارج میشوم، شما هم از آن در بیرون بیائید، میتوانید در راه، مطلب خود را بگوئید. قبول کرد. پیش خودم فکر کردم آیا میخواهد به من چه بگوید!

عصر که از در طرف زندان اداره بیرون رفتم، دیدم سرهنگ وقار آن جاست. به طرف منزل، یعنی به سمت توپخانه که راه افتادیم بدون مقدمه گفت: خانم منوچهری، من تا بهحال ازدواج نکردهام، زن و فرزندی ندارم، وضع مالیام نسبتاً خوب است. آیا حاضرید با من ازدواج کنید؟ من هم بدون اندکی تأمل گفتم: آقای وقار، شما حکم پدر مرا دارید! گفت: میدانستم این جواب را خواهید داد!

روزی شاهزاده معزّی مرا خواست، به اتاقش رفتم، دیدم مرحوم دکتر بقراط پزشکی پدر عفت آنجا نشسته است. (دکتر پزشکی علاوه از مطب خصوصیاش، طبیب شهربانی مشهد هم بود). با هم سلام و حال و احوال کردیم، از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. از حال خانمش، عفت و سایر فرزندانش پرسیدم. او نیز حال پدر و مادر، و برادر وخواهرهایم را پرسید. پس از این دیدار من خداحافظی کردم به اتاق خودم برگشتم.

بعد از حدود نیم ساعت، باز معزّی زنگ زد و خواست به اتاقش بروم. رفتم. دکتر بقراط رفته بود. او گفت: من میدانستم شما دختر فوقالعاده و کم نظیری هستید، ولی دکتر تعریفهائی از شما کرد که مرا چند برابر نسبت به شما علاقمند نمود. تشکر کردم و بیرون آمدم. نمیدانم او از من چه تعریفی کرده بود، خدا رحمت کند هم دکتر بقراط پزشکی و هم آقای معزّی و هم سرهنگ وقار را.

چندی بود افسری به نام همایون یا همایونی، که هرگز نامش را یاد نگرفتم، و نمیدانم درجهاش ستوان ۱بود یا ۲، در دایره ما کار میکرد. جوان قد بلند سبزه روئی بود. خیلی  دور و بَرِ من میپلکید. دخترها همه میگفتند او ترا دوست دارد. لجم میگرفت که او خود را در حد من بداند. یک روز، با ورقهای که در دستش بود به اتاق ما آمد و گفت: این "تَنبَلی" کیست که بالای نامهها را امضاء میکند؟ همه خندیدند و مرا نشان دادند. نگاه کردم دیدم واقعاً امضاء من عین تنبلی شده ولی من هرگز به آن توجهی نداشتم. بس که نامه زیر دستم میآمد و من باید آنها را تند و تند امضاء میکردم، حروف میم و واو، و چ و ی، سر هم میشد و لغت خنده دارِ تنبلی از آن درآمده بود! بعد از آن، سعی کرد بیشتر خودش را نزدیک کند.

یک روز در راهروی اداره، از جلو اتاق او رد میشدم، دیدم سرش روی میز افتاده و حالت التهاب و غیرعادی دارد. وحشت زده رفتم به دژبخش گفتم: ببیند آقای همایونی چهاش شده. فوراً آمدند او را حال آوردند، البته من به اتاقم رفتم و آن جا نایستادم که ببینم چه میشود. ولی بعداً دژبخش گفت از قرار او مبتلا به مرض صرع است. ناراحت شدم، و نمیدانم دانست که من او را در آن حال دیدم یا خیر. هرچه بود دیگر اصلا به اتاق ما نیامد و سعی میکرد خودش را به ما نشان ندهد.

طولی نکشید آقای معزّی منتظر خدمت شد، و سرهنگ پارسا بهجایش آمد. قبلاً من از معزّی تقاضای مرخصی یک ماهه کرده بودم که با آن موافقت شده بود. می‎خواستم بعد از دو سال، بار دیگر با مادرم و خواهرانم فصیح و مهین، و همسر خان‎عمویم، به مشهد برویم. آمدن سرهنگ پارسا، و رفتن من بهمرخصی، هم‎زمان شد. دختر خانمی بنام کاووسی، ماشین نویس مخصوص سرهنگ پارسا بود. میگفتند سرهنگ به هر دایرهای که منتقل میشود اورا هم میبَرد. البته این خانم، که زن بسیار زیبائی هم بود، همسر افسری به‎نام کاووسی بود. خدا عالِم است. حرف و حدیث در بارۀ این زوج زیاد بود. برای خودش یک جور برای شوهرش یک جور دیگر.

خلاصه من مرخصی گرفتم و به مشهد رفتیم. به منزل یکی از دوستان قدیمیمان – خانم باجی – که دو دختر به نامهای کبری خانم و عصمت خانم داشت وارد شدیم. (شاید بچههایم عصمت خانم را به‎یاد بیآورند. در خردسالی بچه‎هام، چند بار به‎خانه ما آمد و به پرتو و پروانه نماز یاد میداد و اگر درست گوش نمی‎کردند تَشَر هم بهشان می‎زد!) این دو خواهر،هر دو شوهران خوبی کرده بودند؛ شوهر کبری خانم را مِستر میگفتند، نمی دانم چون انگلیسی بلد بود یا در سفارتخانۀ انگلیس کار میکرد. عصمت خانم هم زن یک حاجی چلوکبابی شده بود. همه این افراد مردهاند، خدا بیامرزتشان. ما وارد منزل کبری خانم و مِستر شدیم و برای مدت ده پانزده روز ماندیم. 

حالا عفت با یک پسر بنام خشایار از شیراز به مشهد آمده بود، برای دیدن خانوادهاش. فروغ شکیبی، از دوستانمان که وقتی در مشهد بودیم، زن یک ارتشی شده بود، پسری داشت بهنام هرمز. او را هم دیدیم. روزی من و فصیح، برای گردش در باغ ملّی و دیدن اماکن گذشته، از خیابان پهلوی عبور میکردیم که مستوفی را جلو یک مغازه دیدیم. با تعجب و خوشحالی نزد ما آمد، سلام و احوالپرسی کرد و دوباره به اصرار آدرسمان را خواست که بیآید مادرمان را ببیند. اما من آدرس ندادم و گفتم ما فردا عازم تهران هستیم. خواست به گاراژ بیاید، آدرس گاراژ را هم ندادم و گفتم لزومی ندارد. دیدم دیگر اصلاً ازش خوشم هم نمیآید. ولی گفت: من چند نامه از شما دارم، با این که برایم خیلی عزیز است اما اگر عصری همین جا بیائید، نامههاتان را پس میدهم. قبول کردم باز عصری با فصیح رفتم. ۵ یا ۶ نامه مختصر داشتم. ازش گرفتم و دیدار ما تمام شد. بلی دیداری با حضرت رضا و دوستانمان کردیم و برگشتیم.

در آن زمان، هم کار و موقعیتام را در شهربانی خیلی دوست داشتم، و هم درآمد کافی، استقلال مالی و آزادیای که به دست آورده بودم. معمولاً بهبهترین خیاط خانهها سفارش لباس میدادم یا از شیکترین مغازههای کفش و کیف و کلاه، خرید میکردم. با خواهرها و برادرهایم به گردش و تفریح میرفتیم. جالب است گرچه بسیار مورد توجه این و آن بودم، اما هیچ مردی نظرم را جلب نمی کرد. هیچکس مطابق مرده ایده الی که در ذهن داشتم نبود. خیلی سخت گیر شده بودم. از یکی به‎خاطر طرز حرف زدنش خوشم نمی آمد، از یکی از ژست تلفن کردنش، یکی را از شوخیهای بینمکش یا از یکی از سر و شکلش. اگر سابقاً پدرم هیچ مردی را درخور دخترش نمیدید، حالا خودم هیچ مردی را پسند نمیکردم.



شبی در یک روزنامه یا مجله، درست یادم نیست، دیدم راهنمای آن نشریه به سئوالات مردم، در زمینههای مختلف جواب میدهد. من هم تصمیم گرفتم وضع‎‎ام را در نامهای نوشته و از آن نشریه، راهنمائی بخواهم. نامهای کم و بیش به این مضمون نوشتم: "دختری هستم ۲۶ساله، دارای دیپلم و کارمند وزارتخانهای. (شهربانی جزو وزارت کشور بود). از طفولیت تا به این سن، خواستگاران فراوانی داشتهام که با صلاحدید پدرم یک یک رد شدهاند و حالا که خودم چند سالی است داخل اجتماع شده و در کنار مردان کار میکنم، و گرچه میتوانم آزادانه در بارۀ زندگیِ زناشوئیام تصمیم بگیرم، میبینم از هر مردی به یک علت بدم میآید. و از طرفی میبینم در صورت درگذشت پدر و مادرم و سرو سامان گرفتن خواهرها و برادرهایم تنها خواهم ماند. نمیدانم در آینده چگونه باید زندگی کنم. خواهشمند است مرا راهنمایی نمائید. ا.س.م" 

این نامه را برای آن نشریه پست کردم. نامهام را با حذف کلمه "کُنه" تماماً چاپ کرده و در جوابم نوشته بودند: "دوشیزه ا.س.م، شما سعی کنید به اولین مردی که این بار به خواستگاری شما آمد جواب مثبت دهید و ازدواج کنید والّا همانگونه که خود نوشته اید بدبینی شما روز به روز بیشتر میشود و در نتیجه، آیندهتان در ابهام."



تصمیم گرفتم به این نصیحت گوش کنم و کردم. کمی بعد از این راهنمائی، پدر شماها، حیدر نوریعلا، افسر پر قدرت ارتش رضاشاه، رئیس املاک مازندران، با آن همه کیا و بیا، که به علت شرکت در کودتا علیه رضاشاه، به عنوان زندانی سیاسی، راهیِ زندان شهربانی شده بود، سر و کلهاش در زندگی من پیدا شد و عجبا این بار نه تنها از این مرد بدم نیامد، بلکه یک دل نه، صد دل عاشقش شدم. او دقیقاً مرد رؤیاهایم بود، و من در برابر آینده‎ای مبهم، شرایط نامناسب، فشارها و سختگیر و ایرادهای پدرم، مقاومت کردم و با جنگیدن با مشکلات زیاد، زنش شدم.


در این جا بخش دوم خاطراتم؛ دوران جوانی، را به پایان میبَرَم. و برگ دیگری از خاطراتم، ازدواج با نوری علا که شیرینیاش کم و تلخی‎اش بسی بیشتر بود، را به نگارش درمی‎آورم.

تا کنون منتشر شده است:

دوران کودکی


خاطرات اقدس منوچهری (نوری‎علا) / بخش دوم : دوران جوانی / شماره ۵


هیچ نظری موجود نیست: