سرانجام در روز ۲۲ آبان سال۱۳۲۰خورشیدی، عقدِ ازدواج من با مردی بسته شد که قبل از من چقدر زیر و بَم
دنیا را دیده بود. چقدر عیش و نوش کرده بود، دو زن گرفته بود (بدرالملوک خانم و
طیبه خانم، که هر دو پس از زایمان و بعد از مدت کوتاهی مرده بودند) یک دختر۵ ساله داشت.
بعد هم شنیدم که تا میخواسته زن صیغه، و نشمه داشته است.
خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها
انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمتها با ذکر مأخذ آزاد است
یک روز صبح که من در اداره مشغول کار بودم، نوری
علا خودش به اداره و پشت در اتاقم آمد، چند تقه به در زد، اجازۀ ورود خواست، و
وارد شد. آمد روی صندلی کنار دست من نشست. در حین حرف زدن، بیاختیار و بدون حواس، کشوی میز مرا کشید و باز کرد، و
بلافاصله بست و عذرخواست و گفت: "حواسم درست جمع نیست، چند روز است دارم فکر
میکنم و به این نتیجه رسیدم که به شوهرخواهرم چه مربوط که در کار
من یا ما دخالت کند. من که خود عمری ازم گذشته چه نیازی دارم واسطه برای کارم
بفرستم و شما هم که بحمدالله دختری تحصیلکرده و دارای موقعیتی اجتماعی میباشید برای تصمیم خود واسطه لازم ندارید، پس چه بهتر که
شخصاً نامهای به شما بنویسم، موقعیت و وضع فعلی خودم را برایتان شرح
دهم و شما هم نظر خود را دراین مورد کتباً بیان نمائید." من سرم را پائین
انداختم و ساکت ماندم. پرسید: "آیا بنظر شما این کار اشکالی دارد؟" گفتم:
"نه اشکالی که ندارد، شما نامه خود را مرقوم بفرمائید تا ببینم چه میشود."
دستی گرم و محبتآمیز داد و رفت.
فردا عصر که از اداره آمدم، مادرم گفت: "بیبی آمده بود احوال بلقیس خانم را بپرسد، این نامه را هم که نوریعلا برای تو نوشته، داد به من." پاکت سر بسته را از
مادرم گرفتم و باز کردم. در نامه اینطور نوشته شده بود: "سرکارخانم اقدسالملوک منوچهری، دامة برکاته. بعد از
احترامات فائقه، مایلم در بارۀ خود بگویم؛ من آدمی هستم در حال حاضر مِنغیرِحقّ، فاقد از هستی و حقوقِ بشری، مثل طفلی که تازه از مادر
متولد شده باشد. اما میدانم وضع بدین
منوال نخواهد ماند و یقین دارم با همسری، و همفکریِ دختری چون شما، آیندۀ خوبی
خواهیم داشت...." بقیۀ نامهاش را که سالهای سال، مثل کسی که بخواهد درسی را حفظ کرده و امتحان پس بدهد،
در خاطر داشتم و مرور میکردم، با گذشت زمان و رنجهای بیشماری که از او دیدم، از خاطرم رفته و جز همین چند جمله، چیزی را در نظر ندارم.
آن زمان، نامه اش برایم توأم با حقیقت بود و در من بسیار اثرکرد و با خود فکر میکردم چه مرد شریفی است که جز حقیقت ننوشته. و شرایطی را که
خود میدانستم، در نوشتۀ او برایم بسیار متین و دلنشین آمد، از این
که خود را فاقد از هستی قلمداد کرده بود، خدشهای در علاقۀ من نسبت
به او وارد نکرد، بلکه احساس صمیمیت و یکدلیِ بیشتری پیدا
کردم. اما میدانستم پدرم در مخالفت خود، سِوِر خواهد ایستاد.
نامه را مادرم هم خواند و او هم گفت حقیقت را نوشته و پرسید:
"تو چه جوابی به او میدهی؟" گفتم: "مینویسم عین این نامه
را به عنوان پدرم بدهید." مادرم گفت: "خب، تو که جواب پدرت را میدانی،
معلوم است مینویسد نه، موافق نیستم و او را هم جواب خواهد کرد."
پرسیدم: "پس به عقیده شما چه کنم؟" مادرم گفت: "فکر می کنم پدرت از
این که با ازدواج مسیح، قبل از ازدواج تو موافقت کرده، تا حدی از تو شرمنده است و
شاید کم کم رام شود، بخصوص که بلقیس خانم این جا مانده که از نتیجۀ کار، آگاه شود."
بالاخره نتوانستیم تصمیمی قاطع بگیریم و دو سه روزی گذشت.
بالاخره دیدم باید جوابی بدهم، دور از ادب است که نامۀ او همین گونه بدون جواب
بماند و عقلم هم جز این قد نمیداد که بنویسم عین همین نامه را برای پدرم بدهید. لذا نامۀ
مختصری بدین مضمون برایش نوشتم: "جناب آقای نوریعلا، نامه شما را
زیارت کردم، درست است که من به ظاهر دختری اجتماعی هستم ولی خودسر نبودهام، بارها و بارها برایم خواستگارانی آمدهاند که هر یک به عللی که از نظر پدرم پوشیده نبود، جواب شدهاند و من کوچکترین اظهار نظر و عقیدهای در برابر تصمیم
پدرم نکردهام و اصلا ً جرأت و جسارت آنرا نداشتهام که اظهار وجودی
نمایم. اما در مورد شما که نسبت فامیلی هم در میان است شاید آن صورت را پیدا نکند،
بهرحال نظر من و مادرم آن است که شما عین همین نامه را به نام و عنوان پدرم مرقوم
فرمائید. با عرض ارادت، اقدس منوچهری." نامه را به مادرم دادم.
بار دیگر که خدمتکارشان بی بی برای احوال پرسی بلقیس خانم
که هنوز خانه ما مانده بود، آمد، به مادرم گفت: "آقای نوریعلا گفتهاند من برای اقدسالملوک خانم نامهای دادم چرا جواب مرا ندادهاند؟" مادرم که
نامه مرا نزد خود داشت، به او داد و او رفت. فردا بعد از ظهر، در جواب نامه من، بیبی
نامۀ دیگری آورده بود، عصری که از اداره آمدم مادرم گفت: "این نامه نوریعلا را بیبی برای پدرت آورده (سرش بسته بود). ضمناً هم یک کارت برای
تو داده، و به بیبی گفته که شفاهاً بتو بگوید سیصد تومان پول برایش بفرستی
که میخواهد برای کارهایش وکیل بگیرد و درحال حاضر پولی در دست
ندارد." خُب از نامه پدرم که سرش بسته بود چیزی دستگیرم نشد، روی کارت هم فقط
نوشته بود: "سرکار خانم اقدس الملوک منوچهری، چون آبجی مرضیه (اسم بیبی مرضیه بود که بهش آبجی مرضیه هم میگفتند) عازم منزل
شما بود، خواستم عرض ارادتی کرده باشم. حیدر نوری علا".
از مادرم پرسیدم: "پس چرا در این کارت اسم پول را
نبرده؟ شاید بیبی از قول او دروغی گفته باشد!" مادرم گفت: "آیا
ممکن است بیبی جرأت چنین کاری داشته باشد؟" متفکر گفتم: "شاید
نوریعلا رویش نشده که اسم پول را کتباً ببرد و آن قسمت را شفاهی پیغام داده."
مادرم پرسید: آیا حاضر هستی این پول را به او بدهی؟" پرسیدم: "شما چه
عقیدهای دارید؟ بدهم یا ندهم؟" مادرم گفت: "من نمیتوانم در این مورد اظهار عقیده کنم. اگر بگویم بده امکان
دارد پَسَات ندهد، مدرکی هم در دست نداری، این پیغام شفاهی بود، آن وقت
خواهی گفت این هم از فامیل شما، و اگر بگویم نده، آیا انسان میتواند به مردی که دارای چنان مقام وموقعیتی بوده و با این
شخصیت، امروز احتیاج به سیصد تومان پول داشته باشد، جواب رد بدهد؟" گفتم: "نه
مادرجان، این پول را به او میدهم ولو آن که پَسَم هم ندهد و ازدواج هم نکنیم."
فردا اول وقت به بانک رفتم و از ذخیرۀ خودم سیصد تومان
گرفتم. بعد به اداره آمدم. به منزل سرهنگ بوذری، تلفن کردم و برای بیبی پیغام دادم که بیاید منزل ما و چیزی را که آقای نوریعلا خواسته بگیرد و ببرد. ظهر پول را به مادرم دادم. بعد بی
بی آمده، پول را گرفته و برده بود. و حالا بشنوید از عکس العمل پدرم درمورد نامه
نوریعلا.
مادرِ نوریعلا با دایۀ خانم معظّم هنوز منزل ما بود. من از اداره آمده
و پیش او نشسته بودم که پدرم آمد و رفت بالا، لباسهایش را کَند، آمد
پائین وضو گرفت، مجدداً بالا رفت نمازش را خواند. بچهها برای عصرانه و
چای خوردن به حیاط رفته بودند. مادرم سر فرصت نامۀ نوریعلا را به او داد.
چیزی نگذشت که یک مرتبه صدای فریاد پدرم بلند شد و در حالی که پایش را به کف اتاق
میکوفت (ما صدای پایش را از سقف اتاق طبقۀ پائین میشنیدم) به مادرم میگفت: "این شخص
به زبان خودش میگوید که مثل طفلی که از مادر متولد شده هیچ ندارد. می خواهم
بدانم اگر ایشان تبرئه نشود، وضع این دختر چه خواهد شد؟ تنها با عشق که نمیشود زندگی کرد! آن هم عشق نسبت بهچنین مردی که با شاه
طرف بوده! خدا میداند در گذشته چه کرده! از گذشته و به زندان افتادنش، معلوم
است که ک.. دنیا را پاره کرده! در مقابل، این دخترۀ سادۀ خوش باور و بیشیله پلیه قرار دارد، من اصلاً و ابداً اجازه نخواهم داد که
بار دگر در این مورد، حتی صحبت کند."
مادر نوریعلا، دایه و من، تمام حرفهای پدرم را شنیدیم.
من چون بید میلرزیدم. پدرم کمی ساکت شد، نمیدانم مادرم چه گفت
که دوباره صدایش بلند شد و گفت: "چقدر سعی کردم یک آدم بیعیب برایش پیدا شود، نشد که نشد. عاقبت کوچکتره را با کسب اجازه از خودش، شوهر دادم، حالا او را به کسی بدهم که به زندان
شاه افتاده، دو همسر داشته، یک طفل کوچک دارد و آس و پاس از زندان درآمده! حق
وحقوقی ندارد، محکوم از خدمت دولت است و آه در بساطش نیست؟"
مادر نوریعلا هم در پائین به سر و کله خود میزد که خدا مرگم دهد
آبرویم نزد همه فامیل میرود، چقدر پُز دادم که تو را برای حیدرم میگیرم، او را میشناسم، وصله تن من است، پدر و مادر دارد، اصیل است، از
حیدرم مواظبت خواهد کرد، شاید خداوند از آنها اولادی به جای گذارد که حیدرم بِلاعَقِب
نماند. (عقب را می گفت عَقِب) حالا چه کنم؟ و بنای گریه و زاری را گذارد. بعد
شنیدیم که مادرم به پدرم گفت: "آخر خودت به او گفتی که اگر کسی پیدا شد و او
خواست، موافقت خواهی کرد." پدرم فریاد زد: "گُه خوردم، غلط کردم،
نفهمیدم، آخر به او گفتم اگر کسی "مناسب" پیدا شد و او خواست، موافقت
خواهم کرد، نه این چنین آدمی که اگر قبلیها هر کدام یک عیب
داشتند، او جمیع عیوب را دارد! آیا اقدس نمیفهمد زندگی با مردی
که نیمی از عمرش را گذرانده و حالا تازه میخواهد دوباره زندگی
را از نو شروع کند آن هم با داشتن پرونده و محکومیت سیاسی، یعنی چه؟" شنیدم
مادرم گفت: "اقدس در بند مال دنیا نیست و میگوید اگر انسان کسی را دوست داشته
باشد تمام مشکلات زندگی را حل خواهد کرد"!!
سر و صداها کمی فروکش کرد. دیگر نمیتوانستیم به درستی
حرفهایشان را بشنویم. هر یک از ما در جلد خود فرورفتیم. مادرم
پائین آمد، مادر نوریعلا، از او خواست فردا به اتفاق به حضرت عبدالعظیم بروند
شاید به آن آقا متوسل شود و آقای منوچهری از خر شیطان پائین بیاید. من شب را در
نهایت ناراحتی بسر بردم، صبح به اداره رفتم. ظهر که از اداره آمدم دیدم مادرم
اینها نیستند. (معمولاً برای نهار به منزل میرفتم و دوباره به
اداره برمیگشتم) دیدم زینب خاتون، خدمتکارمان غذا درست کرده بود،
ناهار خوردم، کمی خوابیدم. مجدداً بعد از ظهر به اداره رفتم، عصر که از اداره آمدم
مادرم و دختر عمهاش بلقیس خانم و دایۀ خانم معظّم از حضرت عبدالعظیم برگشته
بودند. مادرم تعریف کرد که این پیره زن چگونه ضریح را چسبیده بود و اشک میریخت و التماس و درخواست میکرد. داد روضه حضرت ابوالفضل
خواندند، یک دسته شمع روشن کرد و چه و چه ....
بالاخره پدرم بعد از همه داد و فریادها، و تُف و لَعن
برخودش که چرا به من اجازه عرض اندام داد، نمیدانم چگونه مادرم
توانست راضیش کند که به نامه نوریعلا جواب دهد. پدرم
نامه را نوشت و در پاکت گذاشت. چون سر پاکت را بسته بود من نفهمیدم در نامه چه
نوشته شده بود. یادم نیست، شاید مادرم تا حدودی از مفاد نامه اطلاع داشت و شاید به
من هم گفته باشد ولی الان چیزی یادم نیست. اما انگار راه امیدی بود. من هم از ترس
آنکه شاید پدرم طوری نامه را نوشته باشد که مأیوس کننده بنظر آید خودم هم نامهای با خط خود به این مضمون برای نوریعلا نوشتم و به
مادرم دادم که هر وقت دنبال جواب پدرم آمدند، آن نامه را هم مادرم با نامه پدرم
برای او بفرستد.
حالا تمام نامهای که قسمتی از آن باز تعارف بود یادم نیست اما همان گونه
که از نامه نوریعلا، قسمت حساس و برجستهاش همیشه در خاطرم
بوده است قسمتهای عمدۀ نامه خودم را هم خوب به خاطر دارم و آن عبارت از
این بود که: "آقای محترم، در قسمتی از نامه خود مرقوم فرموده بودید « که مِنغیرحقّ، و فاقد از هستی و حقوق بشری میباشید»، باید عرض کنم در طول زندگی من، چه بسا که روزگار
پدرم به اوج ترقی و تعالی رسید و چه بسیار
که با خاک یکسان شد! ولی من به حکم آنکه «در پس هر ابر تیره، ماه درخشانی، و در پیِ
هر شب مُظلَم، روزی روشن است» به آینده خود امیدوار بوده و هستم. گذشته از آن به
عقیده من غَرَض از ازدواج، پیدایش عشق و محبت و تولید مثل و مانند است نه ایجاد
زحمت و اشکالتراشی." (بعداً به من گفته شد که نوریعلا روی این نامۀ
من، کلی بین فامیلش پز داد که چه دختر با سواد و روشنفکر و بیتوقعی است. و گویا در مدح من سخن سرائیها کرده بود). آمدند هر دو نامه پدرم و مرا بردند. یکی دو
روز بعد بیبی و میرزاعلی آمدند دنبال بلقیس خانم و گفتند آقای نوریعلا گفته که مادرش به خانهاش برود. همچنین از
مادر من هم تقاضا کرده، که در صورت امکان، همراه مادرش، یا روز بعد پیش نوریعلا رود که او میخواهد با مادرم هم
صحبت کند!
بلقیس خانم را بردند. مادرم هم روز بعد رفت. در بازگشت
برایم تعریف کرد وقتی رفتم نوریعلا مهمان داشت، در اتاق مادرش نشستم، بعد که مهمانانش
رفتند پیش من آمد و خیلی اظهار شعف و خرسندی کرد که آقای منوچهری لطف فرمودند و
جواب مساعد دادند. همچنین گفت: "گو این که در قسمتهایی از نامهشان اشارهای به تائید فرزندشان کردهاند و گوشزد نمودهاند که چقدر از سن ۷ سالگی ایشان خواهان داشتند، ولی آقای منوچهری به دلایل
عدیده موافقت نمیکردند و در مورد من هم، همهاش دعا کردهاند و اظهارمحبت که شما فرد دنیا دیده و سرد و گرم چشیدهای هستید، امیدوارم دخترم درکنار شما خوشبخت شود که خوشبختی
دخترشان باعث سعادت زندگی خودشان خواهد بود." یعنی سعادت زندگی پدر و مادرم.
الهی ای پدر روحت شاد باد و هم چنین تو ای مادر عزیزم که
چقدر تحمل اخم و تخم پدرم را کردی و بخاطر من و دل من و عشق من، دندان به جگر
گذاشتی، روح و روانت شاد باد انشاءالله. میدانم که با این ازدواج چقدر رنجتان دادم و خود سوختم و ساختم. آری پدر عزیز و مادر عزیزم
باید یادآوریتان کنم فکر عمهام را که میخواست شوهر کند تا بعد از مادرش، زیر دست زن برادرها واقع
نشود. اما خداوند گفت تو میخواهی ای بنده حقیر جلوی تقدیری که ما برایت در نظر
داریم بگیری؟ عمهام شوهر کرد و بعد از دو سال ناغافل شوهرش مرد، و این بار،
آن زن با یک بچه به خانه برادرها برگشت و با غرولند زن برادرها چقدر زجر کشید، تا
عاقبت فرزندش و بعد خودش، ناامید و ناکام از دنیا رفتند، و شاید بشود گفت بدانید و
آگاه باشید که "با تقدیر، تدبیر نتوان کرد!" ضماً نوریعلا به مادرم گفته بود: "من حتی چیزی ندارم که به عنوان
شیربهاء بدهم و شما خود میدانید که برای وکیلم از دخترتان سیصد تومان گرفتم، در این
صورت باز هم آقایی و خانمی کنید، به هرنحو که میدانید عقد مختصری که مخارج آن بر
عهده خودتان باشد برگزار نمائید که از طرف من فقط مادرم و برادر و خانم برادرم و
یکی از پسردائیهایم باشند برای شهادت پای قباله (باز بقیه درست یادم نیست)
خواهند آمد و شما هم هر که را خود صلاح میدانید، تا این عقد
صورت گیرد. من صبر میکنم پس از تبرئه شدنم، که دیر نخواهد بود، با کاری، دولتی
یا غیردولتی، که به دست خواهم آورد، آن وقت عروسی آبرومندانهای که در خورِ شأن
دختر شما باشد خواهم گرفت. در حال حاضر اگر هم دستم باز بود باز نمیتوانستم در این زمان کوتاه که تازه از زندان بیرون آمدهام عقد و عروسیِ تشریفاتی بگیرم؛ آن وقت دشمنان خواهند گفت
پولهائی را که زیرخاک قایم کرده بود، درآورده و عروسی به راه
انداخته."
راست هم میگفت، زیرا بعد از ازدواج من، وقتی پدرم خانۀ جدیدی خرید، از
مادر نوریعلا شنیدم که نمیدانم کدام دوست و دشمن، گفتهاند: پولهائی را که نوریعلا قایم
کرده، به پدر زنش داد که خانهای به نام خود بخرد. البته مادرش غیرمستقیم میگفت این حرفها را کسانی مثل محترم خانم، مادر بزرگ مینو، که مخالف
ازدواج مجدد دامادش بود درآوردهاند! (بیچاره من! نوریعلا که درآمدی نداشت
و زندگیِ ما از شندرقاز حقوق من، میگذشت). همچنین مادر طفلکم از پول خودش سیصد
تومان به پدرم داده بود به این عنوان که نوریعلا هم مثل شیثی،
شوهر مسیح، بابت مخارج عقد داده است. میماند لباس و غیره. یادم نیست لباس عروسی
مسیح چی بود! آیا او هم از خودش لباس خرید یا کرایه کرد؟ اصلا چیزی در نظرم نیست.
اما من به مادرم گفتم همه چیزهایی که لازم باشد خودم تهیه خواهم کرد. سرانجام پدرم
خواه و ناخواه موافقت کرد، و مانند عقدکنان مسیح، آئینه و شمعدان را هم خودش برای
مراسم عقد من خرید. (ناگفته نماند که هنگام عقد مسیح، من همان معادل پولی را که
پدرم برای او بابت آینه و شمعدان داده بود، بوسیله مادرم از پدرم گرفتم، و لابد
چون میخواستند زبان مرا بند آورند، پدرم مضایقه نکرد و داد). حالا
هم بار دگر خودش آینه و شمعدان عقد مرا میخرید. ای پدر عزیزم،
چقدر باید شرمنده تو باشم که آن همه برای سعادت منِ رو سیاه کوشش کردی، چه شبها که روی خط و مشق و شعر و ادبیات و حساب و اخلاق و
کردارم، بیش از فرزندان دیگرت با من کار کردی! چقدر مردها را که گمان میکردی در شأن دختر عزیز کردهات نیستند جواب کردی، عاقبت هم
نشد که با رضایت، ازدواج مرا قبول کنی و هر آنچه از روز ازل، خداوند بر پیشانیام نوشته بود مو به مو بر منی رخ داد که خلاف رضایت تو
ازدواج کردم.
مراسم عقد و ازدواج من
چندی بعد من همراه با خواهران پاکدل، از یک پارچه
فروشی معروف تهران، پارچۀ بسیار اعلائی برای لباس عروس خریدیم و به خیاطی که آنها
نشان دادند، به عنوان لباس شب دادیم که بدوزد. (پاکدل میگفت اگر خیاط
بداند لباس عروسی است، خیلی گرانتر حساب خواهد کرد). یادم نیست چقدر خرج لباس و گل
و آرایشگر دادم فقط قیمت کفش را به خاطر دارم که از کفاشی "طوطی" در
لاله زارِ نو که از معروفترین کفاشیهای آن زمان تهران بود، به مبلغ ۱۴
تومان خریدیم. همان روز عروس دیگری هم در کفاشی بود و او هم چنان کفشی را پسند کرد،
ولی سر قیمتش توافق حاصل نکردند. من همیشه آرزو داشتم که یک حلقه طلای نامزدی در
انگشتم باشد! مادرم میگفت: "خوب خودت یک حلقه بخر و بگذار در انگشتات باشد
و بگو نامزد دارم!" میگفتم: "مادر عزیزم، خیلی کوچک هستم، نامزدم گذارده تا
بزرگ شوم عروسی کنم؟ خوب اگر یک روز دو روز، بالاخره شوهری پیدا نشد چه بگویم؟"
بالاخره برای عقدکنان، نوریعلا، یک انگشتر الماس که نگین بسیار درشتی داشت، ولی در
گوشهاش لکی بود، همرا با یک پالتوی پوست که دوتای هیکل من بود، فرستاد
که آن زمان به دردم نخورد و از انگشتر هم به خاطر لکی که داشت خوشم نیامد، و فقط
سر عقد انگشتم کردم و بعد کنارش گذاردم و چون آرزوی حلقه همچنان در دلم ماند، خودم
رفتم یک حلقه خریدم و در انگشتم کردم. یک حلقه هم برای نوریعلا خریدم و بعد از
روز عقد به او دادم که او در انگشتش کرد ولی دیگر مثل این زمان عقلم نرسید که بدهم
اسم یا تاریخی در آن حک کنند.
روز و ساعت میمون را پدرم معین کرد. با دوستانم به گل فروشی
رفتم و یک دسته گل که همهاش گل مریم بود سفارش دادم (من گل مریم را از هر نوع گل
دیگری بیشتر دوست داشتم و دارم. اسم عروس نازنینم، همسر پیامم هم مریم است و به
همین دلیل خیلی دوستش دارم). به آرایشگر هم سفارش کردم و آدرس دادم که به منزل
بیاید. لباس آماده شد، کفش و گُلِ سرِ عروس، و حتی گل یقه داماد را هم خودم تهیه
کردم (اما رویم نشد که بگویم نوریعلا آن گل را به یقهاش بزند و همچنان
ماند). روز موعود فرا رسید؛ مهمانان یک یک آمدند، عاقد آمد، حالا رفتند گلها را بگیرند مغازه بسته بود دوباره و سه باره رفتند، گل
فروشی مغازه را باز کرد، دسته گل ما را داد و مغازهاش را بست!
چرا مغازهها را میبستند؟ چون زمان جنگ بود، و مغازهدارها از ترس شلوغی و
بلبشو، دکانشان را میبستند. آرایشگر هم مستقیم به خانه آمد، در هر صورت همه چیز
آماده شد. مادرم به مادر نوریعلا گفته بود که مهریه، باید هزار تومان باشد. مطابق مهریۀ
خواهرش. مادر نوریعلا گفته بود گمان نکنم حیدر آنقدر مهر کند! زیرا مهریۀ
خواهرشان بَدرالّزمان فقط سیصد تومان است! مادرم بهمن گفت. گفتم: "همین
یک کار را هم اگر نوریعلا قبول نکرد، به خدا همه چیز را خودم برهم میزنم. آنوقت است که میفهمم که پدرم راست
میگوید." اما همین که نوریعلا وارد منزل ما شد،
بیبی دوید جلو و به او گفت: "میگویند باید هزار
تومان مهر کنی!" نوریعلا در همان حیاط، هنوز وارد راهرو نشده بود گفت: "باشه."
خوشحال شدم، مطمئن بودم هزار تومان هیچ اگر ده هزار تومان هم گفته بودیم او قبول
میکرد. زیرا خودش را میشناخت. حقیقتش را
بگویم در تمام زندگی مشترکمان، اولاً او نه تنها اصلاً آدم خسیسی نبود، که بسیار
دست و دلباز هم بود و اگر داشت در هیچ مورد و در حق هیچکس دریغ نداشت، ثانیاً
مَهریه را کی داده و کی گرفته؟ ثالثاً اگر زنی از دست مردی جانش به لب رسید مهر را
سهل است جهیزیه خودش را هم میگذارد و میرود.
سرانجام در روز ۲۲ آبان سال۱۳۲۰خورشیدی، عقدِ ازدواج من با مردی بسته شد که قبل از من چقدر زیر و بَم
دنیا را دیده بود. چقدر عیش و نوش کرده بود، دو زن گرفته بود (موچول خانم و طیبه،
که هر دو مرده بودند) یک دختر۵ ساله داشت (مینو). بعد هم شنیدم که تا میخواسته زن صیغه، و نشمه داشته است. (یکیشان را در کودکی دیده بودم. نوشتم که وقتی هفت هشت ساله
بودم روزی با مادر نوریعلا به مهمانی منزلمان آمده بود و بهش می گفتند شاهزاده
خانم که بسیار زیبا بود و خال سیاهی هم بر گونه داشت. عکس لخت مادرزادش را هم دیده
بودم.) خدا گواه است نوری علا از مال دنیا فقط دو دست لباس نه چندان نو، یکی قهوهای، که بهش خیلی میآمد، و یکی هم راه
راه خاکستری داشت و من انتظار داشتم او در سر عقد لباس مشکی و نوئی در تن داشته
باشد اما متأسفانه او را با همان لباس قهوهای مستعمل دیدم! ولی
آنقدر برازنده بود که لباس تحتالشعاع قرار میگرفت.
در روز عقد کنان، در اتاق پذیرائی و نهار خوری بالا، همۀ
مردان دو فامیل، همراه نوریعلا جمع بودند. مجلس عقدکنان ما در اتاق طبقۀ پائین
خانهمان برگزار می شد. عاقد که ابتدا به بالا رفته و امضاء نوری
علا و شاهدین را گرفته بود، مرا عقد کرد. سپس، خانم معظّم که جاریاش میشدم، رفت بالا، داماد را که به اصطلاح رویش نمیشد در چنین سن و شرایطی پائین بیاید، دستش را گرفت آورد سر
سفرۀ عقد، کنار من نشاند. بعد همه رفتند، و ما را تنها گذاشتند. بعد از چند دقیقه،
نوریعلا دستم را گرفت و بوسید. سپس عذرخواهی کرد و مجدداً بالا نزد مهمانان
برگشت. پس از او من رفتم بالا، البته در قسمتی که زنان نشسته بودند. شادی و خرّمی
زیادی در فضا موج میزد. بگو و بخند بود. یا شاید این شادی بیش از هرکس در دل و
روح من بود. هر لحظه در دل، شکر خدا را میکردم که ای پروردگار!
اگر دیر دادی لااقل خوبش را دادی، یا ای خدای من! آیا چقدر مرا دوست میداشتی؟ کجا خواب میدیدم چنین مردی با
این مشخصات که در رؤیاهایم بود نصیبم گردد!؟
ناگفته نماند من حالا که دیگر بزرگ شده بودم، قبل از آن هم،
اغلب به هر کسی مشخصات مردی را که باید همسرم شود و در دل داشتم گفته بودم. میگفتم که باید دارای چه هیکل و چه شخصیت و چه سن و چه
خصوصیاتی باشد. بخصوص این را میگفتم که کسی خواستگاری جوان و کوتاه قد و غیره برایم پیدا
نکند! جالب توجه است که روز عقدکنان (خانه ما در محله عربها بود که چند کوچه
از خیابان ناصریه میخورد تا به خانه ما منتهی شود) نوریعلا با برادرش سرهنگ
علیاکبر خان، خانمش معظّم، مجلّلالسلطان پسر دائیاش، و میرزاداوود خان، شوهر خواهرش، و بیبی، همگی آن قسمت را، پیاده به سمت خانۀ ما میآمدند، پشت سرشان نیز عدهای از فامیل من؛ از جمله، خانم
عمویام (خانم افخم مادر رضا که بعداً با کوچکترین خواهرم، مهین
ازدواج کرد)، همچنین دخترش ملیحه، خواهر رضا و چند خانم دیگر که یادم نیست میآمدند. ظاهراً خانم عمویم به دخترش ملیحه خانم میگوید: حالا ببینم اقدس، چه مردی را انتخاب کرده؟! بعد خانم
افخم در بین مهمانانی که در جلوشان راه میرفتند و نمیدانستند که داماد یکی از همین اینهائی است که دارند
به مجلس عقد میآیند، نوریعلا را نشان میدهد و میگوید: آنطور که اقدس میگوید، یک چنین مردی مورد
نظرش هست. بعد با حیرت میبیند که آن مرد و همراهانش به خانه ما آمدند. خانم افخم
وارد خانه که میشود، از اهل خانه میپرسد: "این آقا
که الان رفت بالا، کی بود؟" جواب شنید که او داماد بود!
بله در ظاهر تمام مشخصاتی که من از همسرم ایدهآلم میخواستم به طور کامل و بارز در او وجود داشت و حتی افزون از
تصور خودم و دیگران. برادر عزیزم، حسن، که بمیرم برایش، آن زمان 21 ساله بود، او
با تعجب میگفت: "راستی چنان شخصیتی چطور وارد خانۀ ما شد!؟"
یا چون من میگفتم از مردی که باسنش خیلی کوچک است و شلوار به پایش گشاد باشد
بدم میآید!، یکروز پس از عقد، آقا برادرم، در حالی که دو دستش را
باز میکرد به شوخی به من گفت: "اقدس از نظر ریخت و هیکل و...
که ناراضی نیستی؟" نه، من راضی راضی بودم و مرتب شکر خدا را میکردم. گویند: "شکر نعمت، نعمتت افزون کند." اما
پروردگار در حق من، نه آن که نعمتم را افزون نکرد، بلکه آنرا از کفه بیرون کرد.
فردا باز به اداره نرفتم. بهعنوان کسالت سه روز
مرخصی گرفته بودم، روز اول برای تهیه و تدارک، روز دوم روز عقدکنان، و روز سوم به
دعوت یکی از دختران همکارم، و فرشته مهرپور و خانم رفیعی که حالا فکر کنم پسر
کوچکی هم داشت، گذشت. روز چهارم به اداره رفتم. خُب، سر و صورتم تغییر کرده بود،
گلهای مریمام که دختران همکارم از خانه برده بودند را در دست یکی دو
نفر از آقایان منجمله دژبخش دیدم! بعضیها به روی خودشان نیاوردند، ولی بعضی بهم تبریک گفتند. نمیدانم بین امروز بود یا فردا که نوریعلا، نزد من به اداره
آمد و از من خواست از رئیسم سرهنگ بیات، برایش وقت ملاقات بگیرم.
من به اتاق سرهنگ بیات رفتم پس از سلام گفتم: "نوریعلا اجازه میخواهد خدمت برسد و شما را زیارت کند." همانطور که قلم دستش
بود و چیزی مینوشت گفت: "نوریعلا کی باشند؟"
گفتم: "همان کسی که در زندان بود و شما لطف کردید از سرهنگ نیرومند خواستید
که روزها به اداره بیاید و به کارهایش رسیدگی کند. حالا مرخص شده و میخواهد از شما حضوراً تشکر نماید." گفت: "ها، بله،
آیا ایشان با شما نسبتی دارند؟" گفتم: "بله خدمتتان عرض کردم از اقوام
من است." گفت: "بعداً مثل این که نسبت نزدیکتری پیدا کردید؟"
گفتم: "بله نامزد شدیم." گفت: "ولی باز هم نزدیکتر شدید، زیرا بوی گل، دیروز اتاق شما را برداشته بود، میگفتند گل سر عروس، خانم منوچهری است؛ آیا با ایشان ازدواج
کردید؟" گفتم: بله." گفت: "پس حالا با شما چه نسبتی دارند؟"
گفتم: "شوهر من است." خندید و گفت: "چرا خجالت میکشیدید از اول این جمله را بگوئید؟ بلی به شما تبریک میگویم، من هم میل دارم شوهر شما را ببینم."
تشکر کردم و از اتاق بیرون آمدم.
نوریعلا مثل شاخ شمشاد در کُریدور ایستاده بود. به
او گفتم و او نزد سرهنگ بیات رفت. من که آن جا نبودم که ببینم آنها چه گفتند، ولی
خدا گواه است، بعد وقتی نوریعلا مرا دید گفت: "آنقدر سرهنگ از تو تعریف
کرد، و به من تبریک گفت که گل سر سبد دختران این اداره را بردهای!" اما میدانید بعدها همین مرد (با شرف یا بیشرف) وقتی سرِ کارهاش، باهاش یکی به دو میکردم به من چه میگفت؟ می گفت: "آن روزها که سرهنگ و سرتیپها را میدیدی و کارم را راه میانداختی، من باید ترا شناخته باشم!" جوابش
با خدا، اگر خدائی هست. با مذهبی که اینها راه انداخته اند به خدایش هم شک کردهام.
چندی به همین منوال گذشت، باز روزها به اداره میآمد و برنامه قبل تکرار شد، و مرا هم دیگر به
خانه مادر و خواهرش نبرد، ولی مرتّب در گوشم میخواند که: "باید هر کجا من زندگی میکنم اگر واقعا به من علاقه داری بیائی، من اگر نیاز به زن نداشتم چرا به محض
بیرون آمدن از زندان زن میگرفتم؟ شما هم که اظهار علاقه به من میکنید چرا مثل بیگانه با من رفتار مینمائید؟" باز من قول و قرار او را با پدرم
مطرح میکردم و میگفتم: "به خدا اگر من توقعی داشته باشم.
اگر پدرم موافقت کند من همین گونه با شما به هرجا که بروید خواهم آمد."
سرانجام یک روز گفت: "کار من به این زودی درست نمیشود و من هم میل دارم زنم در کنارم باشد!" گفتم: "به خدا و به جان
خود شما که آنقدر دوستتان دارم من هم آرزو دارم همسر و در کنار شما باشم ولو در جهنم باشد!"
دیگر چیزی نگفت مرا به خانه رساند و رفت.
یک روز ظهر به خانه که آمدم دیدم مادرم ناراحت
است و میگوید: "بی بی از طرف نوریعلا آمده و با تغیّر برایم پیغام داده که چرا
نمیگذارید زنم پیش من بیاید و هر جا من زندگی میکنم زندگی کند؟ و چرا جهیزیهاش را نمیدهید؟ من به این زودی نخواهم توانست برای دختر شما خانه و زندگی مستقل تهیه
نمایم و جشن عروسی بگیرم!!" به مادرم گفتم: "آن زمان که از من سئوال میکردید چرا نوریعلا پیدایش نیست، با من سر همین جریان قهر کرده
بود. او مایل است که من به خانه ذهبی (برادر محترم خانم مادر همسر اولش) بروم و
حالا که خودش آنجا زندگی میکند من هم با او در همان جا زندگی کنم."
خلاصه دیدم چه بیپروا برای مادرم پیغام داده؛ نه تنها مرا خواسته
بلکه مطالبه جهیزیه مرا هم کرده! خیلی ناراحت شدم، که ای وای زیر همه حرفهایش زده، او که میگفت باید زندگیای که در خور شما باشد تهیه کنم، حالا چشمش
دنبال جهیزیه من است! از همین حالا دارد حرف های پدرم ثابت میشود! اما از طرفی میدیدم راست میگوید، خانهای ندارد، تا کسی را به انتظار بگذارد و خود
انتظار کشد که کاری و زندگی به دست آورد.
در کمال ناراحتی و پس از تفکر بسیار تنها نامهای مؤدبانه به این مضمون برای پدرم نوشتم:
"پدر بزرگوارم، چقدر متاسفم که باید حقایق ناگواری را به اطلاع شما برسانم با
آن که ۲۰ سال از اوامرتان سرپیچی
نکردم و همیشه مطیع فرمانتان بودم و شما که چه آرزوها برای سعادت من داشتید ولی
ملاحظه کردید که نشد! کسی مطابق خواسته شما برایم نیامد، بلکه اجازه فرمودید حالا
که خواهرم را که ۴ سال از من کوچکتر است شوهر میدهید هرگاه کسی پیدا شد که نظر مرا جلب کرد موافقت خواهید فرمود، بعد نوریعلا مورد نظرم قرار گرفت که به فرموده شما
بدترین همه آنهائی بود که تاکنون شما رد کرده بودید. با وجود
این، این بار در حالی که میدانم چقدر نگران و ناراضی بودید او را قبول
کردید و او هم شرط کرد تا وضعش روشن نشده و خانه و زندگی مجزا برای من آماده نکند
مرا نبرد. باید عرض کنم متأسفانه حالا زیر قولش زده و مرتّب چه به خودم میگوید و چه برای مادرم پیغام میدهد که من زنم را میخواهم و اگر خواسته باشم به امید روزی بنشینم که
محاکمهام تمام و تبرئه شوم و کاری پیدا کنم امکان دارد
سالها طول کشد، و شاید هم راست میگوید و این یک واقعیت است. لذا از وجود مبارکتان
استدعا دارم وضع مرا درک فرمائید و تصور نمائید من هم مانند مسیح که در موقعیت
اضطراری قرار گرفت و شوهرش آمد بدون هیچگونه تشریفاتی او را با خود به شیراز برد،
آن هم در حالی که شما احدی از اقوام شوهر او را ندیدید و نه دربارهشان چیزی میدانستید، فقط به امید این که جوان بیغَلّ و غَشی است مسیح را به او دادید. پس بهتر
نیست تصور نمائید برای من هم مانند مسیح وضع اضطراری پیش آمده؟ در حالی که کلیه
کسان نوریعلا را میشناسید و مطلع هستید اجدادش که بوده، مادر و
برادر و فامیلش که و کجا هستند و خودش هم اگر دو سال در زندان بوده آدم خطرناکی نیست،
زندان شدنش هم زندان دزد و جانی نبود، و بفرموده خود شما طرف مقابلش شاه مملکت
بوده است. لذا اجازه فرمائید من هم مانند خواهرم مسیح بدون هیچگونه تشریفات به
جائی روم که او خود دارد زندگی میکند یعنی به خانه دائی و مادر زن زن قبلیاش! آری پدر عزیزم اجازه میخواهم مثل چند شبی که مرا به خانه برادر و خواهرش و خانواده ذهبی برد اگر
اصرار ورزید امشب با او به محلی که فعلا زندگی میکند بروم و مگرنه این است که زن و مرد شریک زندگی خوب و بد هم هستند؟ پس من
اول از بدش شروع میکنم شاید به امید خدای بزرگ و با دعای پدر و مادر
عزیزم که جز سعادتم آرزوئی ندارند به خوبش هم برسم. امیدوارم مرا عفو فرمائید و
شما خود میدانید حالا من نصف و شاید قسمت عمده اختیارم در
دست اوست. تصدق وجود مبارکتان- دختر شما اقدس."
ظهر که از اداره به خانه آمدم نهارم را خوردم
دوباره که خواستم بعد از ظهر به اداره بروم این نامه را به برادر کوچکم حسین عزیزم
دادم و گفتم به آقا جانم بده و بگو اقدس شب به خانه آقای ذهبی، پیش نوریعلا میرود. شب شد، نوری علا هم دنبالم نیامد، یعنی
تقریباً بعد از پیغامی که برای مادرم داده بود مثل این که نا امید شده و یکدیگر را
ندیده بودیم. درست خاطرم نیست ولی یادم نمیآید که تماس مجددی داشتم و میدیدم این رابطه دارد کم کم قطع میشود. لذا خودم آن شب از اداره به خانه ذهبی رفتم. محترم خانم که خدا رحمتش
کند، زن سیاستمداری بود و نمیخواست به هیچ وجه نوریعلا را که پدر نوهاش بود و سال ها او و برادرش در کنار نوری علا زندگی مرفه ای داشتند را از دست
بدهد، با من در نهایت مهربانی برخورد کرد. و شکوه اعظم (عروسشان همسر آقای ذهبی)
هم که اصلا خانم خوب و مهربانی بود و خود مطیع و منقاد شوهر و مادر شوهر و خواهر
شوهر بود با من برخورد دوستانهای داشت.
من قبلاً محترم خانم را یک بار، وقتی شاگرد
مدرسه در مشهد بودم، با دخترش، همسر اول نوریعلا که، مینو را حامله بود، همراه بلقیس خانم
دیدم که برای دیدن مادرم به منزلمان آمده بود. یک بار هم قبل از ازدواجم، او را در
اداره آگاهی، با نوهاش مینو، دختر نوریعلا، که ۵
ساله بود، دیده بودم، و یکبار هم همان ابتدای ازدواجم، که به
مناسبت تولد و شب۶
فریدون، فرزند دوم شکوه اعظم و ذهبی، مهمانی مفصل و مطرب و بزن و بکوبی برقرار بود
و مرا هم دعوت کرده بودند. من هم با بردن یک گلدان بزرگ گل در آن شب شرکت داشتم و
تا صبح هم کسی نخوابید و جشن همچنان ادامه داشت. اما جواهر خانم، مادر محترم خانم
و ذهبی را که جدّه مینو میشد را برای اولین بار در منزل ذهبی می دیدم.
آن شب ذهبی و نوریعلا منزل نبودند. اما من داخل شدم و از همان بدو ورودم به خانه گفتم: "بنا
به میل و اراده شوهرم آمدهام که با شما در همین جا زندگی کنم!" همگی
به ظاهر حسن استقبال کردند. مدتی زیر کرسی نشستم و از هر دری صحبت کردیم. حدود
ساعت ۱۰ و ۱۱شب نوریعلا و ذهبی مستِ مست
به خانه آمدند و وارد اتاق شدند. همین که نوریعلا چشمش به من افتاد در نهایت خوشحالی گفت: "اُه
اقدس هم اینجاست!" بعد، در انظار همه مرا بغل کرد و بوسید و پرسید: "چطور
شد که این جا آمدی؟" گفتم: "دیدم تو دیگر کمتر به سراغ من میآئی، آمدم به بینم چه شد و چه باید کرد؟"
گفت: "اگر مرا دوست داری باید هر کجا من زندگی میکنم پیش من بیائی و با من زندگی کنی."
گفتم: "من هم همین کار را کردم، نامهای به پدرم نوشتم، دادم حسین به او بدهد و آمدم پیش تو زندگی کنم." با
تعجب پرسید: "یعنی همین جا پیش من میمانی؟" گفتم: "بله. از این به بعد هر
کجا تو باشی پیش تو خواهم ماند." نمیتوانم شرح خوشحالی او را در آن شب بدهم که چگونه رویش میشد در مقابل مادر زن و کسان زن قبلیاش آنقدر به من اظهار محبت کند و شادمان باشد.
آری این بود شب عروسی ما!! آه... نپرسید از حال
دلم که چه شوری داشت در مورد نامهام و عکس العمل پدرم! آن شب به خوشی گذشت ولی با
ترس و هراس بسیار فردا به اداره رفتم در اداره هم شاد بودم و هم دلواپس. ظهر به
خانه پدرم رفتم، در زدم. باز حسین برادر عزیزم در را باز کرد و مثل اینکه انتظار
داشت این مژده را خودش به من بدهد، گفت: "اقدس نترس آقا جان به مادر گفته
وقتی اقدس آمد به او محبت کنید." پدر عزیزم چارهای غیر از این نداشت. خدا را شکر کردم و وارد
منزل شدم. دیدم مادر عزیزم که روحش شاد باشد انشاءالله، با نهایت محبت و مهربانی
مرا پذیرفت و جویای حالم شد و از نوریعلا و برخورد او و خانوادۀ ذهبی پرسید. من هم
همه را برای مادرم در حالی که هم من خوشحال بودم هم او، شرح دادم. مادرم گفت: "پدرت
وقتی نامه ترا خواند گفت دختره راست می گوید تقدیرش این بود حق هم دارد. بیش از
این نمی شد لگد به بختش زد. متأسفانه بخت خوبی بالاخره نصیبش نشد. خدا عاقبتش را
خیر گرداند." الهی روح پدر و مادرم هر دو شاد باشد، چه راست گفت پدرم.
مادرم چمدان بزرگی لنگه چمدانی که برای مسیح
بسته بود آماده کرد و به من گفت: "وسائل حمام و لباسها و احتیاجات اولیۀ ترا در این چمدان گذاردهام بگو میرزاعلی بیاید و فعلا این را به منزلت
ببرد که به آنها نیاز مبرم داری ولی پدرت گفته تا زمانی که خانه جدا نداشته باشی و
نداند دخترش بطور مستقل در کجا باید زندگی کند جهیزیهاش را نخواهم داد. پدرت میگوید تو در حال حاضر به خانهای رفتهای که هر قدر مردمان خوبی باشند نمیتوان آنها را دوست تو تصور کرد زیرا به جای دختر
آنها رفتهای. و اگر بنا باشد که جهیزیهات را به آن خانه
ببری، بعید نیست زندگیات حیف و میل شود." من هم قبول کردم که
فعلاً با همان یک چمدان در خانه آنها و در کنار شوهرم بمانم تا به بینم تقدیرم
چیست و چه خواهد شد. لازم به تذکر است که نوریعلا پس از فوت همسر اولش بدرالملوک، مادر مینو،
که از او به نام موچول یاد میکردند، با زنی به نام طیبه ازدواج کرده بود که
او نیز فوت کرده و بچه هایش هم مرده بودند. نشانی از او نبود و در واقع من به جای
طیبه رفته بودم نه جای دختر محترم خانم! با این همه باید برای محترم خانم سخت بوده
باشد که مرا به جای دخترش ببیند اما چیزی به روی خود نمی آورد.
دیگر من هر شب به جای رفتن به محله عربها و خانه پدر و مادرم، به قلمستان خانه ذهبی که
فعلا خانه شوهرم هم محسوب میشد میرفتم و نسبتا هم خوشحال بودم. زیرا برخورد آنها
همه با من خوب بود و گذشته از همه اینها در کنار شوهری که علاقۀ بسیار به من نشان میداد و من نیز چون بت میپرستیدمش زندگی لذت بخش داشتیم.
ادامه دارد
تا کنون منتشر شده است:
دوران کودکی
دوران کودکی
خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش اول: دوران کودکی / شماره ۴
دوران نوجوانی
خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش دوم: دوران جوانی / شماره ۲
خاطرات اقدس منوچهری (نوریعلا) / بخش دوم: دوران جوانی / شماره ۳
خاطرات اقدس منوچهری (نوریعلا) / بخش دوم : دوران جوانی / شماره ۵
دوران ازدواج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر